سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

*قدم سوم

می گویند:
ترس برادر مرگ است
و عشق خواهرش
و من این روزها دچار ترس و عشق
از زندگی سرشارم...

*قدم دوم

تفاوت کینه توزی با کسب تجربه :
برای آسودگی خیال می توان از تمام کسانی که ایجاد مشکل می کنند دوری جست
انسان با تجربه سعی می کند یازدهمین بار از یک سوراخ گزیده نشود

*قدم اول

 کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من...

*اعتراف نامه

 

از خودم می پرسم این مدت کجا بودی؟!

کجا بودم واقعاْ؟امتحان و درس و دانشگاه بهانه س،خرابی سیستم هم بهانه س ،خودم بهتر از هر کسی می دونم این اواخر از هر بیست و چهار ساعت و بیست و یک ساعت خواب بودم…یک ساعت صرف غذا خوردن و نق زدن و بد بیراه گفتن به خودم ،این دنیا و آدماش می شد دو ساعت باقی مونده هم از خستگی جلو تلوزیون یا پشت میز تحریرم چرت می زدم بعد وقتی دوستام از کم پیدا شدنم گله مند می شدند ادای آدمای پر مشغله رو درمی آوردم که وقت سر خاروندنم ندارند…

دیروز وقتی ساعت دوازده با زور زنگ تلفن و غرغرهای مامان بیدار شدم بعد از مدتها سرمو بلند کردم خودمو تو آیینه دیدم…باورم نمی شد

-تو کی هستی؟

وقتی دیدم آیینه هم همین سوال از من می پرسه لرزیدم ، ترس برم داشت چشمامو بستم و یه مشت آب سرد به صورتم زدم…بغض کردم بعدشم پشت پلکهام گرم شد بعدترش هم گونه هام ، بازم مشتمو پر از آب کردم به صورتم زدم … شبیه آدمایی شده بودم که تو بیابون گم شدند درهم،شلخته و آشفته…چشمامو باز کردم:

-تو کی هستی؟

دستامو جلو صورتم گرفتم و گفتم:

-من کجام؟کجا جا موندم؟!

افسردگی و بی حوصلگی و بدعنقی بهانه س می دونم،الکی می گم شونه هام زیر بار زندگی خم شده…یکی نیست بگه دختر بار کدومه…اگه باری هم باشه رو شونه های تو نیست که ، رو دوش همونهایی که تو به بهونه ی افسردگی روزی صد بار سرشون نق و نوق می کنی تا یکت دو می شه داد می زنی…بار رو دوش همونایی که تا لب باز می کنی و یه چیزی می خوای به ثانیه نمی کشه فراهم می شه...یکی نیست بگه مگه تو واسه خدا و بنده هاش چیکار کردی که اینهمه توقع داری؟!غرور و خودخواهی هم حدی داره ،

من کیم؟!

کجام؟!

جا موندم یا گم شدم؟

چه فرقی می کنی؟!

اگه جا مونده باشم از تنبلیمه ، اگه گم شده  باشم هم از بی ارزگیمه…

باید بدوم؟

شایدم برگردم؟!

نمی دونم…

دیروز به خودم قول دادم صبح زود بیدار شم،تنبلی و کرختی و افسردگی رو بذارم کنار ، برم پیاده روی بعدش برگردم هر چی کار عقب افتاده دارم انجام بدم...دیروز گفتم:

-این قدم اولٍ

اما امروز صبح وقتی ساعت نه و نیم مامان ازم خواست واسه انجام یه سری کار همراهیش کنم سردرد رو بهانه کردم و تا ساعت دوازده خوابیدم...نه پیاده روی کردم ،نه به کارهای عقب موندم رسیدم

و حالا من ،دختر زرنگ ، فهمیده و بامنطق خونه تبدیل شدم به یه آدم بی مصرف ، بی ارداه ، لوس و از خود راضی ... شدم از جنس سنگ...از خودم بدم میاد...

انسان بودن و موندن جوهر می خواد ...من ندارم

عرق سردی نشسته رو تنم...دستهام داره می لرزه...حس قاتلی رو دارم که مجبوره اعتراف کنه ، چقدر سخته ، چقدر دردناکه ، من خودمو کشتم ... همون شبی مردم که حس کردم سهم من از این دنیا و این زندگی خیلی بیشتره ، همون روزی مردم که حس کردم از همه اطرفیانم برترم و هیچ بشری لیاقت منو نداره...

مگه من کی هستم؟

مگه من کی بودم؟

غرور و خودخواهی منو کشت ... حالا هم می خوام غرور بشکنم...خودخواهی رو دفن کنم

شاید ...