شاعری بود که می گفت:
از دل برود هر آنکه از دیده برفت
رفته ای از دیده ولی می بینم
بیشتر با دل خود درگیرم
بیشتر خواب تو را می بینم...
پیش از این تکیه گاهی بود واسه روزهای دل تنگی و شبهای تنهایی،واسه لحظه های که شکستی و زانواهات رمق ندارن
پیش از این شونه یی بود واسه روزهای ابری و شبهای بی خوابی،واسه لحظه هایی که پاک شدی از صفحه روزگار...
پیش از این کسی بود واسه روزهای بی حوصلگی و شبهای بی قراری،واسه لحظه هایی که دلت لک زده واسه شنیدن اسمت...
اما حالا هیچ کس نیست
امروز دل تنگ بودم،آسمون چشمام ابری بود و بی حوصلگی وجودمو پر کرده بود
امشب تنهام،بی خوابم و بی قرار
شکستم و رمقی نمونده تو تنم
پاک شدم و می خوام برگردم
می خوام یکی صدام کنه...
اما دیگه هیچ کس نیست...
هیچگاه اینقدر تهی نبودم از بودنت
نخستین باری ست که چشمانم را گشوده ام
آتش درونیم خاموش گشته
و دیگر بیهوده انتظاری نیست تا بسوزاند گونه هایم را،
...
هیچگاه اینقدر لبریز نبودم از بودنم...
تو خیال کردی بری
دلم برات تنگ می شه
نمی دونستی دلم
به سختی سنگ می شه
فکر نکردی می تونم
تو رو فراموش کنم
مثل بادی بوزم
شعله ت رو خاموش کنم...
شیما
(که دوست داره امشب دروغ بگه...)
دفتر خاطراتم رو ورق می زنم...صفحه هاى پر از نوشته اش روبا دستام لمس مى کنم,حسّ خوبى بهم دست مى ده..؛
خاطره ها,روزها و تاریخ ها...همش تند,تند,از جلو چشمم رد مى شه؛همین طور دفترم رو برگ مى زنم:
پنجشنبه23 دى...یکشنبه26 دى...چهارشنبه۲۹دى...دوشنبه3 بهمن...دوشنبه10 بهمن...؛
دوشنبه 10 بهمن...؛
یادش به خیر!!!دیگه دفترم رو برگ نمى زنم؛با خودم تکرار مى کنم:دوشنبه 10 بهمن؛
خاطره اش رو کامل مى خونم...لحظه,لحظه ى اون روز توى ذهنم زنده مى شه...کلمه,کلمه ى حرفات...بعد یهو دلم مى گیره؛به یاد اون روز مى افتم...همون روز که براى اوّلین بار احساس کردم ازت بدم میاد...همون روز که براى اوّلین بار,تنهایى رو با همه ى وجودم احساس کردم..؛
به یاد حرفت افتادم,وقتی گفتی:
«زندگى پوچ و بیهوده ست»؛
انگار به خاطر نداشتی که گفته بودی...؛
تو همه ى زندگى منى!!!؛
(از آرشیو رویاهای آبی؛با کمی تغییر)
چرا همیشه موظفم همه ی اطرافیانم رو درک کنم،بعد هیچ کس هیچ وظیفه یی در مقابل من و خواسته هام نداره؟
سال گذشته در چنین روزی
در چنین ساعتی
سکوت پر هیاهو آغاز شد
اولش من بودم انسیه
قرار بود هر روز اینجا بنویسیم
حتی شده به خط...
می خواستیم اینجوری نشون بدیم که هنوز به یاد هم هستیم
حتی اگه فرسنگها فاصله بینمون باشه
بد قولی کردیم
هر روز ننوشتیم
اما نوشتیم
بعد از چند روز غزاله هم اومد
سه تایی با هم اینجا رو ساختیم
با سکوت هیاهویی ساختیم
امروز یه سال از این اون روز می گذره
سکوت پر هیاهو یک ساله شده
تولدش مبارک...
پاورقی:
پنجم اسفند هم تولد رویاهای آبی
سه ساله می شه...
شیما
... .... .... ..... .... .... .... ..... .... .... .... ..... .... .... .... ..... .... ....
* از اونجایی که ...
خب٬ بعله ! از اونجایی که بنده عمریه که وبلاگ نویس قهاری هستم !!!! گفتم بیام به مناسبت این روز فرخنده٬ دو کلمه در باب وبلاگ٬ سخن برانم!
* « یک خط وبلاگ نوشتن از هفتاد ساعت چت کردن بهتر است.» (خودم - یک سال پیش)
وبلاگ، یک آینه است. یکی از این بازیهای طالع بینی هست که آدم باید سه تا حیوون انتخاب کنه و بعد بهش میگن یکیش اونیه که هست، یکیش اونیه که می خواد باشه و یکی اونیه که بقیه فکر می کنن هست. وبلاگ دقیقا در هر زمان یکی از این سه حالت رو نشون می ده.
* « یک روز زندگی کردن از هفتاد سال وبلاگ نوشتن بهتر است.» ( خودم - سه ماه پیش)
وبلاگ ، یک درگیری است. از یاد گرفتن تایپ فارسی و عادت کردن به کیبوردهای بدون برچسب که بگذریم، نوشتن چیزی که ارزش نوشته شدن داره می تونه یک کار تمام وقت باشه. تنها قانونِ وبلاگ ، بی قانون بودنه و بنا بر این هر کس برای خودش می تونه یک روش ارزش دهی اختراع کنه.
* رشتیه بچه دار نمی شده، واسه زنش وبلاگ می زنه!
وبلاگ، یک توهم است. اگر قشنگ حرف زدن تنها مشخصه ء یک انسان واقعی بود، هر کسی می تونست با یک کتاب یا مجله یا یک روزنامه یا حتی یک برنامه ء رادیویی ازدواج کنه. هم دردسرش کمتر بود، هم خرجی نداشت هم تمام اختیارش دست خود آدم بود.
* ترکه وبلاگش خواننده نداشته، میره تو نظرخواهی همسایه اش نارنجک می زنه.
وبلاگ، یک تمرین است. یکی از خواص فرهنگ غنی و تاریخی ما صرفه جویی در بحث و تبادل نظره. بحثهای ما دو الگوی کلی دارن :
* الگوی الف :
+ : سبز بهترین رنگ دنیاست.
- : آخه بدبخت بیچاره، بی شعور بی ناموس الدنگ...سبز هم شد رنگ؟؟
* الگوی ب :
- : سبز بهترین رنگ دنیاست.
+ : نخیر. بنفش بهتر است.
- : خفه شو کثافت عوضی آشغال بی پدر مادر...
وبلاگ یک تمرین خوب برای شنیدن نظر مخالفه.
* هوشتنگ خان میره خارج تو دانشگاهِ بهشتستان تو گلابی آباد فوق دکترای پول-پارو-لوژی میگیره بعد یه بعدازظهر دل انگیز بهاری وقتی آب پرتقالش تموم میشه در سوگ پرتقال نارنجی یه وبلاگ می زنه و از بدبختی هاش می نویسه!
وبلاگ، یک سادیسم است. نوحه سرایی از پرطرفدارترین هنرهایی است که نزد ایرانیان است و بس. هرچه سوزناک تر، بهتر. هرچه زشت تر، قشنگ تر. شاد بودن هنر است، و اصلا هم آسون نیست (یکی نیست بگه تو یکی خفه شو). من هم خیلی از اوقات دوست دارم زجر رو تجزیه کنم؛ دوست دارم زشتی هایی که می بینم رو ده برابر کنم، داد بزنم، جر بدم و عربده بکشم. چیزی که عجیبه اینه که وقتی که داد نمی زنم، زیاد طرفدار ندارم. فکر کنم یک خاصیت غریزیه : وقتی کسی خوشحاله، خوب خوش به حالش؛ ولی خوندن درد بقیه، لذت بخش تره!
* ما فکر می کنیم، زندگی می کنیم، وبلاگ هم می نویسیم، پس هستیم.( گروه سکوت پر هیاهو!)
انسیه
بیاید امشب تمام شمع های زمین را روشن کنیم
تا همه بدانند ما اهالی سیاره رنج،همه عاشق شده ایم
بیاید امشب تمام شمع های زمین را روشن کنیم
تا بی ستاره های دور دست، هم ستاره ای داشته باشند
بیاید امشب تمام شمع های زمین را روشن کنیم
تا این سیاره رنج ، ستاره عشق باشد