سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

* دوس دارم ...

 

سرما خوردم
ولی دوس دارم سرما خوردگیمُ !!
دوس دارم سرماخوردگی رو...

یادت میاد اون روزیُ که بهت گفتم سرما خوردم ؟؟
گفتی: نگران نباش٬ اون گرماخوردگی ِ عشق ِ داداش٬ فقط خارجیه!!
بعد هر دومون خندیدیم
آخرش هم گفتی : فکر نکن حالا .
                              پاشو
                          یا CD یا TV
            بدو دختر خوب ... بدو باریکلا !!

چقد دلم برات تنگ شده
چقد دلم برات تنگ شده

 

 انسیه

* بذار خودت برای خودت ۲۰ باشی ...

 

این که خودت رو باور کنی خیلی قشنگه
این که قبول کنی آدمی با تمام خصوصیت های تو وجود داره و این که این آدم بتونه زندگی کنه و فریاد " من هستم " رو بلند کنه، عالیه.
این که با باورهات زندگی کنی و براشون بجنگی، بهترینه.
این که آدم خودت باشی ایده آله.
همیشه سعی کن جوری عوض بشی که ته تهش خودت باشی.
ذات آدما پاکه. پس سعی کن همون باشی.
باور داشته باش که بودن، نیازی به مشهور بودن نداره.
برای هرچیزی فکر کن، ولی نه اونقدر که به جای خودت، فکرت حرف بزنه.
نذار این قوه ی تخیلت جلوی واقعیت رو بگیره و نذار این واقعیت ها، رویاهای قشنگتُ به نابودی بکشونه.
همیشه سعی کن همونی باشی که دوست داری، نه اونی که دیگران از تو انتظار دارن.
قبول کن که برای وجود داشتن نیاز نداری دیگری باشی،
با خودت هم می تونی همونی باشی که دیگران هستن.
اصلآ بذار این جوری بگم همیشه بگو می تونم.
به هرچی و هرکی بخوام می تونم برسم.
یعنی به خودت این باور رو بده که اگه بخوای میتونی.
نترس از اینکه بهت بگن خودپسندی، اینا خودباوریه.
باور داشتن ِ اون توانایی هایی که چه بخوای و چه نخوای، داری.
اگه باختی فکر نکن تو نمیتونی، بدون یا تو یه جورایی راه رو اشتباه رفتی یا طرف مقابلت خیلی بیشتر از تو، خودش رو شناخته.
همیشه بهترین باش نه تو نگاه دیگران، بلکه برای خودت، برای اون وجودت، برای قلبت، برای احساست.
به دیگران گوش کن، اما نه اون طوری که دیگه نتونی دیگران رو مجبور کنی به خودت گوش کنن.
شاگرد اول کلاس بودن مهم نیست. بذار خودت برای خودت بیست باشی.

 انسیه

* تصور کن ...

 

تصور کن ...
هفته های اول دبستان سر کلاس ریاضی نشستی و از پنجره خیره شدی به بیرون. از بدشانسی معلم شصت نفر دانش آموز دیگه ای که با تو سر کلاس نشستنُ ول می کنه به تو گیر می ده که بگو ببینم٬ جواب این سوالی که الان پرسیدم چیه !؟؟

دِ بیا ! ... چه جوابی ؟! .. تو که هنوز سوالشُ هم نمی دونی! ...نمی تونی حرف بزنی٬صورتت فِرت و فِرت رنگ عوض می کنه ٬ قرمز ٬ بنفش ٬ زرد ٬ شیری ٬ توت فرنگی ٬ بستنی!! ... واسه اینکه معلم ِ یکم دلش به رحم بیاد و اینقدر مث میرغضب نگات نکنه٬ سرتُ می گیری پایین و نصف انگشتتُ می کنی تو چشمت تا دو تا قطره اشکت در بیاد و معلم ِ دست از سر کچلت برداره !! ...تو دلت هرچی فحش بلدی و شنیدیُ نثار معلم ِ می کنی و به خودت میگی « از ریاضی متنفرم! »

خونه که می رسی کلی فیگور می گیری که یعنی هیچی نشده ٬ ولی بس که تابلویی مامانت می فهمه و می پرسه : « مدرسه چطور بود ؟! »
کلی خودتُ لوس می کنی و می گی : «‌ اه ... نمی تونم سوال های ریاضی حل کنم.»

مامانت هم مث معلمت که نیس٬ مخصوصآ اگه بچه اول باشی ! جیگرش برات کباب می شه٬ می گه : « اشکال نداره مامان٬ ما خانوادگی ریاضی بلد نیستیم! »

آی خوشحال میشی!!...کیف می کنی اصلآ اینو می شنوی...کم کم به همه ی دوستات هم می گی : « من از ریاضی بدم میاد ... دست خودم نیست٬ اصلآ همه ی خانواده ام با ریاضی مشکل دارن ٬ ژنتیکی ِ !!! »

دیگه کم کم خودتم باورت می شه ... به خودت می گی :«‌ واسه چی تلاش کنم؟ من که هیچ وقت موفق نمی شم !! »

اما واقعآ چه اتفاقی افتاده !؟
تو شروع بدی داشتی ... واسه همینه که عقب افتادی !

همیشه همین جوری بوده...نه فقط تو ریاضی٬ تو نقاشی کشیدن ٬ حرف زدن ٬ زندگی کردن ٬ دوست داشتن ٬ حتی عاشق شدن !!!

همیشه بد شروع می کنیم و عقب میفتیم. هیچکس هم نیس که تشویقمون کنه.بعد از یه تجربه ی تلخ٬ کم کم متقاعد می شیم که نمی تونیم ... که این کاره نیستیم ... که بهتره بی خیال شیم ... که .....

 

 انسیه

  

* گوش کن کوچولو ...

 

کوچولو ...
این به اصطلاح روشن فکرا رو دیدی ؟؟ دیدی چقدر حرفاشون مثِ همه!؟ آخه کتاب هایی که می خونن یکی ِ !!

چیه کوچولو ؟؟ چرا قیافه اتُ اینجوری می کنی !؟؟ تو هم کتاب دوست داری ؟ میخوای بخونی ؟ باشه ٬ حرفی نیست.کوچولو تو هم کتاب بخون٬ باور هم کردی٬کردی. ولی حرفاشونو حفظ نکن . بفهم چرا داری باور می کنی!

کوچولو ... کوچولو ...
تورو خدا تو دیگه وسط اینهمه کلمه گم نشو !
کوچولو هرجا دیدی نوشته بارون٬ دست بکش٬ اگه خیس بود باورش کن.

 

 انسیه
( واسه خودش که بخونه و یادبگیره٬ واسه شیما که ثابت شه بابا به پیر٬ به پیغمبر قهر نیستم به خدا ! )

 

 

* سالها بعد از آنکه من ...

 

سالها بعد از آنکه من از فرط خودخواهی مُردم قیامت شد و تمام مخلوقات صف کشیدند تا فرشتگان تحت سرپرستی خداوند به کارنامهء اعمال آنها رسیدگی کنند و میزان پاداش و کیفر همه مشخص شود. من از پمپ بنزینها یادگرفته ام که هر چقدر هم سعی کنم کوتاهترین و سریعترین صف را انتخاب کنم باز هم ابر و باد و مه و خورشید و فلک و رانندهء جلویی دست به دست هم می دهند تا صف من از همهء صفها دیرتر پیش برود، بنابراین زیاد زور نزدم و در انتهای نزدیکترین صف ایستادم.

دیگر زمان معنی نداشت و نمی دانم چند وقت بعد نوبتم رسید. تمام گناهانم را یکی یکی خواندند و فرشتهء وکیل مدافع من که چپ چپ به من خیره شده بود با هر گناه من ابروهایش را سفت تر و سفت تر به هم گره می زد. بعد از آخرین گناه نوبت به اعمال خیر رسید که مدتی طول کشید تا پیدایشان کنند. دو مورد بود، یکی یک مقدار صدقه بود که البته چون از مالِ پدرم بوده و خودم برای بدست آوردنش زحمت نکشیده بودم حساب نشد، دومی هم همین خبر مرگم بود که ظاهرا خیرش به خیلی ها رسیده بود. وکیل مدافع من هیچ دفاعی نداشت، و با ایما و اشاره به من فهماند که من هم بهتر است خفه شوم بلکه به خاطر سر به راه بودن در کیفرهایم کمی تخفیف بدهند.

صدای بلندی از آسمان پرسید :‌ به چه حقی؟ و من هم با بی حوصلگی گفتم من هنوز هم حق اشتباه کردن را برای خودم محفوظ می دارم؛ حکم بلافاصله صادر شد و من به اتهام تمام کثافتکاریهای دنیوی، خودخواهی تا حد مرگ و همچنین زبان درازی به اشد مجازات محکوم شدم : مرا به دنیا بازگرداندند و حق اشتباه کردن را از من سلب کردند تا بدون آن زندگی کنم.

نوشته انسیه عزیز

(که گویا از اینجا قهر کرده...)

انسان...

 

انسان،

 قطعه گوشتی است در چرخ زندگی.

بعد از سه بار چرخ کردن نوبت سیخ است و زغال و آتش.

تنهایی،

غول سیاهِ آدمخواری است که عصرهای آخر هفته او را کباب می کند

و با پیاز و ریحون لقمه می گیرد.

نه اینکه خوشمزه باشد،

غولها شعور ندارند،

هر کثافتی را در دهانشان می گذارند.

 

*پاورقی

 نوشته انسیه خانومی فرستاده شده توسط شیما

 

*آمپول علم

کدوم صفحه بودم؟! یه جمله از چپ می خونم یه جمله از راست...فکر کنم راست...ولی این عکسه چی بود؟!...اَااَااَه

آخرش هم خودم مجبورم برم این «آمپول علم» رو اختراع کنم... من نمی فهمم این آدمای الاف که می شینن صبح تا شب مزخرف می سازن یکی شون تا حالا به فکرش نرسیده یه زهر ماری اختراع کنه که بشه تزریق کرد و همه چی رو فهمید...چطور برعکسش میشه، مثلا“ یه نوک سوزن بهت می زنن هر چی می دونی یادت میره، خوب یکی هم بیاد برعکسش رو بسازه...

آخرش خودم می رم از تو اینترنت یاد می گیرم...بعدش اول آمپول علم می سازم...برای تمام درسای دنیا؛ هر چی درسش مزخرف تر یاشه آمپولش گرونتره...البته بستگی به استادش هم داره...مثلا“ آمپول معارف II با موحدی خیلی هم ارزونه...چون امتحانش کتاب بازه هر خنگی پاس میکنه...ولی مثلا“ آمپول circuit II با Ammar Jamil میشه پنی سیلین 10000 !!! اصلا“ وقتی می زنی تا دو هفته باید با صندلی چرخدار اینور اونور بری...وای اگه این Ammar jamil نبود دنیا چقدر قشنگ بود ( من دو بار باهاش circuit II گرفتم...) خلاصه برای همه درسا قیمت می ذاشتم...بعد بازار سیاه راه می انداختم...توی عرشه شریف اعلامیه پخش می کردم(مخصوصا“ طرف پسرا !!!)...آمپولای خوبش رو هم برای دوستام کنار می ذاشتم...مثلا“ یه DSP با تبائی رو رنگ گُلابی می زدم برای کادوی تولد دوستام می بردم!

آمپولهای درسای پایه رو تو مغز تزریق می کنم...آمپولهای درسای اختصاصی رو از دست، آمپولهای عمومی هم معلومه از کجا تزریق میشه دیگه...سایز آمپولها هم بستگی به قطر کتاباشون داره...

خیلی اتفاقای با مزه ای می افته...به احتمال زیاد دانشجوهای مهندسی می رن خدا تومن پول می دن یه آمپول یکی از بچه های پزشکی رو بزنن ببینن چی میشه...پزشکی ها البته بعیده این کار رو بکنن...البته از خداشونه، ولی کسر شاًنشون میشه...به روی خودشون نمیارن دارن از کنجکاوی میمیرن...بعد میرن آمپولهای خواهر کوچولوشون رو که تازه رفته مهندسی یواشکی بر می دارن می زنن بفهمن چه جوریه...
همه اینا یه طرف...آمپولای درسای دانشکده هنر یه طرف...اصلا“ اگه نزده باشی آدم نیستی...بچه معروف بازی میشه...پسره هنوز نمیدونه نقاشی خوردنیه یا پوشیدنی، میگه از خارج براش آمپول هنر بیارن!!! هر کی از خونه ننه اش قهر کرده چهار تا آمپول هنر می زنه راجع به فرق سورئالیسم با امپرسیونیسم تئوری میده...یه سری هم وسعشون نمیرسه برای اینکه کم نیارن می رن مثلا“ به جای درسای سال دو معماری تهران، درسای سال دوم هنرستان تزریق می کنن...

دختر پسرا که به هم می رسن اولین چیزی که می پرسن همینه...چی زدی چی نزدی...بعد اولش هیچ کس روش نمیشه همه چیزایی رو که زده بگه...کم کم که روشون وا میشه مثلا“‌ معلوم میشه پسره یه مدت دنبال یه دختره بوده رفته صدو چهل واحد آمپول مامائی تزریق کرده مخ دختره رو بزنه...با مثلا“ دختره هیچ کدوم از آمپولهای ریاضیش رو نزده...همه رو می داده دوست پسر قبلیش به جای اون هم بزنه...

اینا همش تازه مال آمپول علم بود. بعدش که تو این کار سرمایه ای به هم زدم، می رم آمپول های دیگه هم اختراع می کنم...آمپول شعور برای هر کی زورش بیشتره...آمپول عقل واسه هر کس خوشگلتره...آمپول اعصاب XP مخصوص کاربران ویندوز(!)...

یدونه هم آمپول وایتِکس اختراع می کنم، که تمام فکرام رو پاک کنه...شاید بعدش انقدر دلم نگیره...شاید دیگه اینقد فکر نکنم و به جاش برم دو کلمه درس بخونم...

احمق درس بخون...خیر سرت می افتی بیچاره...خب کدوم صفحه بودم؟!؟ چپ یا راست ....

*پاورقی

 نوشته انسیه خانومی فرستاده شده توسط شیما

گویا انسیه خانومی قهر کردند و دیگه به اینجا افتخار نمی دن و تو رویاهای آبی حرفهای قشنگ قشنگ می نویسن

منم بی اجازه مطلب رو آوردم این ور...فقط خدا کنه از دستم دلخور نشه