سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه


من به گنجشکها علاقه دارم...
که یک مرتبه حیاط را پر از سر و صدا می کنند
و ناگهان معلوم نیست از چه چیزی میترسند...
وپچ پچ کنان توطئه ای ...
و بعد می پرند؛

... و بعد به ماهی های حوض
که نه به وقاحت سگ و گربه اند
و نه باری روی دوش خاکند
و اصلآ از جنس دیگرند و در دنیایی دیگر !

                                                                                  
                                                                                 از کتاب « سنگی بر گوری »   
                                                                                    نوشته ی جلال آل احمد
 

انسیه

درد دل های یک کوچولوی عاشق



درد سوم :


ترازو بازی


اگه احساس فکر می کرد...می شد عقل
اگه عقل دل می بست...می شد احساس

ولی آخرش نه احساس عقل شد...نه عقل احساس !

اما یه آدم ساختن...هر دو رو گذاشتن تو وجودش...
برای اینکه تا آخر عمرش ترازو بازی کنه !

هی یه خورده از کفه ی عقل برداره بریزه تو کفه ی احساس...
یه خورده از احساس برداره بریزه تو کفه ی عقل!

چقدر سخته این ترازو رو میزون کردن

انسیه

قبول...بافته بودن لیاقت می خواست





میدونی؟

وقتی پرواز بلد نباشی

یه فرشته ی مهربون میاد یادت می ده

و وقتی شروع کردی به پرواز

تنهات می ذاره و می ره

که وسط زمین و آسمون بال بال بزنی

تا اونایی که از پایین اشکهای سردت ُ نمی بینن

پرواز تو رو استقلال  معنی کنن !!


انسیه

بافته وفادار



خیلی دوست داشتم الان اینجا بودی
خیلی دوست داشتم الان اینجا بودی و باهات حرف می زدم
نه باهات دعوا می کردم سرت داد می زدم و تمام دلتنگیمو سرت خالی میکردم

کی فکر می کرد تو یهو اینقدر تغییر ماهیت بدی؟
کی فکر می کرد تو اینقدر عوض شی؟

تو راست می گفتی یواش یواش داری عین خودشون می شی
یعنی می خوای بگی اون وره آب همه اینقدر بی عاطفه اند؟اینقر بی معرفتند؟
نه فکر نمی کنم

چند باری زنگ زدم بهت،
اما هر بار پشیمون شدم،
تو اینقدر سرد برخورد می کردی
که یخ می زدم
نه می سوختم
هر بار چشمام می سوخت و بعد سردی اشکی رو گونه هام

می گن:
هیچ کس لیاقت اشکاتو نداره هر کس هم که داره اشکتو در نمی آره
راست میگن شاید تو واقعا لایق اشکای منو نبودی
اونوقت من دیوونه چه روزایی وقتی نبودی چشمم رو به دست خطت دوختم اشک ریختم
اصلا همین دوم اردیبهشت چقدر گریه کردم
چقدر سر خدا فریاد زدم
اون موقع دلتنگی هام رو سر خدا خالی کردم

وقتی شنیدم اومدی ازش تشکر کردم
شرمنده شدم که چرا اون موقع این همه بی تابی کردم

حالا بیشتر شرمنده ام،میدونی چرا؟
چون اون موقع حقی واسه گریه کردن و فریاد زدن نداشتم

حتما الان از دستم ناراحتی و قیافه حق به جانب گرفتی و می گی:
یه تنه به قاضی رفتی

آره اگه یه تنه به قاضی رفتن اینه من یه تنه با قاضی رفتم
می دونم الان می گی:
 تو هیچی نمی دونی تو موقعیت منو درک نمی کنی

آره من هیچی نمی دونم من موقعیت تو رو درک نمی کنم

نکنه می خوای بگی اینقدر در تنگنا بودی اینقدر گرفتار بودی که حتی نمی تونستی ۲ دقیقه زنگ بزنی؟!
اصلا زنگ زدن پیشکش چرا وقتی زنگ می زدم مثل یخ بودی؟!
چرا دیگه نمی گفتی:
شیما گلی چطوری؟دلم برات تنگ شده؟

یعنی تو می خوای بگی همون آدمی؟
همون آدم دو سال پیش؟!
همون که از راه نرسیده گوشی رو برمیداشت زنگ می زد که دلتنگی هامو بگیره!
که بهم امید زندگی بده
که بگه:
شیما گلی پس کی میا مدرسه؟دلم برات تنگ شده

نه تو عوض شدی تو خیلی هم عوض شدی

یعنی جور نشدن انتقالیت ایقدر سنگین بود که حتی صمیمی ترین دوستت رو فراموش کنی؟
بیچاره اون یادم میاد وقتی تازه رفته بودی هر وقت بهش زنگ می زدم بغض تو گلوش بود

تو می گفتی:
اون دو تا تافته هستند
خودت که بدتر بودی
حداقل اونا نمی خواستن نقش بافته وفادار رو بازی کنند

نمی دانی که انسان بودن و ماندن چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سر شار است

کاش زودتر از این جهنم برم
حداقل اونجا می گم کسی رو ندارم
مثل اینجا با اینهمه کس،بی کس نیستم

کاش این روزا رو باد ببره.....


شیما

از وقتی...



از وقتی عــاشق شدم
فرصت بیشتری برای این دارم که پرواز کنم و بعد به زمین بخورم!
و این عالی ست!...
هرکسی شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد
تو این شانس را به من بخشیدی
متشکــرم!!!

یادت میاد؟!

یادت میاد گفته بودی میای همون موقع که آفتاب یه جوره دیگه می تابید
بهم قول دادی که وقتی مهتاب بود و ستاره میای
گفته بودی میام اگر هوا سرد بشه گفته بودی میام با یه بغل گرما
بهم قول دادی که اگر اومدی بهار رو با خودت میاری
بهم قول دادی قبل از خواب پرستو میای
قول داده بودی وقتی هنوز اولین برگ زیر پای عابرا له نشده میای
گفتی دیر نمیکنم زودتر از اولین برف میام زودتر از نرگس
برگها ریخت هوا سرد شد آسمان چند بار مهتابی و ستاره بارون شد و من چند بار خواب پرستوها رو دیدم ولی تو نیامدی........
میدونی وقتی گلای نرگسو دیدم چقدر غصه خوردم و وقتی گلا رو دست یکی دیگه دیدم نه دست خودم چقدر.........
تو که بد قول نبودی
تو که به موقع به من گل رز دادی
تو که سر وقت خاطرات رو میخوندی
تو همیشه خوش قول بودی حالا چرا؟؟!!!!!!!!!!
یک روز از قولت گذشت ولی هنوز تا اولین بهار مونده ....
من میدونم تو هنوز خوش قولی
پس میای نه؟؟؟!!!!!

شیما

یک عاشق



من نه آن ستاره ایی هستم که با طلوع نخستین سپیدی
صبح محو شوم
و نه آن آفتاب سوزانی که با رسیدن شب به سردی گرایم
و نه آن پرستویی که با رسیدن فصلی نو آشیانه را ترک گویم
من فقط حقیقتا "یک عاشقم"

شیما