سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

*کوچولوی دوست داشتنیِ من...

 

-شیما یعنی اینجا کی تموم می شه؟!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
-خیلی کوچیک بودم که شروع به ساختنش کردن،فک کنم تو تازه دنیا اومده بودی...اما وسطای کار انگار کارشون گیر افتاد ولش کردن...حالا هم دو سه ماه که دوباره شروع کردن...فک کنم سه سالی طول بکشه...
دستاشو کوبید بهم،از جاش پرید،چشماش برق زد،بلند خندید گفت:
ـسه سال...سه...سال...ما تا اون موقع دیگه برگشتیم،هورراااا...
ـدیوونه شدی؟!چه ربطی داشت؟نکته می خوای بری اینجا زندگی کنی؟!
ـنخیــــــــــــــر...یه فکر بکر دارم
دوباره چشماش برق زد،برق چشماش دیوونه م می کرد،شیطنت ازشون می بارید ، می خندید و دورم می چرخید،منم سراپا گوش بودم...می خواستم ببینم تو اون کله کوچولوش چی می گذره که اینقدر هیجان زده س
ـاگه سه سال دیگه اینجا افتتاح شه...من می تونم رانندگی کنم،بعد ...
مکث کرد تو چشمام زل زد،گیج بودم هنوزم نفهمیده بودم تو کله کوچیکش چی می گذره
-بقیه شو تو بگو!
-ببینم تو حالت خوبه؟افتتاح اینجا ، با برگشتنت ، با رانندگی ، با اینهمه شوق چه ربطی می تونن داشته باشن؟!!
-می گم کند ذهنی نگو نه؟!...خوب قیافه تو این شکلی نکن خودم می گم،ببین تا سه سال دیگه من برگشتم ... بعد واسه خودم یه ماشین شیک هم خریدم...بعد شبی که اینجا افتتاح می شه میام دنبالت...بعد با هم میایم اینجا ...جلو در یه آقاهه ایستاده به من و تو خوش آمد می گه...بعد من و تو مثل دو تا آدم خیلی با شخصیت از ماشین پیاده می شیم،سوییچ رو می دیم به آقاهه و وارد رستوان هتل می شیم،کلی غذاهای خوشمزه واسه خودمون سفارش می دیم...خلاصه کلی خوش می گذرونیم...نظرت چیه؟!
از خیال پردازی کوچولوی دوست داشتنی خنده م گرفت،دوست داشتم سر به سرش بذارم،دوست داشتم اخم کنه،بعد من برم قلقلکش کنم بخنده...بعدشم محکم بوسش کنم...واسه همینم گفتم:
-فکر بکر...فکر بکر...فکر بکرت همین بود؟!ما رو باش سه ساعت داریم به حرفای خانم گوش می کنیم...حتما آخرشم می خوای صورت حساب رو بندازی گردن من بگی تو بزرگتری حساب کن،آره؟!
اخم کرد...سرشو پایین انداخت...گونه های قشنگش گل انداخت...از حرفایی که زدم پشیمون شدم،از خودم بدم اومد...خواستم برم طرفش نه واسه اینکه قلقلکش کنم واسه اینکه بغلش کنم،واسه اینکه لبامو بذارم رو گونه های تب دارش و ببوسمش،چقدر بدجنس بودم من...با حرفای مسخره م فرشته مهربون و دوست داشتنیم رو ناراحت کردم
-خب...خب چرا حالا ناراحت می شی؟!کی گفت تو حساب کنی؟بزرگتری که باش...تا سه سال دیگه منم بزرگ شدم،تابستونش می رم سر کار،پولامو جمع می کنم تو هم مهمون من باش...
اشک تو چشمام جمع شد،دوست داشتم زمین دهن باز می کرد و منه احمق رو می برد قعرش...به خودم فحش دادم،رفتم جلو بغلش کردم،بوسیدمش،اشکمو زود پاک کردم که نبینه،بغضی که حاصل نفرت از خودم بود رو قورت دادم و گفتم:
-خانم گلی شوخی کردم...باشه قول می دم یه شب با هم بیایم اینجا،مهمون من...من بزرگترم،زودتر می رم سر کار...پولامو جمع می کنم واسه اون شب...
بازم خندید ... انگار دنیا رو بهم دادند...بازم بوسش کردم...تو بغلم فشارش دادم...
-شیما...
-جون دلم؟!
-خودمون دو تا تنها بریم باشه؟
بازم شیطون شدم،اینبار می خواستم بلند بخنده...می خواستم از دلش در بیارم...ادای خودش رو در آوردم و گفتم:
ـخودمون دو تا تنها؟!...یعنی من و تو تنها بریم اونجا؟!...یعنی من تنها برم ،تو هم تنها بری؟!...نه تنهایی به من خوش نمی گذره...
به هدفم رسیدم،خندید...بلند خندید بعد گوشمو مثل معلم های که شاگردشون رو می خوان تنبیه کنن گرفت و گفت:
-نخیــــــــر...یعنی من و تو با هم...یعنی هیچ کس دیگه رو با خودمون نبریم...


سه سال گذشته و دیگه چیزی تا افتتاح هتل بزرگ بزرگ شیراز نمونده...اما دیگه کوچولوی دوست داشتنی من نیست، هر بار که از جلوش رد می شم بغض می کنم...یاد اونروز می افتم و قرارمون...دلم نمی خواد هیچ وقت تموم شه،همیشه خوش قول بود آخه...نمی تونم بدقولیش رو ببینم،نمی تونم روز افتتاح لباسمو بپوشم منتظر بمونم و اون نیاد و بدقولی کنه...

کاش هیچ وقت شروع نشه...

 

نظرات 5 + ارسال نظر
ابراهیم سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:15 ب.ظ http://www.enazemi.persianblog.com/

خدا حفظش کنه و موفق باشی

تندیسه تنهایی چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 01:32 ق.ظ

اونقدر روون .و قشنگ می نویسی که که گاهی خودمو کنارت حس می کنم و لحظه های قشنگ و تجربه انگیز زندگی تو درک می کنم....

تندیسه تنهایی چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:54 ب.ظ

این خانم خوشگله دوست جونه خوبه خودمه!

رایا چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:17 ب.ظ http://raya-aabi.persianblog.com

الهییییییییییی! خیلی دل آدم میسوزه! خیلی :(

رحمان یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:23 ق.ظ http://rahman826@blogfa.com

با تشکر از همت جمعی شما /
مرا حاکم لحظه های انتظار /و شبهای بی ستاره کرده اند/ به یمن لحظه های با تو بودن است / که انتظار از انفجار /به انقلاب بدل میشود / و ستاره ها /همچون عشوه گرانی پر شوخ و شنگ / دلم را بدهکار چشمکهایشان می کنند / (ع .ق. تنها)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد