این شعر معروف خوشکله رو که آقای « حمید مصدق »
واسه من گفتنُ حتمآ خوندید :
سیب
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
وتو رفتی
و هنوز ...
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت !؟
حمید مصدق
..........................................
وحالا ...
من هم معروف شدم !
شعرم برای سومین بار چاپ شد ...
اولین بار توی هفته نامه ی ۴۰ چراغ / سال دوم / شماره ی ۷۶ / شنبه ۸ آذر ۱۳۸۲
دومین بار توی ماه نامه ی زن شرقی / سال سوم / بهمن ۸۳ / شماره ی ۳۰
اما این بار یه جای درست و حسابی ... توی کتاب !
( اسمش ُ تا قبل از اینکه نیاد بیرون لو نمی دم )
شما الان دارید دست نوشته های یه شاعر بین المللی معروف رو می خونید !!
این شعر رو خیلی قبلآ تر شیما توی وبلاگ قبلی ( رویاهای آبی ) نوشته بود
ولی از اونجایی که من الان خیلی ذوق زدگی ام بازم می نویسمش اینجا !
........................................
جوابیه شعر سیب حمید مصدق
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدی !
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی
باغبان باغچه ی همسایه
پدر پیر من است !
من به تو خندیدم
تا که با خنده ی خود
پاسخ عشق تو را
خالصانه بدهم
بغض چشمانت لیک
لرزه انداخت به دستم
ناگاه ...
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه ی تلخ تو را !
و من رفتم
و هنوز ...
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض نگاه تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم :
که چه می شد اگر
باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت !؟
انسیه
........................................
ما اینیم دیگه