سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

*و مناسبت امروز؟!

*امروزم اینجا اومدنم بی مناسبت نیست
امروزم تولدِ
تولدِ عزیزترین موجود زندگیم
کسی وقتی اومد همه چیز رو با خودش آورد
عشق،زندگی،ترس،شوق،نفس و ...
و وقتی رفت همه چیز رو با خودش برد
منو جا گذاشت،
تولدش مبارک!

*امروز تولد این چند نفر هم بوده!
جای منم اونجا خالی بوده
دلم تنگ شده واسه یه خط نوشته که پایینش اسم خودم باشه
تولد این چند نفر هم مبارک!
صد سال به این سالها...

*دارم به عهدم فکر می کنم
به قولی که واسه فصل نرگسها داده بودم
فکر می کنم با تمام اتفاقاتی که افتاد عاقلانه ترین راه عهد شکنی باشه،وقتی اون تمام پیمان ها رو شکست و زیر پا گذشت...
شایدم اشتباه می کنم...
نمی دونم؟!!!!

*دلم یه شونه می خواد که محکم باشه
یه دست می خواد که گرم باشه و مهربون
یه جفت گوش که بشنوه،بشنوه وبشنوه
یه جفت چشم می خواد که باز باشه،که ببینه منو!
اما...

 

*مناسبت امروز!

*فکر می کنم بهتر باشه اول بگم ســــــــــــــلام...
حس می کنم خیلی وقته که نبودم،درسته؟!
از دهم مرداد....امروزم که باید شونزدهم مهر باشه...
دو ماه شش روز!اما واسه من بیشتر گذشته بیشتر از دو سال و چند ماه و ...اینقدر همه چیز یهویی تغییر می کنه باورش سخته،بخوام از همه تغییرات بگم خیلی طول می کشه از مهمترین هاش بگم!اول بگم که...
نه اول از مهمترین اتفاق امروز می گم!
شونزدهم مهر چه روزیِ؟!
با روزهای دیگه یه فرق گنده داره،یه مناسبت داره...
مناسبتش تولد انسیه خانومه که همه رو،حتی اینجا رو یادش رفته...
پس اول می گیم انسیه خانومی گل تولدتون مبارک!
امیدوار بودم موبایلت روشن شده باشه ،اما...

*دیگه شیراز نیستم،اومدم تهران،سه هفته س که مستقل تر از همیشه تنهایی بار زندگی رو به دوش می کشم،استقلال من پیش از این محدود می شد به اتاقم،اما حالا تو یه شهر دیگه تو به خونه!باید بگم هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی سخت باشه،این روزا کاملا معنی واژه مسئولیت رو درک کردم اما هنوز نتونستم درست و حسابی باهاش کنار بیام،هنوز نفهمیدم مامانم چیکار می کرد که همیشه همه چیز درست و آماده بود،هنوز نفهمیدم چطوری این همه کارو با هم انجام می داد !

*هدف دار شدم،این خیلی مهمه،یه جورایی احساس خوبی دارم وقتی با وجود تمام خستگی هام تا دو-سه شب درس می خونم،تمرینامو می نویسم تازه درسی که قرارِ فردا تدریس بشه رو می خونم ، ترجمه می کنم ، نکته هاش رو یادداشت می کنم ، هر جا رو متوجه نشدم علامت می زنم که سوال کنم،از حق نگذریم استاد خوبی دارم،مهربون،دلسوز و دوست داشتنی،دوست نداره بهش بگیم استاد،با یه لهجه افتضاح می گه:بگید ریتا!
وقتی بچه ها غرغر می کنن که ایتالیایی خیلی سخته می گه:
اگه راست می گید واسه من یه خط حافظ بخونید،
خوشحالم که فارس زبانم،فکر نمی کنم تو دنیا هیچ زبونی شیرین تر و بهتر از فارسی باشه،تازه ما اگه مجبور باشیم به یه زبون دیگه صحبت کنیم مثل ریتا اینقدر بد لهجه نمی شیم،

*دوستت دارم٬
هنوزم دوستت دارم،
هنوزم تک سلولهام تو رو فریاد می زنن،
باورت می شه؟!
تو این مدت خیلی چیزا عوض شده،
حتی من! خیلی بزرگ شدم اما احساسم به تو هرگز!

*...

*اومدی...رفتی!!!

همه چیز از همون شبی شروع شد که تو شجاعت پیدا کردی،یادته؟!نه می دونم یادت نیست،اگه یادت بود که من الان اینجا گوشه اتاقم کز نکرده بودم و تو گلوم بغض نبود
بهم گفتی :''دیگه نمی ترسم بهت بگم دوستت دارم''
یادمه بند دلم پاره شد،ضربان قلبم مثل همون گنجیشکه که پشت پنجره اتاقم آشیون ساخته تند شد و گونه هام تب دار،
کاش دیده بودی،کاش شنیده بودی

همه چیز از اونجایی پر رنگ شد که تو مطمئن شدی،یادته؟!نه می دونم یادت نیست،اگه بود که الان قطره اشک گونه هام رو نمی سوزوند،
بهم گفتی:''هیچی نمی تونه منو از تو جدا کنه،به هیچ قیمتی از دستت نمی دم عزیزم ''
یادمه بغض پیچید تو گلومو و بعدشم یه قطره اشک نمدار کرد صورتمو و من حس کردم بسیار خوشبختم...کاش دیده بودی

همه چیز از اونجایی کم رنگ شد که تو مردد شدی،یادته؟!آره یادته،اگه فراموش کرده بودی که من الان هق هق گریه هام به گوش آسمون نمی رسید،
بهم گفتی:''تو باید تصمیم بگیری که یک سال پیش من باشی یا هیچ وقت ''
یادمه دلم لرزید،همین طور دستهام و ستون فقراتم ،یه کمم صدام....کاش شنیده بودی،کاش دیده بودی...

همه چیز از اونجایی تموم شد که تو ترسیدی،یادته؟!آره یادته،اگه فراموش کرده بودی که من الان اینجا خسته و افسرده و زار خیره نمی شدم به نقطه نامعلوم ...
برام نوشتی:''الان شرایطش رو ندارم در زمان مناسب تماس می گیرم ''
یادمه شکستم،خورد شدم ،بغضم ترکید و سیل اشک رو گونه هام جاری شد...کاش دیده بودی

اومدی،موندی،پشت کردی...رفتی
اومدم،موندم،موندم،موندم،هنوزم موندم،بازم می مونم...واسه همیشه می مونم با هزار تا چرای بی جواب...

*توهم

این روزا هر چی وجود داره زمینیِ
آسمونی وجود نداره
اصلا آسمون چیه؟
شاید بزرگترین توهم زیبای زمینی
از زمین آسمون آبی به نظر می رسه
اما آبی نیست ،سیاه
حتی آسمونم توهمِ
مثل خوشبختی هام
مثل اون
مثل رابطه مون...
دیگه نمی خوام قدم بردارم
همین سه قدم هم از سر من و این دنیای لعنتی زیاد بود
بین یه عالمه توهم ، رویا ، امید بی حاصل به پوچی رسیدم
وقتی تا خوشبختی اینقدر فاصله دارم که سوار بر نور هم تا ابد باید برم...

شیما
( که داره از دلتنگی خفه می شه )

*قدم سوم

می گویند:
ترس برادر مرگ است
و عشق خواهرش
و من این روزها دچار ترس و عشق
از زندگی سرشارم...

*قدم دوم

تفاوت کینه توزی با کسب تجربه :
برای آسودگی خیال می توان از تمام کسانی که ایجاد مشکل می کنند دوری جست
انسان با تجربه سعی می کند یازدهمین بار از یک سوراخ گزیده نشود

*قدم اول

 کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من...

*اعتراف نامه

 

از خودم می پرسم این مدت کجا بودی؟!

کجا بودم واقعاْ؟امتحان و درس و دانشگاه بهانه س،خرابی سیستم هم بهانه س ،خودم بهتر از هر کسی می دونم این اواخر از هر بیست و چهار ساعت و بیست و یک ساعت خواب بودم…یک ساعت صرف غذا خوردن و نق زدن و بد بیراه گفتن به خودم ،این دنیا و آدماش می شد دو ساعت باقی مونده هم از خستگی جلو تلوزیون یا پشت میز تحریرم چرت می زدم بعد وقتی دوستام از کم پیدا شدنم گله مند می شدند ادای آدمای پر مشغله رو درمی آوردم که وقت سر خاروندنم ندارند…

دیروز وقتی ساعت دوازده با زور زنگ تلفن و غرغرهای مامان بیدار شدم بعد از مدتها سرمو بلند کردم خودمو تو آیینه دیدم…باورم نمی شد

-تو کی هستی؟

وقتی دیدم آیینه هم همین سوال از من می پرسه لرزیدم ، ترس برم داشت چشمامو بستم و یه مشت آب سرد به صورتم زدم…بغض کردم بعدشم پشت پلکهام گرم شد بعدترش هم گونه هام ، بازم مشتمو پر از آب کردم به صورتم زدم … شبیه آدمایی شده بودم که تو بیابون گم شدند درهم،شلخته و آشفته…چشمامو باز کردم:

-تو کی هستی؟

دستامو جلو صورتم گرفتم و گفتم:

-من کجام؟کجا جا موندم؟!

افسردگی و بی حوصلگی و بدعنقی بهانه س می دونم،الکی می گم شونه هام زیر بار زندگی خم شده…یکی نیست بگه دختر بار کدومه…اگه باری هم باشه رو شونه های تو نیست که ، رو دوش همونهایی که تو به بهونه ی افسردگی روزی صد بار سرشون نق و نوق می کنی تا یکت دو می شه داد می زنی…بار رو دوش همونایی که تا لب باز می کنی و یه چیزی می خوای به ثانیه نمی کشه فراهم می شه...یکی نیست بگه مگه تو واسه خدا و بنده هاش چیکار کردی که اینهمه توقع داری؟!غرور و خودخواهی هم حدی داره ،

من کیم؟!

کجام؟!

جا موندم یا گم شدم؟

چه فرقی می کنی؟!

اگه جا مونده باشم از تنبلیمه ، اگه گم شده  باشم هم از بی ارزگیمه…

باید بدوم؟

شایدم برگردم؟!

نمی دونم…

دیروز به خودم قول دادم صبح زود بیدار شم،تنبلی و کرختی و افسردگی رو بذارم کنار ، برم پیاده روی بعدش برگردم هر چی کار عقب افتاده دارم انجام بدم...دیروز گفتم:

-این قدم اولٍ

اما امروز صبح وقتی ساعت نه و نیم مامان ازم خواست واسه انجام یه سری کار همراهیش کنم سردرد رو بهانه کردم و تا ساعت دوازده خوابیدم...نه پیاده روی کردم ،نه به کارهای عقب موندم رسیدم

و حالا من ،دختر زرنگ ، فهمیده و بامنطق خونه تبدیل شدم به یه آدم بی مصرف ، بی ارداه ، لوس و از خود راضی ... شدم از جنس سنگ...از خودم بدم میاد...

انسان بودن و موندن جوهر می خواد ...من ندارم

عرق سردی نشسته رو تنم...دستهام داره می لرزه...حس قاتلی رو دارم که مجبوره اعتراف کنه ، چقدر سخته ، چقدر دردناکه ، من خودمو کشتم ... همون شبی مردم که حس کردم سهم من از این دنیا و این زندگی خیلی بیشتره ، همون روزی مردم که حس کردم از همه اطرفیانم برترم و هیچ بشری لیاقت منو نداره...

مگه من کی هستم؟

مگه من کی بودم؟

غرور و خودخواهی منو کشت ... حالا هم می خوام غرور بشکنم...خودخواهی رو دفن کنم

شاید ...