سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

* تصور کن ...

 

تصور کن ...
هفته های اول دبستان سر کلاس ریاضی نشستی و از پنجره خیره شدی به بیرون. از بدشانسی معلم شصت نفر دانش آموز دیگه ای که با تو سر کلاس نشستنُ ول می کنه به تو گیر می ده که بگو ببینم٬ جواب این سوالی که الان پرسیدم چیه !؟؟

دِ بیا ! ... چه جوابی ؟! .. تو که هنوز سوالشُ هم نمی دونی! ...نمی تونی حرف بزنی٬صورتت فِرت و فِرت رنگ عوض می کنه ٬ قرمز ٬ بنفش ٬ زرد ٬ شیری ٬ توت فرنگی ٬ بستنی!! ... واسه اینکه معلم ِ یکم دلش به رحم بیاد و اینقدر مث میرغضب نگات نکنه٬ سرتُ می گیری پایین و نصف انگشتتُ می کنی تو چشمت تا دو تا قطره اشکت در بیاد و معلم ِ دست از سر کچلت برداره !! ...تو دلت هرچی فحش بلدی و شنیدیُ نثار معلم ِ می کنی و به خودت میگی « از ریاضی متنفرم! »

خونه که می رسی کلی فیگور می گیری که یعنی هیچی نشده ٬ ولی بس که تابلویی مامانت می فهمه و می پرسه : « مدرسه چطور بود ؟! »
کلی خودتُ لوس می کنی و می گی : «‌ اه ... نمی تونم سوال های ریاضی حل کنم.»

مامانت هم مث معلمت که نیس٬ مخصوصآ اگه بچه اول باشی ! جیگرش برات کباب می شه٬ می گه : « اشکال نداره مامان٬ ما خانوادگی ریاضی بلد نیستیم! »

آی خوشحال میشی!!...کیف می کنی اصلآ اینو می شنوی...کم کم به همه ی دوستات هم می گی : « من از ریاضی بدم میاد ... دست خودم نیست٬ اصلآ همه ی خانواده ام با ریاضی مشکل دارن ٬ ژنتیکی ِ !!! »

دیگه کم کم خودتم باورت می شه ... به خودت می گی :«‌ واسه چی تلاش کنم؟ من که هیچ وقت موفق نمی شم !! »

اما واقعآ چه اتفاقی افتاده !؟
تو شروع بدی داشتی ... واسه همینه که عقب افتادی !

همیشه همین جوری بوده...نه فقط تو ریاضی٬ تو نقاشی کشیدن ٬ حرف زدن ٬ زندگی کردن ٬ دوست داشتن ٬ حتی عاشق شدن !!!

همیشه بد شروع می کنیم و عقب میفتیم. هیچکس هم نیس که تشویقمون کنه.بعد از یه تجربه ی تلخ٬ کم کم متقاعد می شیم که نمی تونیم ... که این کاره نیستیم ... که بهتره بی خیال شیم ... که .....

 

 انسیه

  

نظرات 3 + ارسال نظر
امیر پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:56 ب.ظ http://pws.blogsky.com

.......و خداوند عشق را آفرید

سلام
راست خودت هم تصور کن !!!

عزیزم از اینکه به وبلاگ خودت سر نمی زنی هم یک دنیا ممنون!!!
یک سوال دارم... چرا نمی خوای دیگه به دیدنم بیای ؟ برام مهمه... با وفا !
اگر هم بحثی دیگه هست خوشحال می شم که دوست خوبم اونو تذکر بده !
به هر حال من اوومدم که بگم اگر هم تو نیای ؛ من میام... عزیز دلی و جونم فدات...

مطالب رو خوب پرداخت میکنی و نگاه زنده ای داری... برام جالبه... این سبک رو دوست دارم.با مخاطب بی ریا و ساده برخورد می کنی...
به راحتی می نویسی و خواننده رو به تفکر وا می داری.

بای بای... فعلا

موفق باشی

شیما پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:55 ب.ظ http://hamin ja, ba onja ,ba ye jaye dige...

آی گفتی انسی گلی
این دقیقا منم که الان پشیمونم تو دانشگاه دارم برق می خونم،مدام راه می رم می گم من از فیزیک متفرم از مغناطیس و الکتریسته بیشتر
اینا همش به خاطره اینه که ریاضی کاربردی هم قبول شدم و عاشق ریاضیم و دلم می خواد تغییر رشته بدم
اطرافیانم که قربونشون برم راه می رن می زنن تو سر آدم مدام می گن:هر چیزی لیاقت می خواد که تو نداری،رشته به این خوبی قبول شدی ناز می کنی،ریاضی هم رشته س؟
عشقم به ریاضی دلیلش بابامه و دبیر ریاضیم(البته منظورم مادر نازک نیست)
دلیل تنفرم از فیزیکم دبیر سال سومِ اگه یادت باشه واسه من نفرت انگیزترین آدم بود(البته+دبیر جبرمون)

پسرک تنها پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:14 ب.ظ http://pesaraketanha.blogsky.com

همزمان با غیر فعال شدن من ،بابا خیلی فعال شدی ها!فقط واسه این کامنت می ذارم که از نوشته هات زیاد فاصله نگیرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد