سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

رفتم......برگشتم



یه روزی رفتم
یه روزی رفتم که دیگه برنگردم
که دیگه ننویسم
دیگه دست به قلم نگیرم
رفتم که تنها باشم
رفتم توی تنهایی خودمو پیدا کنم

...

من بودم و خودم
حقیقت های تلخ زندگیم
گذشته هایی شاید شیرین تر از حال
آینده ایی که معلوم نیست
و دروغهایی واقعی که اسمشون رو امید گذاشته بودم

...

امروز برگشتم
چون فهمیدم دل کندن از اینجا کار ساده ایی نیست

من اینجا رو دوست دارم
شاید به خاطر اینکه تنها جایی که
در عین مجازی بودنش یه حقیقت بزرگه
در عین حقیقتش شیرینه
و در عین سکوتش پر از هیاهوِ

اینجا رو دوست دارم
چون پر عشق
پر از صداقت
پر از زندگی

دوستش دارم
چون من هستم،غزاله،انسیه،نغمه...

دوستش دارم
چون اینجا تنها جایی که خودمم،شیـــــمـا

شیما

بابا شاااااااااااااعر !!


این شعر معروف خوشکله رو  که آقای « حمید مصدق » 
واسه من گفتنُ  حتمآ خوندید :



سیب

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

وتو رفتی
و هنوز ...
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم

که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت !؟


حمید مصدق


..........................................


وحالا ...
من هم معروف شدم !
شعرم برای سومین بار چاپ شد ...

اولین بار توی هفته نامه ی  ۴۰ چراغ / سال دوم / شماره ی ۷۶ / شنبه ۸ آذر ۱۳۸۲
دومین بار توی ماه نامه ی  زن شرقی / سال سوم / بهمن ۸۳ / شماره ی ۳۰
اما این بار یه جای درست و حسابی ... توی کتاب !
 ( اسمش ُ تا قبل از اینکه نیاد بیرون لو نمی دم )

شما الان دارید دست نوشته های یه شاعر بین المللی معروف رو می خونید !!
این شعر رو خیلی قبلآ تر  شیما توی وبلاگ قبلی ( رویاهای آبی ) نوشته بود
ولی از اونجایی که من الان خیلی ذوق زدگی ام بازم می نویسمش اینجا !


........................................

جوابیه شعر سیب حمید مصدق



من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدی !

پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی
باغبان باغچه ی همسایه
پدر پیر من است !

من به تو خندیدم
تا که با خنده ی خود
پاسخ عشق تو را
خالصانه بدهم

بغض چشمانت لیک
لرزه انداخت به دستم
ناگاه ...
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه ی تلخ تو را !

و من رفتم
و هنوز ...
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض نگاه تو تکرار کنان
می دهد آزارم

و من اندیشه کنان
غرق این پندارم :

که چه می شد اگر
باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت !؟


انسیه

........................................

ما اینیم دیگه

حرفام با کوچولو ...


سخت نگیر کوچولو
زندگی همینه دیگه...
یه معادله ی دو مجهول بی نهایت جواب !
شایدم یه جنگ قدیمی و ادامه دار به طول تاریخ و عرض صفر ...
یه جنگ بین آدمهایی که فکر می کنن فقط جواب هایی که اونا پیدا کردن درسته !

می دونی کوچولو ...
هرچی به نور نزدیکتر بشی سایه ات بزرگتر می شه
بعضی وقتا لیوانی که تا سر پره خالی دیده می شه !

بی خیال کوچولو
بی خیال ...
همیشه همین جوری بوده ...
همیشه حق با صدایی بوده که بلندتره !

کوچولو ... کوچولو ... کوچولو ...
تا وقتی پوستت ُ نشکنی بزرگ نمی شی .

...

ببین کوچولو
می دونم که اینا رو می دونی
می دونم درد تو این چیزا نیست ...

می دونم کوچولو
آدم بعضی وقتا دلش می گیره
وقتی دلش گرفت دنبال شونه می گرده
وقتی شونه پیدا نکرد یاد می گیره اشکاشو با آستینش پاک کنه !

پاشو بیا کوچولو ...
یه پیرهن آستین کوتاه برات خریدم که این عادت رو هم ترک کنی ...
پاشو بیا بپوش ببینم به تنت می خوره یا نه !؟

انسیه


خدا اجازه !؟
درس امروزتان را نفهمیدم !
آن مرد
با اسب
در باران
بالاخره کی خواهد آمد !؟

سارا انار دارد
و دوست پسرش داراست !
چون قیافه دارد
موبایل دارد
و ۲۰۶

۲۰۷ .... ۲۰۸ .... ۲۰۹ ....
یعنی ۳۱۳ نفر مرد در جهان تو نیست !!؟

انسیه

من نمی خوان آدم باشی ! !


آدمها می خندن
آدمها گریه می کنن
آدمها مغرور می شن
آدمها عصبانی می شن

آدمها عاشق می شن
عاشقا ...
نه ! ...
آدمها از عاشقی پشیمون میشن !

( اونایی که پشیمون شدن عاشق نبودن )

آدمها احمق می شن
آدمها عاقل می شن
آدمها وقتی عاقل می شن یادشون می ره احمق بودن !

آدمها زود عادت می کنن
به همه چی ! 
به همه جا ...
به همه کس !

.....

ودر نهایت ...
آدمها پیر می شن ...
و آدمها می میرن !

آدمن دیگه !!


انسیه



نمی دانم چه لزومی هست برای نوشتن یا نوشتن
وقتی اینطور مثل من روزها بگذرد
و با کسی هم کلام نشوی یا حتی مجال نگاه کردن پیدا نکنی در چشمان کسی 
تا لااقل حرفهای گفته و نا گفته را از چشمانش بخوانی و او هم  .

.......

آنوقت تمام لحظات پر میشود از پژواک پایان ناپذیر درونی خودت !


انسیه

عروسک


                      

ایستاده بود
هر روز مثل دیروز
هیچ چیز عوض نمی شد:

-وای دیگه خسته شدم
چرا هیچ چیز عوض نمی شه؟!
تاریک و روشن
روز و شب
مثل همیشه
آخه چرا من باید تمام عمرم رو به این دیوار چسبیده باشم؟
منم می خوام مثل بقیه راه برم،بخندم،احساس کنم،لمس کنم
تا آخرش فقط باید نگاه کنم و همه چیز مثل همیشه باشه
اون داره به من نزدیک می شه
حتماْ می خواد لمسم کنه
نوزاشم کنه
...
آخ دردم گرفت
اون منو پرتاب کرد
داره یه چیزایی می گه
"دیگه قدیمی شده عزیزم،برات یه عروسک قشنگِ جدید می خرم"
اینو می دونم که دیگه سر جام نبودم
یکی دیگه جامو گرفته
...
الان من پاره پاره شدم
یه جای جدید هستم
اینجا خیلی بهتره
اینجا منو نوازش می کنن
منو لمس می کنن
دیگه به دیوارِ بی رنگ چسبیده نیستم
همیشه پیش اون هستم
هر شب منو در آغوش می گیره
لمس می کنه
گرمای بدنش رو به من منتقل می کنه
نفس هاش رو احساس می کنم
چقدر نفس هاش گرمِ
اینجا دیگه دیوار نداره
همه جاش پارچه ایی هست و در نداره...


عضو جدید سکوتِ پر هیاهو
         
 نغمه

خودم،تنهایی،خدا...



می خوام دورِ خودم یه حصار بکشم
می خوام از همه مردم دنیا جدا بشم
می خوام خودم باشم،خودم
توی این دنیا باید تنها بود
توی دنیایی که مردمش از کلمه کلمه حرفات به نفع خودشون برداشت های نادرستی می کنن باید تنها بود
توی دنیایی که آدماش اینقدر مغرور هستند اینقدر خودخواه هستند که دیگه قلبی واسه دوست داشتن ندارند باید تنها بود

شایدخدا اشتباه کرد بهمون گفت:اشرف مخلوقات
شایدخدا اشتباه کرد  اسممون گذاشت انسان
شاید ما ذره الهی مون رو نمی بینیم
شاید ما خدا رو حس نمی کنیم

اصلا خدا کیِ؟
خدا چیِ؟

من خدا هستم
من اومدم تو این دنیا که خدا بشم خدا باشم
اومدم بشم از جنسِ خودش

اما چرا نیستم؟
چرا نشدم؟

چون دورم رو آدمایی گرفتند که هر لحظه منو از خودم دور می کنند
آدمایی که وقتی دوستشون داری بهت می خندند می گن:
طرف عقلش کمِ
آدمایی که وقتی یه کم باهشون درد و دل می کنی می گن:
بیچاره،خواست بهش ترحم کنی...
آدمایی که وقتی اشتباهشون رو یه بار،دو بار،صد با بخشیدی می گن:
غرور نداره
آدمایی که وقتی باهشون صادق بودی می گن:
چقدر ساده اس

بین این آدما من
 هیچ وقت عاقل نبودم
همیشه بیچاره بودم
هیچ وقت غرور نداشتم
همیشه ساده بودم

اما...
خدا مهربونِ
خدا هم می گه هم می شنوه
خدا با گذشتِ
خدا صادقِ

منم انسانم
مهربونم
می گم و می شنوم
می گذرم،می بخشم
صادقم

من اومدم با همه آدمای دورم تنها بشم
اومدم خودم باشم
من اومدم خدا بشم...


شیما