-
آتش درون
چهارشنبه 10 فروردینماه سال 1384 15:37
آخه تا کی،تا کی باید این آتیش رو تو قلبم تحمل کنم؟ خیلی سخته خیلی هر دفعه که نفس می کشم این آتیش داغ و گداخته می آد همه وجودمو می گیره هر موقع می خوام با اشکام این آتیش رو سردش کنم نمی تونم،بدتر شعله ور می شه دو سال از این جریان می گذره اما من به جای اینکه آروم تر شم بیشتر می سوزم دو سال از این جریان می گذره اما من...
-
عاشقانههای کوتاه برای روزهای بلند عید
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1384 11:25
قصه ی سوم : این پولها کجا می رود!؟... پریچهر باقری امروز قرار بود روز خوبی باشد. اول ماه است آخر. پدرم حقوق میگیرد و من هم پول تو جیبی. زیاد نیست. البته به نظر بابا 5000 تا برای من زیاد هم هست؛ برای منی که هیچ کاری نمیکنم... هیچ کس خبر ندارد برای این 5 تا هزاری چه نقشههایی کشیدهام. ماه قبل که مثلاً کتاب خریدم، کلی...
-
فاصله
جمعه 5 فروردینماه سال 1384 00:22
وقتی از هم دور بودیم وقتی دلتنگ می شدم وقتی گریه ام می گرفت فقط یادآوری این که می گفتی: -"مهم نیست چقدر از هم دوریم مهم اینه که اینهمه به هم نزدیکیم" آرومم می کرد اما نمی دونم چرا حالا که اینقدر به هم نزدیکیم اینهمه از هم دوریم؟! شیما
-
عاشقانههای کوتاه برای روزهای بلند عید
پنجشنبه 4 فروردینماه سال 1384 18:33
قصه ی دوم : به ندا اعتماد کن... سیما حق شناس کوهنورد به سختی بالا میرفت ... سنگها را یکی پس از دیگری محکم میگرفت و خود را بالا میکشید. با این که هنوز به قله خیلی مانده بود، اما اگر از پایین نگاه میکردی بسیار بالا آمده بود. سوز و سرما و کولاک تمام اطرافش را فرا گرفته بود و به سختی میتوانست به اطراف نگاه کند. اما...
-
شکوفه های بهار
پنجشنبه 4 فروردینماه سال 1384 12:03
ازش پرسیدم : -چقدر دوستم داری؟ گفت: -اندازه تمام شکوفه های بهار راست می گفت چون شکوفه ها مهمون دو روزند... شیما
-
عاشقانههای کوتاه برای روزهای بلند عید
چهارشنبه 3 فروردینماه سال 1384 22:11
احتمالاً ماجرای شهرزاد قصهگو را شنیدید.....کسی که برای این که از مرگ فرار کند مجبور بود مدام قصههای جدید تعریف کند...تا این که هزار و یک شب شد و پادشاه از کشتنش صرفنظر کرد...شما هم بهتره این قصهها را با دقت بخونید...شاید یه روز مجبور شید برای زنده موندن قصه تعریف کنید! قصه ی اول : یک عاشق پشت خط چیستا یثربی حالا...
-
سال نو مبارک
یکشنبه 30 اسفندماه سال 1383 13:56
عید است و آخر گل یاران در انتظار ساقی به روی شاه بین ماه و می بیار سال نو مبارک امیدوارم سالی سرشار از شادی،خیر برکت و سلامتی برای همه باشه برام دعا کنید... شیما
-
و اما عید...
شنبه 29 اسفندماه سال 1383 22:01
۱) عید شما مبارک ۲) سال خوبی داشته باشید ۳) لحظه ی تحویل سال ما رو از دعا فراموش نکنید برام دعا کنید تا چشمم به یکی افتاد بقیه از چشمم نیفتن! ۴) بازم سال نو شما مبارک! انسیه
-
مادیگرایانه
شنبه 22 اسفندماه سال 1383 15:01
پسر:سلام دختر:علیک سلام پ:با من ازدواج میکنی؟ د:تو دکتری یا مهندس؟ پ:هیچ کدوم د:پس حتما کارخونه داری یا یه شرکت؟ پ:نه د:بابات پول داره؟ پ:نه چندان د:خوب...یه پنت هوس با یه ماکسیما یا یه زانتیا یا حداقل یه ۲۰۶ که داری؟ پ:نه....ولی خیلی دوستت دارم د:آها..اون که هیچی...میتونی واسم یه سرویس زمرد ده میلیون تومانی بخری؟...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 اسفندماه سال 1383 23:40
... به طرز بی شماری تنهام ! انسیه
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 اسفندماه سال 1383 23:06
وقتی حواست نیست زیباترینی وقتی حواست هست تنها زیبایی حالا حواست هست؟! شیما
-
مثبت گرا
چهارشنبه 19 اسفندماه سال 1383 14:46
میدونی... با وجود تمام بلاهایی که تو سرم آوردی یک تشکر خشک و خالی بهت بدهکارم!!! چون قبل از این که با تو آشنا بشم عادت داشتم چشامو ببندم و دهنمو باز کنمو هر چی تو دلم دارم بگم... اما تو بهم یاد دادی که دهنمو ببندم و چشمامو باز کنم... ممنون غزاله
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 اسفندماه سال 1383 23:41
من تمنا کردم که تو با من باشی تو به من گفتی هرگز،هرگز... پاسخی سخت و درشت و مرا غصه این هرگز کشت... شیما
-
تو یک دزدی
دوشنبه 17 اسفندماه سال 1383 22:17
او دزد سنگدل تمام عیاری است... اول عقلم را دزدید... بعد دلم را و بعدترش تمام شادی هایم را و حالا ... اینقدر بیرحم شده که حتی نگاهش را از من می دزدد؟!!!!!!!!!!!!!! غزاله
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 اسفندماه سال 1383 10:36
ـ دوستت دارم. ... چند تا ؟ ـ هفت تا ... فقط هفت تا ؟! ـ اگه تو یادم بدی میتونم بیشتر هم دوست داشته باشم! انسیه
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 اسفندماه سال 1383 11:58
ناامیدم مکن از سابقه ی لطفِ ازل ... انسیه
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 اسفندماه سال 1383 15:19
برای همه کسم و در حقیقت هیچ کس ای دو چشمت سبزه زار من ای نگاهت نوبهار من ای وجودت آسمانی ای دلت دریای پاک مهربانی من همان غزال مستم که غرورم را به پای تو شکستم من همانم که تمنای دو چشمش را تو میبینی یا آن که آ رزو دارد گل بوسه از لبهاش برچینی عزیز من... بهار من گل سرخم...نگار من تو را من همچو یک غنچه ز شاخ هستی...
-
قصه
جمعه 14 اسفندماه سال 1383 00:14
آنها کجایند که می آمدند و می رفتند افسانه خیابان می شدند خانه ها را بر می افروختند خاک را متبرک می کردند راه درازی انگار طی شده است این قصه کودکان بسیاری را شاید به خواب برده باشد من بوی خاک را می شنوم که در پی گرمای ماست قصه همیشه از دل شب آغاز شده است.... شیما
-
جشن
پنجشنبه 13 اسفندماه سال 1383 00:35
یه جشن کوچیک داریم اینجا تشریف بیارید خوشحال می شیم شیما
-
پنجره
سهشنبه 11 اسفندماه سال 1383 14:58
امروز را به باد سپردم امشب،کنار پنجره، بیدار مانده ام می دانم که بامداد امروز دیگری را با خود می آورد تا من دوباره آن را بسپارمش به باد فریدون مشیری غزاله عزیز دوست خوبم هم به جمع ما اضافه می شه تا سکوت پر هیاهوی این خونه رو پرهیاهوتر کنه ... من که بی صبرانه منتظرم شیما
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1383 17:42
پوشاندن نفرت و بی حوصلگی در پس لبخندم مضحک است.... درست مثل آن بانوی چاق در لباس های تنگ و چسبانش!! انسیه
-
صدای دل
یکشنبه 9 اسفندماه سال 1383 00:18
سنگینی نگاهش رو حس کردم نگاهش هم مثل خودش گرم بود و پر انرژی مثل همیشه خنده رو لباش بود تو دلم صداش کردم با دلش جوابمو داد خواستم پیشم بمونه، تو دلم ازش خواهش کردم گفت:همیشه هستم،همیشه کنارتم،با دلش جواب داد گفتم:تو که هیچ وقت دروغ نمی گفتی پس چرا حالا دروغ میگی؟تو خیلی وقته که دیگه نیستی این چند تا جمله رو بلند...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 اسفندماه سال 1383 20:39
صحنه ی اول : (روز- خارجی - جاده ی جنگلی سرسبز) آقتاب تازه طلوع کرده. خسته از یه رانندگی طولانی ... توی یه جاده ی جنگلی پر از دار و درخت ، ماشین و پارک می کنه. هوا تمیز و خنک ِ... دور و برش تا چشم کار میکنه جنگل ِ و کوههایی که پوشیده شدن از درخت ... برای پیدا کردن ِ همچین جایی تمام شب رو رانندگی کرده بود ! صحنه ی دوم...
-
عشق و ازدواج
جمعه 7 اسفندماه سال 1383 13:11
شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟" استاد در جواب گفت:"به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!" شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟" و شاگرد با حسرت جواب داد: "هیچ! هر چه جلو میرفتم،...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1383 20:12
وا سه ا مروز و فردا و همیشه !
-
سقف
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1383 01:03
بی حوصله روی تخت دراز کشیدم و چشمم رو به سقف دوختم کاش این سقف وجود نداشت،تا می تونستم آسمون رو تماشا کنم هر لحظه سقف اتاق پایین تر می آد نفسم بالا نمی آد از جام بلند می شم و تصمیم می گیرم از زیر این سقف فرار کنم زیر سقف آسمون بهتر می شه نفس کشید ... حالا زیر سقف آسمونم، یه نفس عمیق می کشم و راه می افتم صد متر جلوتر...
-
سلام
سهشنبه 4 اسفندماه سال 1383 01:57
من و دوست خوبم انسیه از امروز می خوایم هر روز یه مطلب هر چند کوتاه اینجا بنویسیم، اولین مطلب رو با قسمتی از شعر آیدا در آینه احمد شاملو آغاز می کنم: کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد من با نخستین نگاه تو آغاز شدم...