سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

عاشقانه‌های کوتاه برای روزهای بلند عید





قصه ی دوم :

به ندا اعتماد کن...
سیما حق شناس

کوهنورد به سختی بالا می‌رفت ...
سنگ‌ها را یکی پس از دیگری محکم می‌گرفت و خود را بالا می‌کشید.
با این که هنوز به قله خیلی مانده بود، اما اگر از پایین نگاه می‌کردی بسیار بالا آمده بود.
سوز و سرما و کولاک تمام اطرافش را فرا گرفته بود و به سختی می‌توانست به اطراف نگاه کند. اما او با اراده‌ای محکم به بالا می‌رفت و سرسخت خود را بالا می‌کشید و عاشقانه به قله می‌اندیشید.
در این کشاکش، ناگهان پایش لغزید و دستانش از طناب کنده شد
و لحظه‌ای بعد در میان زمین و هوا پرتاب شد.
کوهنورد حالا دیگر کوهنورد نبود.
هر چه به بالا رفته بود با چنان سرعتی داشت به پایین برمی‌گشت.
در این میان ... زمانی که به زمین پرت می‌شده زندگی‌اش را مرور می‌کرد.
لحظات به سرعت باد می‌گذشتند
و او انگار که فیلم زندگی‌اش را با دور تند نگاه کند ... مرور می‌کرد.
زنش ... بچه‌اش ... پدرش... مادرش...
یک لحظه با تمام ذره ذره وجودش از خدا خواست که زنده بماند...
و هنوز لحظاتی نگذشته بود که طنابش به جایی گیر کرد و بین زمین و هوا معلق ایستاد.
هوا تاریک و مه‌آلود بود.
به طوری که تا یک متری خود را نمی‌توانست ببیند.
سوز بود و کولاک ...
کوهنورد باز در دل دعا کرد که خدایا... کمکم کن ...نذار اینجا یخ بزنم و بمیرم.
هنوز دعا در دل کوهنورد گفته نشده بود که ناگهان صدایی در اعماق دره پیچید:
«طناب را رها کن ... نجات خواهی یافت...».
کوهنورد به اطراف نگاه کرد.
صدا چنان عظمتی داشت و چنان آسمانی بود که وی را شگفت‌زده کرد، اما نتوانست بپرد.
به پایین نگاه کرد.
هیچ نمی‌دید.
سیاهی محض بود و تاریکی...
ندا دوباره برخاست:
«خود را رها کن... و به زمین بنداز ... نجات خواهی یافت...»
کوهنورد از ترس می‌لرزید ...
از سرما هم ...
نمی‌توانست ... نمی‌توانست به صدا اعتماد کند و تن به دره بسپارد ...
و همچنان به طناب باقی ماند...
هنگام صبح،
کوهنوردانی که در راه رفتن به کوه بودند در سر راه پیکر بی‌جان و یخ زده کوهنوردی را دیدند
که از کوه با طنابی آویزان بود
و در فاصله یک متری زمین جان سپرده بود!

انسیه

نظرات 3 + ارسال نظر
شیما جمعه 5 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 12:39 ق.ظ http://royahayeabi.persianblog.com

این صدا٬صدای توکل هست،صدایی که این روزها بیشتر میشنونم،صدایی هراز چند گاهی به من تلنگر می زند٬صدایی که مرا لحظه ایی تنها لحظه ایی از خواب غفلت بیدار می کند،اما حیف و صد حیف که دروغهای شیرین این زندگی و لذتهای زودگذر هر بار مرا به خوابی عمیق تر فرو می برد ٬می ترسم می ترسم از روزی که چنان خوابم سنگین شود که دیگر حتی برای لحظه ایی بیدار نشوم

منومیشناسی..مگه نه !؟ جمعه 5 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 03:38 ب.ظ

یه چیزی توی وجودم هست که می گه : این راه آخر و عاقبت نداره...میگه تو هم مث اونای دیگه ای !...می گه برم و دیگه پشت سرم ُ هم نگاه نکنم!...گمون کنم این همون ندای درون باشه...نه؟!...حالا می گی چه کار کنم؟!...هنوز هم سر حرفت هستی ؟!...هنوز هم می گی باید به ندا اعتماد کنم!؟

آرش شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 01:06 ق.ظ

داستان زیبایی است .البته ای کاش این مطلب را با ذکر نویسنده اصلی و با رعایت نکایت اصلی داستانم می نوشتید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد