سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

عاشقانه‌های کوتاه برای روزهای بلند عید




قصه ی سوم :


این پولها کجا می رود!؟...
پریچهر باقری 


امروز قرار بود روز خوبی باشد.
اول ماه است آخر.
پدرم حقوق می‌گیرد و من هم پول تو جیبی.
زیاد نیست. البته به نظر بابا 5000 تا برای من زیاد هم هست؛
برای منی که هیچ کاری نمی‌کنم...
هیچ کس خبر ندارد برای این 5 تا هزاری چه نقشه‌هایی کشیده‌ام.
ماه قبل که مثلاً کتاب خریدم، کلی بهم سخت گذشت...
از بس دنبال اتوبوس‌ها دویدم پاهایم زخم و زیلی شده بود.
خیلی وقت است که فهمیده‌ام زندگی کردن خیلی سخت است.
هر کس که نمی‌تواند زندگی کند، خیلی‌ها فقط نفس می‌کشند.
کلی فیلم اکران شده که ندیده‌ام، چون پول بلیتش را نداشته‌ام.
روزنامه‌ها و مجله‌های سینمایی را زیر و رو می‌کنم تا بفهمم کدام فیلم ارزش پول خرج کردن دارد.
تئاتر و کنسرت موسیقی را هم کلاً گذاشته‌ام کنار.
دلیلش خیلی واضح است!
ماشین پدرم مثل هلی‌کوپتر امداد می‌آید جلوی پنجره. قبل از شنیدن صدای زنگ در را باز می‌کنم و منتظرش می‌مانم.
در حالی که به دست‌های روغنی‌اش نگاه می‌کنم، می‌گویم:
سلام بابا، خسته نباشی... ماشین... ماشین... دوباره خراب شده بود؟
جوابم را با یک سلام خشک و خالی می‌دهد.
روزنامه‌ای دستش است. (همیشه روزنامه دستش است) می‌دهد به من.
یادم می‌رود از او بپرسم حقوق گرفته یا نه، یعنی یادم نمی‌رود، سعی می‌کنم فراموش کنم. مشغول آماده کردن سفره می‌شوم.
- بابا بیا کارِت دارم.
قند توی دلم آب می‌شود.
داشتم ناامید می‌شدم دیگر. اما وقتی دست کرد توی جیبش دلم آمد بالا:
- اِ، بابا این هزاریه کهنه‌ست. این یکی هم گوشه نداره.
- مگه می‌خوای بذاریشون تو موزه؟
می‌رم سراغ امین:
- بیا پولتو از بابا بگیر.
اصلاً براش مهم نیست. تو کمدش پُر پولِ...
 آخر او اصلاً پول‌هاشو خرج نمی‌کند.
جایی نمی‌رود یعنی... از صبح تا ظهر می‌رود مدرسه. از عصر تا نصف شب هم در حال درس خواندن است.
برای کنکور می‌خواند.
مامانم همش قربان صدقه‌اش می‌رود.
از وقتی چشماش ضعیف شده برایش آب هویج درست می‌کند.
من حسودی نمی‌کنم. فقط بعضی وقت‌ها قاطی می‌کنم.
شاید هم مشکل من است که جگر دوست ندارم.
با صدای بلند طوری که همه بشنوند می‌گوید:
- ناهار حاضره... استامبولی.
بالاخره امین صداش در می‌آید:
- تو هم فقط بلدی برنج درست کنی. استامبولی، شوید پلو، عدس پلو، نخود پلو. یه خورش یاد بگیر.
بابا می‌خندد و می‌گوید:
- امیر خان باید تحمل کنی دیگه.
عصبانی می‌شوم.
- تقصیر منه، دو روز غذای بیرون بخورید حالتون جا میاد، فقط بلدین ایراد بگیرین. امیرخان از فردا خودت غذا درست کن.
کسی جوابی نمی‌دهد. به نفعشان نیست. چه می‌توانند بگویند اصلاً.
وقتی داشتم سفره را جمع می‌کردم پدرم گفت:
- نمی‌خواد امشب چیزی درست کنی. یه چیزی می‌خرم. فقط یه سری برو میدون تره بار و سوسیس، کالباس بخر. چند روز هم از این غذاها بخوریم چیزیمون نمی‌شه. تنوع لازمه. یادت که نمی‌ره؟
من که حسابی حرصم در اومده می‌گم:
- پولش چی؟
امین لیوان آبش را سر می‌کشد و می‌گوید:
- خدا پدر و مادر تو بیامرزه بابا، نجاتمون دادی.
- بعد هم طبق معمول می‌رود اتاقش.
باید چای ببرم. پدرم همیشه بعد از ناهار چای می‌خورد.
هر چقدر مامان سرش داد می‌زند که
«دکترا گفتن ضرر داره»
به خرجش نمی‌رود.
طفلی مامان بهش نیامده استراحت کند.
کاشکی مامان بزرگ مریض نمی‌شد.
قرار بود مسافرتش دو روزه باشد. اما نشد.
حالا باید بماند و مریض داری کند. معلوم هم نیست تا کی مادر بزرگم خوب می‌شود.
بعد از شستن ظرف‌ها می‌روم کمی روزنامه بخوانم.
نمی‌فهمم کِی خوابم می‌بَرد. معمولاً خواب نمی‌بینم. شاید هم می‌بینم و یادم می‌رود!
با صدای بسته شدن در از خواب می‌پرم.
ساعت پنج و نیم است. می‌روم پیش امین.
- بابا رفت؟
- آره، 10 هزار تومن هم برای خرید گذاشت.
خیارشور و سس هم بگیر. اگر پولت رسید. چیپس هم بخر.
- دیگه امری نداشتی؟
- درو هم پشت سرت ببند و دو شاخه تلفنو بکش... فردا امتحان دارم آخه.
بالش را پرت می‌کنم طرفش، می‌گویم:
- حواست باشه داری با کی حرف می‌زنی جزغله.
او دیگر در این فضا نیست.
پول را دوباره می‌شمارم و می‌گذارم توی کیفم. میدان تره‌بار خیلی شلوغ است.
انگار قرار است قحطی بیاید. نوبت من می‌شود بالاخره.
- خانم می‌شه 7000 تومن.
دست توی کیفم. رنگم می‌شود گچ دیوار:
«پس پول‌های بابا کو؟»

انسیه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد