سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

Just have fun


مردها اسلحه را کشف کردند و شکار را اختراع کردند
زنها شکار را کشف کردند و پالتو پوست را اختراع کردند
مردها رنگها را کشف اردند و نقاشی را اختراع کردند
زنها نقاشی را کشف کردند و آرایش را اختراع کردند
مردها کلمات را کشف کردند و مکالمه را اختراع کردند
زنها مکالمه را کشف کردند و شایعات را اختراع کردند
مردها قمار را کشف کردند و ورق بازی را اختراع کردند
زنها ورق را کشف کردند و فال را اختراع کردند
مردها راز کشاورزی را کشف کردند و غذا را اختراع کردند
زنها غذا را کشف کردند و رژیم را اختراع کردند
مردها دوستی را کشف کردند و عشق را اختراع کردند
زنها عشق را کشف کردند و ازدواج را اختراع کردند

غزاله

می رم سفر...



چند روزی دارم میرم سفر
اما دل تنگم
حس می کنم نمی تونم از اینجا دل بکنم
دیروز آرزو داشتم برم
و حالا می خوام بمونم
خلاصه که حسابی بهم ریختم
زود برمی گردم
دلم واسه اینجا خیلی تنگ می شه
غزاله و انسیه هم تو این چند روز باید جور منو بکشن دوست ندارم وقتی برمی گردم اینجا ساکت باشه
برام دعا کنید

شیما


عشق و دیوانگی


در روزگاران قدیم تمام احساسها در کنار هم زندگی میکردند .

یک روز احساسها تصمیم گرفتند قایم باشک بازی کنند.قرعه به نام دیوانگی افتاد و او چشم گذاشت تا بقیه احساسها قایم شوند.

هر کدام از احساسها به سویی رفتند و پنهان شدند.لطافت به شاخه ماه آویخت...زیبایی در پشت گیسوان دختری پنهان شد و حسد به درون ظرف زباله ای خزید....

در این میان تنها عشق بود که هنوز قایم نشده بود و از کنجی به کناری و از کناری به گوشه ای میرفت و نمیتوانست جایی برای پنهان شدن بیابد(و البته این عجیب نیست چون همه میدانیم پنهان کردن عشق بسیار سخت است)در هر حال عشق سر انجام به میان بوته گل سرخی جست و خود را مخفی ساخت.

در همین زمان شمارش دیوانگی هم به پایان رسید و او سر از دیوار بر داشت و شروع به جستجو کرد.دیوانگی پیش از همه تنبلی را یافت چون پشت همان دیوار ایستاده بود.بعد از او زیبایی و سپس تک تک احساسها پیدا شدند.

اما دیوانگی هر چه گشت نتوانست عشق را بیاید او داشت از پیدا کردن عشق نا امید میشد که حسد در حالی که چوبی را به دست او میداد گفت:عشق میان این بوته گل سرخ است من خودم او را دیدم که به این میان پرید حالا اینقدر با این چوب به گلها ضربه بزن تا عشق بیرون بیابد.

دیوانگی هم که از اول عقل درست و حسابی نداشت همان کرد که حسد گفته بود و تا بقیه احساسها به خود بیایند دیگر کار از کار گذشته بود و عشق با سر و صورت زخمی و دو چشم غرق به خون از میان بوته گل سرخ بیرون آمد.

دیوانگی وقتی چشمش به عشق افتاد تازه فهمید که چه کرده و شروع به زاری نمود و گفت:آه عشق عزیز من چه کردم.........چگونه میتوانم چشمان تو را مداوا کنم؟

عشق پاسخ داد:چشمان من نابینا شده اند و هیچ کس نمیتواند آنها را مداوا کند تنها کاری که تو میتوانی انجام دهی این است که بعد از این همیشه همراه من باشی و مرا یاری دهی...آیا این را می پذیری؟

و دیوانگی برای جبران اشتباه خود پذیرفت

و این گونه بود که عشق کور شد و دیوانگی جزئی از او گشت.



*نوشته ی غزاله یی که سعی میکنه کور نشه

(البته قبلها جایی خونده بودمش خودم دوباره باز نویسیش کردم)


 

اولِ اولش...

 
از همون اولش می دونستم

از همون اولِ اولش

اصلا پیش از اینکه بیای می دونستم

می دونستم میای

می دونستم یه روز میای و همه ی زندگیم می شی

بعد میری همه ی زندگیمو ازم می گیری

می دونستم وقتی رفتی من کلی دست و پا می زنم

کلی دست و پا می زنم که زندگیمو برگردونی

نه خودت برگردی

می دونستم بر نمی گردی

از همون اولِ اولش می دونستم

با همه اینا وقتی اومدی خودمو،زندگیمو تقدیمت کردم

چون این تنها راهی بود که می تونستم حس کنم چند روز مالِ منی

فقط مالِ من

...

اما حالا فهمیدم

حالا فهمیدم

تو حتی تو همین چند روزم مالِ من نبودی

اینو نمی دونستم

اینو از اولِ اولش نمی دونستم...

شیما

شکسته ام


                  خسته ام


                                     مندل بسته ام


غزاله

گداییِ عشق...



دیگه نمی خوام دنبالش بگردم
چون اون گم نشده
یا من گمش نکردم
اون خودشو گم کرده
خودشو قایم کرده

نمی دونم چرا؟

فقط می دونم دیگه نمی خواد باشه
منم بیشتر از این نمی تونم اصرار کنم

کاش فقط انتظار دیدن بود
کاش درد پیدا نکردن بود
خستگی دنبال کردن بود

اما هیچ کدوم از اینا نیست

من دارم گدایی می کنم
من دارم عشق رو پیشش گدایی می کنم
گدایی همه جورش بده
گدایی عشق از همه ش بدتره


نه خسته شدم
نه جا زدم
نه ازش متنفرم

هنوزم دوستش دارم
هنوزم عاشقش هستم
فقط دیگه نمی خوام گدا باشم

گدایی همه جورش بده
گدایی عشق از همه ش بدتره....

شیما




    


شیما

همسفر عشق




گفتم:تو چرا دورتر خواب وسرابی
گفتی:که منم با تو ولیکن تو نقابی
فریاد کشیدم تو کجایی؟
گفتی که طلب کن تو مرا تا که بیابی
چون همسفر عشق شدی مرد باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش
هر منزل این راه بیابان هلاک است
هر چشمه سرابی ست که بر سینه خاک است
در سایه هر سنگ اگر گل به زمین است
نقش تن ماری است که در خواب کمین است
در هر قدمت خاک
هر شاخه سر دار
در هر نفس آزار
در ثانیه صد بار
گفتم که عطش می کشدم در تب صحرا
گفتی که مجوی آب عطش باش سراپا
گفتم نشانم ده اگر چشمه ایی آنجاست
گفتی چو شدی شدی تشنه ترین قلب تو دریاست
گفتم که در این راه کو نقطه آغاز
گفتی که تویی تو خود پاسخ این راز



هنوز هم گمشده ام رو پیدا نکردم
طرف اول کلی امیدواری داد بعدش که دوباره تماس گرفتم جواب سر بالا داد
البته من از رو نمی رم از یه دوست خوب کمک گرفتم 
احیاناْ فردا صبح خبرم می کنه چیکار کرده...
بازم برام دعا کنید

غزاله جون جونم خواهش می کنم قابل شما رو نداشت
یه کم درگیرم ببخشید اگه تماس نگرفتم
در اولین فرصت می زنگم مفصل صحبت می کنیم 

شیما