توی تاریکی بود
هر روز رو تو تاریکی به سر می رسوند
مثل مرده های متحرک
بی هدف و سردرگم
بعضی وقتا خسته از تاریکی به زور نفس می کشید
توی تاریکی
میخندید،
گریه می کرد،
راه می رفت
گاهی وقتا به در و دیوار میخورد
بعدش سرنگون می شد
...
تا اینکه نور رو دید
یه روزنه کوچیک
هر چی بهش نزدیک تر می شد
بزرگتر می شد
حالا اون تو تاریکی روزنه رو می دید
که می خواست بهش نزدیک تر بشه
دیگه خودش نبود اما دنبالِ خودش می گشت
یه حسی اونو هر لحظه نزدیک تر می کرد
اون تازه متولد شده بود
احساس می کرد دیگه تاریکی نیست
همه جا براش روشن شده بود
همچنان دنبالش می رفت
دیگه داشت محو می شد...
نغمه
شب
سکوت
تاریکی
پیاده روی رویِ یه خط سفید
افکار پراکنده
صدا
همهمه
نگاههای معنی دار یه مشت آدمِ بی معنی
واسه هر نگاه یه معنی===>بی جواب ،تعریف نشده
خنده هایی که قصد داره رمق پاهاتو بگیره
گریه هایی که می خواد سدِ راهت بشه
حسِ دستهایی که پر از التماسِ
چشم های که معلوم نیست از خنده پر از اشکِ یا ...
اما ایستاده ام
به جلو می رم
نمی شنوم
نمی بینم
حس نمی کنم
به جلو میرم
رو یه خط سفیدِ راست...
شیما
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم
میان دو دیدار تقسیم کنیم...
شیما