چیکار می تونم بکنم وقتی یکی حس مالکیت داره نسبت به من؟
وقتی سرم داد می زنه می گه:
تو مالِ منی
فقط مال من...
چطور می تونم بهش بفهمونم که نه مال اونم نه هیچ کس دیگه؟
شیما
(که از این قانون مالکیت به شدت کلافه شده...)
هنوز که زیر سنگینی حرفات خم نشدم!
می بینی ایستادم؟!
هنوز شونه هام می تونن تحمل کنن
هنوز زانوهام رمق دارن
هنوز ایستادم
اما تو رفتی
خیلی ساده و بی صدا رفتی
و من هنوز منتظرم یکی منو از کابوس بیدار کنه
از وقتی رفتی یه بغض گنده سر راه گلومِ که نمی شکنه
طفلی می ترسه صداش به گوش تو برسه
تو فکر کردی خیلی بزرگتر از منی
خیلی قوی تر از منی
فقط چون چند تا آدم دوستت دارند
فقط چون زیادی بهت احترام می ذارن
اما عزیزکم اینا نشونه بزرگی نیست
کسی قدرت داره که فرار نکنه
اما تو فرار کردی
از من...
اما من هنوزم ایستادم...
شیما
امشب دارم میرم مشهد
هم خیلی خوشحالم،
هم خیلی دلشوره دارم،
بعد شش سال می خوام غزاله خانومی رو ببینم
باورم نمی شه!
شیما
بمون
هنوز که زیر سنگینی حرفات خم نشدم!
می بینی ایستادم؟!
هنوز شونه هام می تونن تحمل کنن
هنوز زانوهام رمق دارن
هنوز ایستادم
پس ضعف من و بهانه نکن و بمون...
شیما
چقدر بد است
وقتی او چشمانش را می بندد به روی من
وقتی گوشهایش را می گیرد برای من
وچقدر بدتر است
وقتی حتی نمی گوید:
دیگر دوستت ندارم...
شیما
دوست دارم بنویسم
دوست دارم از اون روزا بنویسم
از اون روزایی که پیش هم بودیم
آخر کلاس می نشستیم و اذیت می کردیم
آخ دلم لک زده واسه اون روز که از کلاس پرتمون کردن بیرون
من و تو به جایی اینکه ناراحت شیم از ته دل خندیدم
می دونی چند وقتِ از ته دل نخندیدم؟
یادته قرار بود واسه ش رز زرد بیاریم بذاره سر کلاس بشینیم،
آخرین جلسه قبل شروع سال نو بود...
دعای من یادته؟!
گفتم :خدایا بعد از عید چشمم بهش نیفته...
یادته خدا دعام رو مستجاب کرد؟!
بعد از عید دیگه نتونستم بیام مدرسه...
پس چرا الان دعام مستجاب نمی شه؟
خیلی وقته دارم دعا می کنم که ببینمت ،فکر کنم از یکسال بیشتره...
وای دلم خیلی تنگ شده واسه اون روزا
واسه تو،رزیتا،سانیا،ندا و مدینه
حتی واسه خودم
واسه اون چت روم کاغذی،دفتر قرمزه،چراغ راهنمای سر چهارراه،چهل چراغ
واسه کلاسمون،واسه سوم ریاضی دو
دلم لک زده یه بار بگی:شیما گلی ...
دلم لک زده واسه غرغرای سانیا
واسه خندیدن مدینه
واسه یه لحظه بحث کردن با جلیقه بی آستین
واسه تعریفهای دیبر حسابانمون از دخترش نازک
واسه...
وای امشب خیلی دل تنگم...
شیما
(که داره از دلتنگی خفه می شه و بیشتر از همیشه انسیه گلی رو می خواد!)
سردرد شدیدی دارم
انگار با سر خورده باشم به دیوار
از قرص خوردن متنفرم
همیشه وقتی قرص می خورم در گلویم می ماند
گلویم تلخ می شود
و تلخ می ماند تا حالم خوب شود
می خواهد بگوید خودت ارزه خوب شدن نداشتی
می خواهد ابراز وجود کند
عجب زمانه ایی شده قرص ها هم بودنشان را به رخم می کشند
--- --- --- --- ---
بی صبرانه منتظرم
اما منتظر چه چیزی یا چه کسی نمی دانم
فقط بیهوده انتظار می کشم
شاید تقصیر دلم باشد
این روزها بچه شده
مدام بهانه می گیرد
مثل حالا که دوست دارد کسی احوالم را بپرسد
و من بگویم خیلی خوبم
خوب که نیستم
اما دلم می گوید اگر این وقت شب کسی حالت را بپرسد خوب می شوی
چند ساعتی ست که خیلی خوابم می آید
اما تختم حوصله مرا ندارد
نزدیکش که می شوم قیافه می گیرد
نزدیکتر که می شوم پرتم می کند به سوی دیوار...
آخ،حالا فهمیدم چرا سرم درد می کند...
شیما
(که نمی دونه با اینهمه خستگی چرا بیداره؟!)
دیشب تا صبح خدا ،خدا ،خدا کردم
دیشب تا صبح گریه کردم
دیگه ناامید شده بودم
از همه چیز و همه کس
اما اون بزرگ
اون مهربون
الان جوابم داد
الانم دارم گریه می کنم
اما اینبار از شوقِ
اون صدای من رو شنیده
یکی از بنده هاش رو
همون گمشده رو
وسیله قرار داد تا مشکل من رو حل کنه
گمشده،پیدا شد
وسیله شد...
خدایـــــــــــــا شکرت...
شیما
(که مدیون خدا و وسیله ش شده تا آخر عمر)