سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

*اجل من!

 

وقتی وارد زندگیم شدی که خسته و افسرده یه گوشه کز کرده بودم و منتظر اجل بودم...هر بار حالم بهم می خورد می گفتم این دیگه دفعه آخر،بالاخره تموم شد...
اولین بار که دیدمت هم حالم خوش نبود،یادته؟!ازت یه صندلی خواستم...تو هم چشمات رو دوختی چشمام و گفتی:
-خانم حالتون خوب نیس؟!
باورم نمی شد رنگ رخسارم دل یه غریبه رو بلرزونه و نگرانش کنه
-اگه یه صندلی لطف کنید ممنون می شم
دست پاچه و هولکی صندلی رو از پشت پیشخون گذاشتی کنار من،
-بفرمایید...آب می خورید بیارم براتون؟!
نفسم در نمی اومد،نفس تنگی درد جدید بود،مطمئن شدم که دیگه نوبت منه،نشستم و چشمام رو بستم...پلکهام داغ شد...بعدشم گونه هام و صورتم...واسه خودم اشک می ریختم پیش از اینکه بقیه به بهونه رفتن من واسه خودشون اشک بریزن...وقتی می دیدم مردهایی رو که تو مراسم ختم عزیزاشون اشک می ریزن پیش خودم می گفتم چقدر انتظار کشیدن یکی بمیره تا بتونن به بهونه ش بغض بسته ی چندین و چند سالشون رو بشکنن...اما خانم ها راحت ترن هر وقت بخوان می تونن گریه کنن...سعی کردم جلو ریزش اشکامو بگیرم،خیلی زشته یکی به خاطر مردن خودش گریه کنه...بذار بقیه گریه کنن...
-خانم حالتون خوبه؟...تو رو خدا یه چیزی بگید
نمی دونم واقعا صدات می لرزید یا گوشهای من اینطوری درک می کرد...هر کس که بمیره سرد می شه،اما من داغ شده بودم ، انگاری تب داشتم...پس هنوز زنده بودم...چشمام رو باز کردم...تو داشتی می رفتی بیرون...وقتی رفتی،نفسی که گیر کرده بود بالا اومد اما هنوز قلبم تند می زد...دستمو به زحمت رسوندم به صورتم..داغ بود مثل آتیش...چشمای تو ، سنگینی نگاهت نفسمو گرفته بود و آتیش انداخته بود تو تنم...سراسیمه با یه شیشه آب و یه لیوان برگشتی...یادته؟!خندیدم...از قیافه پریشونت خنده م گرفت...دریای آروم چشمات طوفانی شده بود...تلاطم چشمات دلمو با خودش برد یه جایی ته اون اقیانوس قایم کرد...
-بهتر شدید؟!
یادته؟!دستپاچه تر از قبل لیوان رو پر کردی،...لرزش دستهات...سرخی گونه هات باعث شد بازم بخندم...لیوان آب رو که دادی دستم چشمات قفل شد تو چشمام...خنده خشکید رو لبام،یادته؟!دست منم لرزید و یه کم از سر لیوان خالی شد رو کفشهام...
-آخ ب..بخشیددد...خی..خیستون کردم!
لکنت زبونت دوباره خنده م انداخت...یادته بعدترش بهم گفتی: --عاشق خنده ت شدم؟!
منم خندیدم تا بیشتر عاشقت کنم،آخه تو دلمو ته دریای چشات قایم کرده بودی...
اونروز گذشت...دیگه حالم بد نشد...دیگه کز نکردم گوشه اتاق...به اجل هم گفتم بره و خیال من یکی رو از سرش بیرون کنه،دوست داشتم اولش...تو هم گفتی:
-دوستت دارم
انوقت من خندیم و عاشقت شدم
تو چشاتو دوختی به چشمام و گفتی:
-عشق منی..فقط من
اونوقت من بیشتر خندیدم و دیوونه ت شدم...بهم زندگی دادی و شدی همه زندگیم...
حالا بذار بگم از اون روزی که یهویی رفتی،...اینقدر یه دفعه بود که وقت نشد دلمو پیدا کنی و بهم پس بدی...اینقدر ناگهانی بود که فرصت نکردم یواش یواش پر کنم جا خالیی رو که از رفتنت درست شده بوده...وقتی رفتی کز کردم گوشه اتاق و اشک ریختم...اینبار منتظر تو شدم نه اجل...غافل از اینکه تو خودت اجل زندگیم بودی...اومدی یه زندگیِ سرشار از عشق رو بهم هدیه کردی...رفتی و زندگیمو بردی منو جا گذاشتی...
با همه این حرفا هنوزم دوست دارم...هنوزم عاشقتم...هنوزم چشمام به درِ که برگردی با یه بغل عشق، گرما و زندگی...هنوزم...

 

نظرات 10 + ارسال نظر
خسرو چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:21 ب.ظ http://tajrobeyebodan.blogfa.com/

وای دختر چه میکنی.چطور می تونم بگم زیبا نوشتی متنت یه پارچه آتیشه.حقیقت تلخی رو بیان کردی.و نه اینکه فقط تو بیان کردی.که تو هم بیان کردی.این قصه خیلی از آدمهاست.بی اغراق همه آدما.ولی تصور میکنی چرا.چرا آدما فقط همدیگه رو دستمالی میکنن.لگدمال میکنن.تا کی باید شاهد این قصه ها باشیم.قصه تنهائی آدم تو زندونی که باورها براش درست کردن.

خسرو چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:45 ب.ظ

زندگی دیگه شور نیست.شعر نیست.زندگی رقص نیست.زندگی ناله تنهائی آدم توی جمع.زندگی قصه اعتمادی هست که رنگش پریده .

غزاله پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:01 ب.ظ

همیشه یه سوال تو ذهن آدم میمونه و اذیتش میکنه...
چراااااااااااا؟
چرا اینجوری شد؟

نمی دونم!

پسرک تنها پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:57 ب.ظ http://pesaraketanha.blogsky.com

ای خدااااااااااااااااا

البالو شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:29 ق.ظ

عجب ... باز عاشقی و این حرفا .... ؟ چه دنیای عشقولانه ای ... ... ممنون از نظری که برام گذاشتی . مثل همیشه استفاده کردم . در مورد نرگس هم نگران نباش . داره استراحت می کنه . منم با کسی قهر نیستم . شاد باشی .

نه عاشقی این حرفا مال قدیماس
این پستم از آرشیو دفتر خاطراتم بود مال زمان جاهلیت و بچگی ;)

شهرام یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:01 ب.ظ http://werwer.blogsky.com/

هنوزم دیوونه ای !!!

تو هم فهمیدی؟!
چقدر من تابلو ام!

massy دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:19 ب.ظ http://masssy.persianblog.com

entezari ke shayad tamoomi nadashte bashe
vali oonam hanooz be fekret hast??
age hatta dige ham behet fekr nakone
va faramooshet karde bashe chi?
ya ta hala jaaye khali to por karde bashe chi?
bazam barash ehsas kharj mikoni?
bazam montazeresh mimooni?

رایا چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:14 ب.ظ http://raya-aabi.persianblog.com

حس عشق! اونم عشقی که به قول خودت مال زمان جاهلیت و بچه گیه...

عطیه مهربون پنج‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:18 ب.ظ http://www.judiabotte.blogfa.com

شیما ؟
سلام عزیزم...خوبی؟

دیر آمدم اما همیشه منتظرت هستم... بوس

دکتر مجتبی کرباسچی دوشنبه 5 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:25 ب.ظ http://www.mojtaba334.blogfa.com

سلام
"صاحبدلان" ایستگاه شعر و اندیشه و این بار با :
1. ای وای ، براسیری ، کز یاد رفته باشد
2. عجب صبری خدا دارد
3.کبوتر تنها
بروزم
منتظر حضور سبزتان هستم
خدا یارتان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد