از خانه که بیرون می آمد چشمانش پر بود از عشق و امید و انتظار
خوشحال بود
خوشحال بود از اینکه این انتظار تا چند ساعت دیگر تمام خواهد شد
می دانست هنوز وقت زیادی دارد اما نمی توانست بیشتر صبر کند باید می رفت
وقتی خم شد بند کفشهایش را ببندد بیشتر از هر روز معطل کرد
اما حس کرد زودتر از هر روز تمام شد
در این روزهایی که گذشت
ثانیه ها دقایقی بودند و
دقایق ساعاتی
و ساعات روزهایی
و روزها ماه هایی
و گویی ماه ها سالهایی بی انتها
هوا سرد بود و تا مغز استخوان نفوذ می کرد
اما او از این سرما هیچ نمی فهمید
درونش بهار بود
فقط وقتی گرمی اشکی گونه ی یخ زده اش را سوزاند فهمید زمستان است
و دکمه های بارانی اش را بست
آهسته تر از همیشه قدم برمی داشت
می ترسید اطرفیان متوجه هیجان نهفته در وجودش شوند
باز هم می خواست پنهان کند درد آشکارِ نهانش را
می ترسید به ساعتش نگاه کند
می دانست سالهایی ست که این ساعت با او سر لج دارد
چندین بار برای تعمیر به ساعت فروشی سر خیابان برده بودش
اما هر بار مرد ساعت فروش با لبخندی گفته بود
درست است نه عقب مانده و نه خوابیده
می دانست وقتی او بیاید این ساعت را به گوشه ایی خواهد انداخت
که مبادا سالها ماهی شوند
وماهها روزی
و روزها ساعتی
و ساعتها دقیقه ایی
و دقایق ثانیه ایی
به این فکر می کرد وقتی او آمد زمان را متوقف می کنم
از این فکرش خندید و گفت:
مگر توانستم زمان را با سرعت بیشتر پیش ببرم که حالا...
وقتی رسید با ترس با ساعتش نگاه کرد
لبخندی از سر رضایت زد
تنها چند دقیقه...
اما همین چند دقیقه بر اوچند ساعت گذشت
صدای اعلام می کرد که او رسیده از راهی دور
صدا کمی از صدای قلبش بلندتر بود
او خوشحال بود که کمی بلندتر است
اینگونه صدای قلبش گم می شد شاید...
او آمد از راهی دور
اما ندیدش
از کنارش گذشت و ندیدش
دستش در دستان دیگری بود
و انگار قلبش نیز...
شیما
salam weblog et kheili bahale matalebetam ghashangan be manam sar bezan khshhal misham bye
دیشب جمال رویت در ماه دیده بیدن
گویا فضا نوردان در مریخ ریده بیدن
من دیوونم به دل نگیرید
وبلاگ زیبایی دارید