سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

*یواشکی!

 

*از دیروز درگیر خوندن کتاب ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد هستم،گاهی اینقدر قشنگ نوشته که دلم می خواد جیغ بزنم،بعضی از قسمت ها رو مجبور می شم دو سه بار بخونم،و گاهی هم حس می کنم خیلی کور و کر و احمق هستم و زاویه دیدم خیلی محدوده،مطمئنم بعد از اینکه تموش کنم دوباره از اول می خونمش،کتابهای پائولو کوئلیو حرف ندارند ولی این یکی واقعا عالیِ،شخصیت هاش منو احاطه کردند،دیوانگانی که از تمام عاقل های دنیا فهمیده ترند...

*یکشنبه تولدمِ،با سه تا از دوستام ساعت ۶:۳۰ جلوی حافظیه قرار دارم،نه به خاطر تولدم،به خاطر قراری که از دوم اردیبهشت که مشغله و دانشگاه نذاشت سر جاش بمونه،خوشحالم و دارم نهایت سعیم رو می کنم تا اون روز شرایط روحی،روانی و جسمیم رو رو به راه کنم،بعد از دو سال بد قولی امسال به هشت روز تاخیر دور هم جمع می شیم و من به این فکر می کنم روز و ساعت و مکان و یک قرار تنها یک بهانه ی شیرینه واسه دور هم بودن،...حس می کنم بزرگ شدم...بعد از دو سال غرور رو کنار گذاشتم و به سانیا که یه روز صمیمی ترین دوستم بود تماس گرفتم،وقتی داشتم شماره شو می گرفتم دستهام می لرزید و قلبم تند تند می زد،می ترسیدم سنگ رو یخ شم اما اون اینقدر عادی برخورد کرد که انگار دیروز با هم حرف زده بودیم، نیم ساعتی با هم حرف زدیم و من از اینکه غرورِ مسخره م رو زیر پا گذاشتم بهش زنگ زدم بی نهایت خوشحالم....جای انسیه هم خالی!!!

*چند روزِ که باید برای آدمی که نمی دونم کی هست و از من چی می خواد کارها و رفتارهام توضیح بدم،بدون اینکه که دلیل قانع کننده یی واسه این کار داشته باشم و این آدم طوری به توضیح های من گوش می کنه که انگار همه شون دروغِ و آخرش با طعنه و کنایه بهم می گه توجیه نکن و ... یکی نیست بگه آخه تو کی هستی که بخوام برات توضیح بدم یا خودمو توجیه کنم؟!
یکی بیاد به من حالی کنه نیازی نداری توضیح بدی!
و به اون بنده خدا بگه از من بیچاره توضیح نخواااااااااااااااااد!

*دوست دارم یه کار بکنم که ممنوع باشه،یعنی اگه بزرگ ترام بفهمن دعوام کنن،بعد من مجبور بشم یواشکی اونا برم و اون کار رو انجام بدم،بعد کلی پیش خودم ژست بگیرم که تونستم یه یواشکیِ بزرگ داشته باشم،آخه از سال سوم دبیرستان که یه بار با دوستام می خواستیم بریم سر قرار و یه پسر چتی رو سر کار بذاریم دیگه یواشکی نداشتم،تازه این یواشکی که اون موقع تو اون سن برام بزرگترین یواشکی دنیا بود رو یکی دو ماه پیش واسه مامانم تعریف کردم،وتازه تر اینکه تو اون یواشکی چند از دوستام هم دستم بودن...اما اینبار دوست دارم هیچ کس از کاری که می خوام بکنم هنوز نمی دونم چیه خبر نداشته باشه...

*بیکاری زده به سرم،به قول بچه ها سرم خورده به یه جایی،نیست درسهای دانشگام خیلی آسونه،نیست الان هیچ کار عقب افتاده و هیچ درس نخونده یی ندارم،رفتم دانشگاه پیام نور فراگیر ثبت نام کردم از بیکاری در بیام!تازه به یکی از دوستای بابام سفارش کردم یه کار نیمه وقت و حتی تمام وقت واسه روزهایی که دانشگاه ندارم برام پیدا کنه،اونم از خدا خواسته پیشنهاد یه کار خوب بهم داده...خلاصه اگه یه موقع دیدید محو شدم و ناپدید خیلی نگران نشید..خودم کردم که لعنت بر خودم باد!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
پسرک تنها پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:06 ب.ظ http://pesaraketanha.blogsky.com

شیما سعی کن رابطه قویتری با معبود برقرار کنی، باور کن مشکلات در نظرت خیلی کوچیک می شن، وقتیکه عظمت لطفشو می بینی

اگه خدا نبود که نمی دونم الان کجا بودم...
برام دعا کنید!

مهدی یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:35 ق.ظ http://dastneveshteha.blogsky.com

تولدت مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد