سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

ره صد ساله...

 

بزرگ شدم
یعنی یک شبِ ره صد ساله رفتم،
شاید تنها مزیتی که داشت همین بود
وقتی رفت و واسه همیشه پشتم رو خالی کرد واسه اینکه زمین نخورم بزرگ شدم
بزرگ شدم تا بار این زندگی لعنتی رو خودم تنهایی به دوش بگیرم،
می خندید و می گفت :
 نمی تونی بچه جون...
می دونم می خواست اعتماد به نفسم رو بگیره که زمین بخورم که نشون بده تو این چند سال بار زندگی رو دوش اون بوده نه من...
منم می خندیدم و می گفتم:
چند سال پشت صحنه نقشت رو بازی کردم انوقت تو جلو همه ژست گرفتی و نشون دادی ستون این خونه یی...وقتی بری من میام رو صحنه...چه فرقی می کنه؟!چه اون پشت...چه این جلو؟!مهم اینه از پسش بر بیام...
اینبار بلندتر خندید و بلند تر گفت:
از پسش بر می اومدی چون من روی صحنه ستون بودم...وقتی برم نیش و کنایه های این و اون،نگاههای ترحم آمیزشون از پا دردت می آره...تا کی می خوای منو ستون جلوه بدی و رفتم رو انکار کنی؟بالاخره یه روز می فهمن که رفتم...اون روز تو می بازی...
بغض کردم...
قورتش دارم...
قطره اشکی که حاصل بلعیدنش بود رو زود پاک کردم ...
خندیدم و گفتم:
نیش و کنایه ها رو به جون می خورم...نگاهها رو عوض می کنم...به همه می گم تو کی بودی...به همه می گم ازت متنفرم...به همه می گم خودم بیرونت کردم...اونوقت ببینم تو می شکنی یا من؟!
اون رفت واسه همیشه
من موندم یه صحنه خالی و یه بار سنگین تر از خودم
ازش یه مجسمه ساختم و گذاشتم اون جلو
خودمم رفتم اون پشت قایم شدم
راست می گفت:
از نیش کنایه و نگاههای ترحم آمیز می ترسم
واسه همینم تا امروز هنوز هیچ کس نمی دونه که رفته
شاید هیچ وقت هیچ کس نفهمه که دیگه نیست

آبی چشماش...

 

دلم تنگ شده واسه دریای چشمهای یه تازه وارد که نمی دونم کی و چی می خواد از من،شاید همین فردا بره ،شاید چند روز دیگه بمونه،اما مهم اینه که رفتنیِ...شاید تازه وارد فقط یه وسیله باشه که بتونم با وجودش یکی رو بیرون کنم از زندگیم،...چه زود جای خالیش پر تو زندگیم پر می شه،چه زود فراموش می شه وقتی یکی غرقم می کنه تو آبی چشماش و صداقت نگاهش،...و اینبار حس می کنم که خسته نیستم و بی حوصله نیستم...دوست دارم بخوابم که خواب ببینم نه اینکخ که بخوابم که بیدار نباشم...چه زود دل می بندم و چه سخت فراموش می کنم دلبستگی هام رو...و باز دل بستن ها ادامه دارد و فراموش کردن ها نیز هم...

(برگی از دفتر خاطرات:بیستم اسفند ماه هزار و سیصد هشتاد و چهار)

 

تنها یک چیز اهمیت دارد
و چیزهایی که حائز اهمیت است خنده دارد
و تو می خواهی با خنده هایت مهم هایم را مضحک نشان دهی
شاید مضحک ست که او مهم تر است
و مهم تر بودنش تنها چیزی ست که حائز اهمیت است...

نه...نه فکر بد نکن!

 

دوست دارم فکر کنم،دوست دارم فکر کنم به چیزایی که تا حالا بهشون فکر نکردم،اما نمی دونم چرا به تو فکر می کنم؟!روزی صد بار از اول تا آخرش رو مرور کردم،گرچه یه حسی درون من هست که می گه هنوز به آخرش نرسیدم،دوست آخرش رو من بسازم نه تو...اما نه آخر رسیدیم،دیگه چیز نمونده واسه ساختن یا حتی خراب کردن،آخرش اونجایی که تو یهو مریض می شی بعدشم گم می شی و منم می رم تو لاک تنهایی خودم و به این فکر می کنم که آخرین ورقی بودم که تو رو تویِ اون بازی برنده برنده اعلام کرد،تو بردی و فقط بردن واسه ت مهم بود،منم وسیله بودم،وقتی یه ورق رو می کنی و برنده می شی دلیلی نداره تا آخر عمر پیش خودت نگهش داری،می زنیش زمین تا لابه لای بقیه ورقها بر بخوره،...آی آی آی چقدر خوشحال بودی و من احمقم فکر می کردم چون به دستم آوردی خوشحالی،فکر می کردم انتخاب کردم،نه انتخاب شدم،فکر می کردم بین صد جفت چشم تو رو انتخاب کردم،نه...نه فکر بد نکن...به خاطر تفاوت رنگشون نبود،ته شون غم دیدم،حس کردم تو یکی از بازیهای زندگی باختی بعدشم شکستی،نمی تونستم تکیه گاهت باشم،اصلا نمی خواستم تکیه گاهت باشم قبول...اما می تونستم مرحم دردات باشم،می خواستم مرحم دردات باشم با اینکه خودم زخم خورده بودم،با اینکه خودم شکسته بودم،می خواستم نقش یه تسکین دهنده رو بازی کنم،می خواستم بهت تسکین بدم بعد از آرامشت تسکین بگیرم...نه...نه فکر بد نکن،این جلب منفعت نیست،بالاخره منم سهمی داشتم...نداشتم؟!...راست می گی نداشتم...هیچ وقت هیچ جا هیچ سهمی نداشتم،از اولی که دنیا اومدم خدا حتی واسه اکسیژن مصرفیم ازم بها می خواست...نه اینکه فکر کنی با دو زار ده شاهی بهم اکسیژن می دادها ...نه...بهاش خیلی سنگین بود...سر زندگیم شرط بندی می کرد...همیشه هم بازنده نمی شدم،گاهی وقتا،فقط گاهی وقتا هم می بردم...واااااای چه لذتی داشت بردن...می رفتم به اوج...سرمو دو تا دستامو بالا می بردم و می خندیدم که یهو از اون بالا شاتالاپ با مغز می خوردم زمین،بعد یک ماه و بیست و سه روزی بعضی وقتا هم تا یک ماه و بیست و پنج روز همون جا می افتادم،چند روز اولش شکه بودم،بعدش گریه می کردم،بعدترش به خدا می گفتم:

"این آزمایش بود یا بهای اکسیژن مصرفیم؟!"

حالا امروز می خوام بازی کنم،...نه...نه فکر بد نکن...با تو نه...نه اینکه نمی شه،نمی تونم،ااااااه چقدر از این نمی تونم بدم می آد...بهتر بگم نمی خوام...خواستن توانستن است اما نخواستن نتوانستن نیست،درسته؟!اصلا ولش کن...حالم خوب نیست،مثل اون شب تب دارم...کاش گرمی تنم دلمو منبسط می کرد،اما نه دلم تنگِ...واسه تو...واسه اون...دل تنگ بودن واسه دو نفر خیلی بده،طاقت فرساست...حالا باز خوبه تو ۹ روز که نیستی...اون سه سالِ که دیگه نیست...سه سال و دو روز و نه ساعت...تازه سه سال و نه روز سه ساعتِ‌ که ندیدمش...کاش تو برمی گشتی...نه...نه فکر بد نکن...نمی خوام آخرشو من رقم بزنم...

آبی چشات...


یه روزی تو آبی چشات خودمو گم کردم،
خودمو تو اقیانوسی که اون روز بیکران بود شستم،
پاک شدم...
اما امروز بهم یاد دادی که پاک کننده ها می تونن پاک نباشن...

سایه

 

*سال ۸۵ بالاخره عیدی بهم داد،یه سرماخوردگی جانانه که علت اصلیش کابوسهای شبانه هست،نیمه های شب عرق کرده و تب دار از خواب پریدم،لحاف کنار زدم و دوباره خوابم برد،دفعه بعد که بیدار شدم تمام تنم داشت می لرزید،سردم بود و گلوم به شدت درد می کرد،الانم که این درد به گوشم هم سرایت کرده،لوله های بینی م هم ترکیده و چکه می کنه در بعضی از نواحی هم دچار گرفتگی شده...

*قبل از عید واسه تعطیلات کلی برنامه ریخته بودم که وقتم به بطالت نگذره،تمام لحظات این پنج روز یا خواب بودم،یا در حال تظاهر به عشق و دلتنگی به آدمهایی که هیچ احساسی نسبت بهشون ندارم،...

*یه قانون در ارتباط دوستهای امروزه:
یا سوار می شی یا سواری می دی
به زبان عامیانه:
یا خر می کنی یا خر می شی

*وقتی ازش فرار می کنم دنبالم می آد،وقتی دنبالش می رم ازم فرار می کنه،یاد بچگیم می افتم،وقتایی که دنبال سایه م می افتادم و بهش نمی رسیدم وقتایی که دنبالم می افتاد و بهم نمی رسید...

معجزه


دیشب یه تصادف وحشتناک در فاصله چند قدمی من اتفاق افتاد،اینقدر شکه شده بودم که حتی نمی تونستم جیغ بزنم،فکر می کنم اگه مثل بقیه جیغ بزنم می تونم انرژی منفی که از ترس در بدنم به وجود می آد رو با جیغ زدن تخلیه کنم اما مشکل اینجاست که نمی تونم،...
این تصادف باعث شد بعد از سه سال لحظه اون تصادف لعنتی یادم بیاد،اون موقع هم نتونستم جیغ بزنم،از دیشب صدای جیغش لحظه آخر گوشمو پر کرده،دیشب تا صبح مثل آدمی بودم که دچار برق گرفتگی شده می لرزیدم،وقتی هم که چشمام گرم می شد کابوس می دیدم،هنوزم حالم خوب نیست،...دو نفر سرنشین داشت که هر دو نفر زنده بیرون اومدن،من به این می گم معجزه،هیچ کس نمی تونست تشخیص بده که ماشین چی بوده،هر کس می اومد اولین سوالی می کرد این بود که ماشین چی بوده،سوال بعدی این بود که چند نفر مردن؟!
خدا رو شکر می کنم که من پشت رل نبودم،وگرنه مطمئنم واسه ما هم اتفاق بدی می افتاد،صحنه ایی که ماشینِ تیکه تیکه می شد و تیکه هاش سمت ما پرتاب می شد مدام برام تکرار می شه،صدای جیغش مدام برام تکرار می شه خیلی وحشتناک بود،خیلی،شاید فقط تلقین باعث بشه حالم خوب شه،برام دعا کنید...

 

دوم فرودین...

 

*دوم فرودین
به نظر روز مهمی میاد،اما نمی دونم چرا؟!
شاید کسی که قرار یه روزی با اسب سفید بیاد دنبالم تولدش امروز باشه،یا مثلا تو این تاریخ بیاد دنبالم،یا ...
هر چی هست مهمه،اینو از دیشب ساعت ۱:۴۳ فهمیدم...

*اون شب وقتی شماره تو دیدم دستام لرزید،یخ کردم،با اینکه دیگه برام وجود نداری،مردد بودم جواب بدم یا نه،تصمیمو گرفتم،جواب دادم،پیش خودم فکر کردم مقابله به مثل شاید بی ادبی باشه،اینو به خاطر داشته باش که ادب حکم کرد نه احساسات از هم گسیخته و داغون من...

*امشب کلی مهمون داریم،اکثرشون آدمایی هستن که آخرین بار تو مجلس ختم پدربزرگم دیدمشون،تقریبا ۵ ماه پیش،اگه پدر بزرگم فوت نمی کرد امشب بعد از یک سال می دیدمشون...

*تا یادم نرفته بگم،امسال موقع سال تحویل گریه نکردم،بغض داشتم نه اینکه نداشتم اما گریه نکردم،چون کنارم بود،آره پیشم بود همونی که سه ساله نبودش وجودمو به آتیش می کشه،هنوزم هست،قول داده تا آخر عید پیشم باشه،...

*مدتی بود این موبایل و مسیج برام زجر آور شده بود،واسه همین مدام صداشو خفه می کردم،حوصله جواب دادن به هیچ کس رو نداشتم،چند روز تمایلم واسه مسیج بازی زیاد شده،اما سیستم مسیجم دیوونه شده و قادر به فرستادن یا حتی دریافت مسیج نیستم...

*امروز صبح فهمیدم خودخواه ترن آدم روی زمینم،خودخواهی یه مریضی مهلکِ و من قصد دارم درمانش کنم اما نمی دونم چطوری؟!