سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

حضور

از فرط حضور غایبم
نهان می شوم
شاید حضورم را دریابی...

شیما

نشانه

 

پشت آشپزخانه،درون یک گلدان سفالی بلند

سیخ های کباب را گذاشته ایم،

یادم است روزی که مادرم درون گلدان اینها را گذاشت دلم گرفت

سیخ ها مدتیست که به روی آتش نرفته اند،

قدیم ها بود پدرم جمعه ها روی منقل

زیر درخت سیب کباب درست می کرد

چند سالی از آن جمعه ها می گذرد،

دیگر نه حیاط هست،

نه درخت سیب،

نه منقل و زغال و آتش

تنها سیخ ها مانده اند و

این گلدان،

شاید هم ما،

آن قدیم ها درون گلدان شکوفه می گذاشتیم

یادش بخیر...

یکی از سیخ ها را برداشتم

خیلی سرد بود

فکر کنم سردیش از یخ های یخچالمان بیشتر بود

دلم به حالش سوخت،

می دانم جان می داد برای شعله های آتش،

اجاق گاز را روشن کردم،

روی شعله ها رهایش کردم...

کمتر از چند دقیقه گداخته شد،

نور سرخ رنگی ازش متصاعد شد

که چشمانم را نوازش داد،

حالا چرا؟!نمی دانم،

می گویند چشم را می زند این نور

خوب است که از درون من متصاعد نمی شود بیرون

شاید هم می شود ،

شاید از من نور سرخ می آید که دیگران چشمانشان را می بندند،

سرشان را بر می گردانند...

با دستگیره پایین سیخ را گرفتم،

عادت کردم همه چیز را با دستگیره از روی اجاق بردارم،

حتی اگر سرد باشد،

عادت است دیگر...

قسمت گداخته را گذاشتم پشت دست چپم،

به سمت بالا پریدم ناخودآگاه،

سیخ هم از دستم افتاد به زمین

آخ...

دستم می سوزد،

قرمز هم شده است،

اما سرخیش مثل سیخ گداخته نیست،

نور ندارد،...

می دانم جایش می ماند روی دستم،

اصلا گذاشتم که بماند،

که نشانه باشد،

که از یاد نبرم قول امشبم را...

 

شیما

 

یادگار عشق

 

موندن و

سوختن و

ساختن

همه یادگار عشق

انتقام از تو گرفتن کار من نیست

کار عشقِ

 

شیما

(که داره از خودش انتقام می گیره تا از ...)

حالیته؟!

 

داشتیم چی می گفتیم؟!

بنویس،

ما رو دیوونه و رسوا کردی،

حالیته؟!

ما رو آواره صحرا کردی،

حالیته؟!

آخه مام واسه خودمون معقول آدمی بودیم،

دست کم هر چی که بود آدم بی غمی بودیم،

حالیته؟!

سر و سامون داشتیم،

کس و کاری داشتیم،

هی دیگه یادش بخیر...

ننه مون جورابمون رو وصله می زد،

ما رو نفرین می کرد،

بابامون خدا بیامرز ،

سرمون داد می کشید،

بهمون فحش می داد،

با کمربند زمون اجباریش پامون محکم می بست،

ترکه های آلبالو رو کف پامون می شکست،

حالیته؟!

یاد اون روزا بخیر چون بازم هر چی که بود سر و سامونی بود

حالیته؟!

ننه یی بود که نفرین بکنه،

بعد نصف شب پاشه لحاف رو آدم بکشه،

که مبادا پسرش خدا نکرده بچاد،

که مبادا نور چشمش سینه پهلو بکنه،

حالیته؟!

بابایی بود گاه و بی گاه سرمون داد بکشه،

باهامون دعوا کنه،

پامونو فلک کنه،

بعد صبح زود پاشه ما رو تو خواب بغل کنه،

اشکهایی که شب قبل رو صورتمون ماسیده بود کمکمک با دستهای زبر خودش پاک بکنه،

حالیته؟!

می دونی بابامون چند سال پیش عمرشو داد به شما،

هر چی خاک اون عمر تو باشه

مرد زحمت کشی بود،

خدا رحمتش کنه،

ننه هم کور و زمین گیر شده،

هی دیگه پیر شده

بیچاره غصه ی ما پیرش کرد

غم رسوایی ما کور و زمین گیرش کرد،

حالیته؟!

اما راستش چی بگم؟!

تقصیر ما که نبود،

هر چی بود زیر سر چشم تو بود،

یه کاره تو راه ما سبز شدی،

ما رو عاشق کردی،

ما رو مجنون کردی،

ما رو داغون کردی،

حالیته؟!

آخه آدم چی بگه قربونتم

حالا از ما که گذشت،

بعد از این اگر شبی نصفه شبی به کسونی مث ما قلندر و مست و خراب تو کوچه بر خوردی،

اون چشا رو هم بذار،

یا اقلا دیگه این ریختی بهش نیگا نکن،

آخه قربون هیکلت برم،

اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه

پس باید تموم دنیا تا حالا سوخته باشه...

حالیته؟!

 

شیما

(که حالش روزش بهتر از آقا موشه نیست)

 

 

 

جهنم

 

گاهی فکر می کنم که جهنم همین جاست

درست همین جایی که من نشسته ام

یا دیگری خوابیده

یا فرد دیگری قدم می زند

یا...

جهنم همین جاست

همین جایی که مردمش

برای ابراز و اثبات وجود

روی احساسات دیگری قدم می زنند

و در دل بلند می خندند

جهنم اینجاست

در جهنم هر روز بالماسکه می گذارند

هر روز آدمهایی می آیند که لباسی جز لباس خود پوشیده اند

و ایفاگر نقشی جز نقش خود هستند

در جهنم اکثر مردم خوشبختند

همه پدر و مادر دارند و خواهر و برادری که به وجودشان افتخار می کنند

یا عاشقند

یا معشوقی بی نظیر...

اینجا همه سر پناهی دارند که تنها یک سقف نیست

دیوارهایی دارد که برای جلوه بیشتر خوشبختی بنا شده

نه برای فرار از هم

نه برای فرو رفتن در لاکِ تنهایی

اینجا هیچ کس مهر و محبت گدایی نمی کند

همه به وفور دیده اند و شنیده اند و چشیده اند

نه از طریق رسانه ها

همه عشق را زیر سقف و دیوارهایشان پیدا کرده اند

چقدر همه دروغ می گویند به هم

برای اثبات بودن

برای اینکه نشان دهند اینجا قسمتی از بهشت است

اما به راستی اینجا جهنم است

جهنمی که با رنگ و روغن به زیبایی و در حد کمال نقاشی شده است

جهنمی که ساکنانش بازیگران قابلی هستند

به راستی که اینجا جهنم است...

شیما

 

نقطه، سر خط...

 

 

از خواب که بیدار می شه دقیقا می دونه می خواد چیکار کنه

برنامه شو از دیشب تا صبح چندین هزار بار مرور کرده

اما حتی به خودشم دروغ می گه

نشون می ده برنامه ایی نداره

صدای تلفن اونو به خودش میاره

...

وقتی گوشی رو می ذاره پشیمون می شه از اینکه گفته

برنامه ایی نداره و قرار گذاشته

ده دقیقه ایی لبه تخت می شه و ده دوازده باری برنامه شو مرور می کنه

آماده می شم،

از خونه بیرون می رم،

می رم سر قرار(این قسمت رو به خاطر تلفن بی موقع و دروغ خودش اضافه می کنه)

بعد با هم می ریم من یه چیزی بخرم...اما چی؟

هر بار به این قسمت می رسه متوقف می شه

چند لحظه فکر می کنه

وقتی یه نتیجه نرسید

نقطه، سر خط....

تمام مدتی که واسه رفتن آماده می شه

و همچنین مسیری که باید طی کنه تا به دوستش برسه با خودش می گه:

-حتی نمی دونی چی دوست داره،از چی خوشش می آد،چی می پوشه،چی خوشحالش می کنه...

 

اول از همه می ره به مغازه ایی که همیشه واسه خودش عطر می خریده

می دونه عطرهای خوبی داره

مقابل تمام سوالهای همراه نخواسته ش سکوت می کنه و سعی می کنه عصبانی نشه و فکرش رو روی خریدش متمرکز کنه

پیشخون مغازه پر شده از بوهای تلخ

مغازه دار می دونه مشتریش بوی تلخ رو بیشتر می پسنده

مشامش پر شده

کلافه س،نمی دونه اون چه بویی رو دوست داره

اخمهاشو تو هم می کشه

این پا اون پا می کنه

با عذرخواهی کوتاهی از مغازه بیرون می ره

از مغازه لوکس فروشی گرفته تا پوشاک 

همه رو زیر و رو می کنه

و با وسواس خاصی که حتی واسه خودش ناشناخته س همه جنس ها رو از نظر می گذرونه

اما هیچ کدوم...

دوستش تحدیدش می کنه که اکه تو این مغازه چیزی نخره تنهاش می ذاره

خیلی اهمیت نمی ده

ترجیح می ده بیشتر بگرده و دقت کنه

یه گالری نسبتا بزرگ

جا شمعی نقره،کریستال،چوبی و...

گلدون در همه سایز با مدلهای مختلف،

قاب عکس،

نقاشی منظره،چهره،طرحهای مبهم هندسی و غیر هندسی و...

جا قلمی خاتم،منبت و...

اما هیچ کدوم نظرش رو جلب نمی کنه

لحظه آخر که قصد خارج شدن از مغازه رو داره

چشمش به یه جعبه چوبی می افته

جعبه نسبتاً کوچیکی که با ظرافت خاصی روش کار شده

دستش رو دراز می کنه و برش می داره

درشو باز می کنه

داخلش با پارچه مخمل قرمز رنگی پوشیده شده

دست چپش رو مشت می کنه و می ذاره تو جعبه

دقیقاً اندازه دستشِ

لبخند می زنه

چیزی که از صبح دنبالش می گشته رو پیدا کرده

یه جعبه که هنرمندانه روش کار شده

داخلش پارچه مخمل سرخ رنگِ

و از همه مهمتر دقیقاً اندازه قلبشِ

...

چند روزِ که جعبه روی میزِ کارشِ

قلبش رو همون روز توش گذاشته و درش رو بسته

واسه کسیِ که حقیقت وجودش هیچ وقت ثابت نشده

اون گرانبهاترین گوهر وجودیش رو واسه کسی گذاشته که ...

 

شیما

 

 

تا بی نهایت

 

کدامین جوی مرا بسوی رود می کشاند

کدامین رود مرا بسوی دریا می راند

کدامین راه مرا تا بی نهایت می خواند...

شیما

 

 

بودن

 

تو مهمان تمام لحظه های منی

در حالی که من 

برای چند دقیقه بودن دست و پا می زنم...

شیما