سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

*ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...

و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمنک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم ...

پ.ن:
۱-شعر بالا یادی از فروغ فرخزاد عزیز به مناسبت اول دی ماه!!!!
۲-ترم یک تازه دیروز واسه من رسما تموم شد،قبول شدم...

*آدمک...!

گلوم درد می کنه
سرم گیج می ره
بغض دارم
یه بغض گنده
می خوام گریه کنم
نمی تونم...
دلم گرفته
دلم خیلی گرفته
دلخورم،
اون نباید اینکار . با من می کرد
یعنی اصلا حق نداشت
حق نداشت با من بازی کنه
چه خوبه وقتی عین بچه گریه می کنم و اشکامو با آستینم پاک می کنم
کاش هنوزم بچه بودم
اون موقع ها دل خوشیم یه عروسک بود که از بس همه جا با خودم برده بودمش کثیف و کهنه شده بود
کهنه بود ولی برام یه دنیا آرامش داشت
وقتی کنارم بود از هیچی نمی ترسیدم
حتی از تاریکی
تا وقتی بود تنها نبودم
وقتی گمش کردم واسه اولین بار تنهایی رو با همه وجودم حس کردم
وقتی گمش کردم یه شب مثل امشب تا صبح بیدار موندم و از ترس و تنهایی گریه کردم و لرزیم
بعدش وقتی بزرگتر شدم وسعت تنهایی هام از همه زندگیم بزرگتر شد
بعدترش تصمیم گرفتم یه عروسک بخرم که تنهاییم رو پر کنه
بهم خندیدن و گفتن تو دیگه بزرگ شدی
جای عروسک ، آدمک آوردم تو زندگیم
کاش بزرگ نمی شدم
بچگی و یه عروسک کهنه و یه عالمه آرامش
بزرگی و یه آدمک با یه عالمه استرس ...
عروسک کهنه بلد نبود دل بشکنه
کاری که اون فکر می کرد وظیفه شه...
دلم گرفته
دلم خیلی گرفته
گمش کردم
یعنی خودشو گم کرده
می ترسم
از تنهایی ، از تاریکی
گریه می کنم ،
بی فایده س
کاش زودتر صبح بشه.....

پ.ن:

۱-مطلب بالا فقط واسه همدردی با یه دوست بود...

۲- چند ساعت دیگه نتیجه امتحانم رو می زنن تو سایت ، برام دعا کنید

 

*پرستش

ازت بت نساختم
اما می پرستمت!
چون بهم زندگی می دی
چون با وجود تو دیگه حس نمی کنم تنهام...

*تن...هام

خیلی تنهام...
همین!

*گره

تنها دوازده روز مونده به امتحان
یه عالمه درس نخونده دارم
و کلی مطلب که که ازشون سر در نمی آرم،
در حالی شرایط روحی و جسمی جالبی هم ندارم
به شدت سرماخوردم،که بعد از گذشت یک هفته بهتر که نمی شم هیچ بدترم می شم...
وضعیت روحی هم که افتضاحِ

دو تا آدم یه سنگ می ندازن تو چاه(البته از نظر سه عاقلِ فهیم!)
سه عاقلِ فهیم می آن سنگ از چاه در بیارن
بالای چاه با هم دعواشون می شه
علاوه بر سنگ،یه گره درست می کنن که با هیچ دست و دندونی باز نمی شه...
و من برای بدتر نشدن اوضاع مجبورم فقط سکوت کنم،
و توی دلم بگم مصلحت این بود!

*سرما!

من سردمه،
من خیلی سردمه!
گرمی هوای اتاق رو روی پوستم حس می کنم
اما بازم سردمه،
خیلی سردمه!
از تو سرم آتیش بیرون میاد
اما بازم سردمه
من خیلی سردمه!

*error!

چند شبِ که دارم تلاش می کنم که بنویسم
اما مغزم مدام error می ده
نه اینکه این روزا تکراری باشه،نه!
نه اینکه خالی از احساس باشه نه!
نه اینکه حرفی واسه گفتن نداشته باشه،نه!
اما گاهی گفتن بعضی حرفای ساده،سخت پیچیده می شه
مثل الان!
اه چی گفتم؟!
بی خیال بهتر برم سر وقت ظرف شویی...
التماس آمیز صدام می کنه...