سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

عاشقانه‌های کوتاه برای روزهای بلند سال




قصه ی چهارم :


تا کِی!؟...
شیدا 


با یه شکلات شروع شد
من یه شکلات گذاشتم توی دستش
اونم یه شکلات گذاشت توی دستم
سرم و بلند کردم اونم سرش و بلند کرد
دید که منو میشناسه....گفت:دوستیم؟

                                                          گفتم : دوست ِ دوست!

گفت تا کجا؟گفتم :دوستی که  تا نداره
گفت : تامرگ؟...
خندیدم
گفتم : گفتم که تا نداره
گفت باشه...تا بعد از مرگ
گفتم: نه نه نه...تا نداره
گفت قبول...تا اونجا که همه زنده می شن
یعنی زندگی بعد از مرگ...باز هم با هم دوستیم
باز هم با هم دوستیم...تا بهشت...تا جهنم
تا هر جا باشه...باشیم

                                                         من و تو با هم دوستیم...

خندیدم و گفتم : براش تا هر جا که دلت می خواد تا بذار
اصلأ یه تا بکش از سر این دنیا تا ته اون دنیا
اما من اصلآ تا نمی ذارم...

                                                         نگام کرد...نگاش کردم...

باور نمیکرد...می دونستم اون می خواست دوستیمون حتمآ تا داشته باشه...
دوستی بدون تا رو نمی فهمید!

گفت بیا برای دوستیمون یه نشون بذاریم
گفتم باشه...تو بذار...
گفت شکلات!
گفت هر بار که همدیگه رو دیدیم یه شکلات مال تو یه شکلات مال من...باشه؟
گفتم : باشه

هر بار یه شکلات می ذاشتم توی دستش...
اونم یه شکلات می ذاشت توی دست من
باز همدیگه رو نگاه می کردیم...

                                                      یعنی که دوستیم...دوست ِ دوست!

من تندی شکلاتم و باز می کردم و می ذاشتم توی دهنم...
می گفت شکمو...تو دوست شکمویی هستی
اون شکلاتشو می ذاشت توی یه صندوق کوچولوی قشنگ
من می گفتم بخورش...می گفت تموم میشه
و من نمی خوام تموم شه...می خوام برای همیشه بمونه...

صندوقش پر از شکلات شده بود...
هیچکدوم و نمی خورد...اما من همش و خوردم!

گفتم اگه یه روز شکلات هاتو مورچه بخوره یا کرم!؟....
اونوقت چه کار می کنی؟
گفت مواظبشون هستم...
می گفت می خوام نگهشون دارم....تا هر وقت که دوست هستیم

من شکلاتامو می خوردم و می گفتم:

                                                     نه نه نه...تا نداره....دوستی تا نداره

یه ماه...دو ماه...چهار ماه...هفت ماه...یک سال...یک سال و پنج ماه گذشته حالا

من همه ی شکلاتهامو خوردم
اون همه ی شکلاتهاشو نگه داشته

اون اومده تا امشب خداحافظی کنه
می خواد بره تا اون دور دورها
میگه میرم...اما زود بر می گردم...
من میدونم میره و بر نمی گرده

یادش رفت این بار شکلات منو بده
من یادم نرفت
یه شکلات گذاشتم توی دستش...
یه شکلات هم توی اون یکی دستش

                                                 این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچیکت...

اما اون یادش رفته بود که برای شکلاتاش صندوق داره...
هر دو تاشو خورد...

خندیدم
میدونستم دوستی من تا نداره...
می دونستم دوستی اون تا داره
مث همیشه...

حالا با یه صندوق پر از شکلات چه کار می کنه!؟


انسیه
نظرات 1 + ارسال نظر
منو میشناسی...مگه نه!؟ شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 07:16 ب.ظ

می خوای راستشو بگم!؟...احتمالآ روزی یه دونه از این شکلاتها رو می بره برای دوست جدیدش و در عوض یه شکلات ازش می گیره ( می دونی که...شکلات تاریخ مصرف داره...تا از تاریخ مصرفشون نگذشته باید خوردشون! ) بعد همه ی شکلات هایی رو که از دوست جدیده می گیره رو می ذاره توی یه جعبه ی کوچولوی قشنگ دیگه....و این کار ادامه پیدا می کنه تا وقتی که به ته ِ تای دوستیشون برسن!...

دل آدمها چی!؟...اون هم تاریخ مصرف داره!؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد