-
قبول...بافته بودن لیاقت می خواست
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1384 20:40
میدونی؟ وقتی پرواز بلد نباشی یه فرشته ی مهربون میاد یادت می ده و وقتی شروع کردی به پرواز تنهات می ذاره و می ره که وسط زمین و آسمون بال بال بزنی تا اونایی که از پایین اشکهای سردت ُ نمی بینن پرواز تو رو استقلال معنی کنن !! انسیه
-
بافته وفادار
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1384 02:44
خیلی دوست داشتم الان اینجا بودی خیلی دوست داشتم الان اینجا بودی و باهات حرف می زدم نه باهات دعوا می کردم سرت داد می زدم و تمام دلتنگیمو سرت خالی میکردم کی فکر می کرد تو یهو اینقدر تغییر ماهیت بدی؟ کی فکر می کرد تو اینقدر عوض شی؟ تو راست می گفتی یواش یواش داری عین خودشون می شی یعنی می خوای بگی اون وره آب همه اینقدر بی...
-
از وقتی...
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1384 01:11
از وقتی عــاشق شدم فرصت بیشتری برای این دارم که پرواز کنم و بعد به زمین بخورم! و این عالی ست!... هرکسی شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد تو این شانس را به من بخشیدی متشکــرم!!!
-
یادت میاد؟!
سهشنبه 28 تیرماه سال 1384 00:11
یادت میاد گفته بودی میای همون موقع که آفتاب یه جوره دیگه می تابید بهم قول دادی که وقتی مهتاب بود و ستاره میای گفته بودی میام اگر هوا سرد بشه گفته بودی میام با یه بغل گرما بهم قول دادی که اگر اومدی بهار رو با خودت میاری بهم قول دادی قبل از خواب پرستو میای قول داده بودی وقتی هنوز اولین برگ زیر پای عابرا له نشده میای...
-
یک عاشق
جمعه 24 تیرماه سال 1384 13:15
من نه آن ستاره ایی هستم که با طلوع نخستین سپیدی صبح محو شوم و نه آن آفتاب سوزانی که با رسیدن شب به سردی گرایم و نه آن پرستویی که با رسیدن فصلی نو آشیانه را ترک گویم من فقط حقیقتا "یک عاشقم" شیما
-
راه فرار
یکشنبه 29 خردادماه سال 1384 17:56
اینجا چقدر ساکته چقدر سوت و کوره دیگه هیاهو نیست غزاله کجاست؟ انسیه کجاست؟ من کجام؟ غزاله الان تازه مطالبت رو خوندم،چی شده؟ حسابی نگرانم کردی! منم که این روزا اینقدر درگیرم که حتی وقت نمی کنم تو آیینه به خودم نگاه کنم دیگه قیافه خودمو فراموش کردم امروز صبح وقتی یه لحظه خودمو تو آیینه دیدم خودم نبودم حسابی غرق شدم نمی...
-
You fucked my life
جمعه 20 خردادماه سال 1384 16:39
چرا تا تو را می بینم این دل لا مصب پاک یادش می رود که به خونت تشنه بوده؟؟؟!!! غزاله(خسته ام)
-
To gone with wind
پنجشنبه 19 خردادماه سال 1384 15:09
به پشت سرم که نگاه می کنم می بینم که همه چیز از دست رفته است... شادی هایم...آرامشم...دلخوشی های کوچکم...تو...تو...تو...تو... و من هنوز هم آنقدر مغرور هستم که احساس پشیمانی نکنم... غزاله
-
عینک
پنجشنبه 12 خردادماه سال 1384 01:56
کرختی چشمانام را در بهتان یک عینک مینشانم و فریاد میزنم آی اندیشههای دور من نزدیکبینم ........ این مطلب رو الان تو بلاگ یه دوست خوندم برام جالب بود نوشتمش اینجا شیما
-
عاشقانههای کوتاه برای روزهای بلند سال
شنبه 7 خردادماه سال 1384 22:14
قصه ی هفتم : می نویسم ... پس هستم ! ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم ! انسیه
-
بوتیمار
دوشنبه 2 خردادماه سال 1384 14:49
چه لازم است بگویم که چه مایه می خواهم ات؟ چشمان ات ستاره است و دل ات اشک. جرعه ئی نوشیدم و خشکید. دریاچه ی شیرین با آن عطش که مرا بود بر نمی آمد می دانستم. چه لازم بود بگویم که چه مایه می خواستم اش؟ (احمد شاملو) غزاله
-
عاشقاته ای برای لبخند چشم تو
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1384 00:30
به پسر نازنینی که با مهربانی هایش تمام شادی های دنیا را به من هدیه کرده دیشب تمام بهانه هایم رادور ریختم چون فهمیدم تو تنها بهانه ام شده ای و وقتی به لبخند چشم تو فکر کردم همه ی کج اندیشی هایم پر کشیدند نه دیگر.. قول میدهم بعد از این تا تو هستی مثبت های دلم را کنار منفی های زندگی نگذارم و دیگر وقتی آن طور سراسیمه برای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1384 13:39
امروز دو عاشق دو دلداده زندگی مشترکشون رو آغاز می کنند براشون آرزوی خوشبختی می کنم..... شما هم براشون دعا کنید...... شیما
-
انتظار....
شنبه 24 اردیبهشتماه سال 1384 00:18
وقتی نیستی نمی دانم در انتظار چه می نشینم؟! در انتظار تو یا مرگ وقتی هستی در پاسخ به سوال دیگر چه می خواهی؟! به راستی ناتوانم این مطلب رو چند وقت قبل از بلاگ دوست خوبم رامین خوندم،چون دوستش داشتم گذاشتمش اینجا..... شیما
-
عاشقانههای کوتاه برای روزهای بلند سال
پنجشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1384 17:17
قصه ی ششم : بدون شرح ... تو همه چاره ی من من همه بی چاره ی تو تو همه پاره ی تن تن همه آواره ی تو تو خودت شوق منی شوق منم دیدن تو شاهد اشک منی من محو خندیدن تو... انسیه
-
برگشتم
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1384 23:07
من برگشتم من زود زود برگشتم چند شب قبل خیلی حالم بد بود اما حالا خیلی بهترم وقتی کامنت انسیه گلم رو خوندم فهمیدم خیلی هم تنها نیستم وقتی غزاله عزیزم باهام تماس گرفت و بعد از مدتها یه مطلب نوشت فهمیدم تنها نیستم وقتی دست خدا رو تو زندگیم حس کردم فهمیدم اصلاْ تنها نیستم مشکل من این بود که زود قضاوت کردم من اشتباهات خودم...
-
زندگی تکرار دوست داشتن است
سهشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1384 20:30
به شیمای عزیزم...دوست تنهای من نه شیما...نه...الان وقتش نیست نباید جا بزنی... الان جا زدن یعنی شکستن...یعنی زیر دست و پا خرد شدن..یعنی کم آوردن نه...نمی خوام که بگی کم آوردی که بریدی... منم همه ی این روزا را داشتم و دلم می خواست می تونستم بهت بگم که چقدر شبیه روزای تنهایی تو بودن...که اگه تو یه هفته است که چنین احساسی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1384 23:46
بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم تنهام یه بغض گنده سر راه گلومو بسته خیلی خسته ام افکارم پراکنده اس نمی دونم چی بگم دیگه شاید هیچ وقت ننویسم شاید برم واسه همیشه اگه خواستم برگردم..... وقتی برمی گردم که دیگه اینجوری نباشم شیما
-
خیلی تنهام
یکشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1384 04:00
خیلی تنهام خیلی خیلی تنهام به خاطر کسی که دوستش دارم از کسی که دوستم داشت گذشتم اما کسی که دوستش دارم به خاطر من از هیچی نمی گذره من انتخاب کردم غزاله راست می گفت: - هر کدوم از این دو انتخاب اشتباهترین انتخابه کسی که دوستم داره رو با تمام خوبیاش اونجور که باید نخواستم کسی که دوستش دارم اونجور که باید دوستم نداره حالا...
-
انتخاب
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1384 00:00
باید انتخاب کنم باید تصمیم بگیرم باید تصمیم بگیرم کسی که دوستم داره رو انتخاب کنم یا کسی که دوستش دارم خیلی سخته انتخابه خیلی سختیه کسی که دوستم داره صادق ترین آدمیه که تا حالا دیدم کسی که دوستش دارم عجیب ترین آدمیه که تا حالا دیدم نمی دونم چیکار کنم؟! انتخابه سختیه شما اگه بودید کدوم رو انتخاب می کردید؟! شیما
-
درد دل های بچه گانه ی یک کوچولوی عاشق
شنبه 10 اردیبهشتماه سال 1384 23:21
درد دوم: کجا باید بگردم!؟ ... شنیدی می گن قلب هر کس اندازه ی مُشتشه!؟ دستم و مشت می کنم و نگاهش میکنم... واقعآ قلب من اینقدر کوچیکه!؟ نه...فکر نکنم! اگه اینقدر کوچیکه... پس چرا احساس می کنم یه جای خالی ِ خیلی بزرگ توی قلبم هست!؟... یه جای خالی ِ خیلی خیلی بزرگ ... حداقل اندازه ی این اتاق... نه...نه...خیلی بزرگتر! شاید...
-
شیما جونم تولدت مبارک
جمعه 9 اردیبهشتماه سال 1384 20:20
فردا تولدشه...تولد بهترین دوستم...کسی که بهترین سالهای نوجوونیمو با اون تو یه شهر کوچیک گذروندم...کسی که با اون خندیدم...گریه کردم...خوش گذروندم یا زندگی را سخت گرفتم کسی که قلبش اندازه ی یه دریاست و توش برای همه جا هست... کسی که اگر چه بیش از چهار ساله که ندیدمش و بینمون بیش از هزار کیلومتر فاصله است..اما هیچوقت...
-
عاشقانههای کوتاه برای روزهای بلند سال
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1384 22:03
قصه ی پنجم: من کم نمیارم , تو چی !؟... هنوز چشامو باز نکردم... احساس می کنم سرم درد می کنه یادم می یاد دیشب تا آخرین لحظه ای که بیدار بودم گریه می کردم ! یه نفس عمیق کشیدم و چشامو باز کردم یه لبخند کوچولو... از تخت پریدم پایین امروز روز خوبیه... امروز همه چیز خوبه... اصلآ امروز بهترین روز زندگی منه!... دوش می گیرم به...
-
ضلع سوم
دوشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1384 23:26
من دیشب رو صندلی عقب یه ماشین نشسته بودم.... راننده که شدیدا گاز می داد پسری بود که عاشق منه ولی من ازش متنفرم... کمک راننده که یه بند حرف میزد پسری بود که من عاشقش بودم اما اون عاشق یه دختر دیگه شده بود... و من اونجا پشت سرشون نشسته بودم و داشتم به تو فکر می کردم....آره به تو....تو که ضلع سوم این مثلثی.... من به تو...
-
۴ تا تافته ۲ تافته...
شنبه 3 اردیبهشتماه سال 1384 00:32
دو سال پیش توی یکی از روزهای بهار تو یکی از روزهای هفته سه تا از بافته ها و دو تا از تافته ها دور هم نشستند و یه قرار گذاشتند قراری که دلیلش پیوند بود پیوند شش تا قلب شش تا دوست شش تا عاشق شش تا... قرار نوشته میشه سه تا بافته ها و دو تا تافته ها امضا می کند یکی از بافته ها بی خبر از همه جا،توی خونه چشمش رو به سقف...
-
درد دل های بچه گانه ی یک کوچولوی عاشق
پنجشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1384 20:54
درد اول : ازکی بپرسم!؟... از کجا باید شروع کرد!؟... آخه همه ی فکرایی که توی کله ام هست مالِ همین الآنِ... ساعت و دقیقه و تاریخ نداره! پر از احساسم...پر از حس نوشتن... ولی برای نوشتن ِکوچکترین احساس یا کوچکترین خیالِ گذرنده ای باید سر تا سر زندگی خودم و شرح بدم... و این ممکن نیست! ... پر از حرفم...پر از گفتن... ولی یه...
-
...
دوشنبه 29 فروردینماه سال 1384 23:31
حس می کنم که وقت گذشته ست حس می کنم که "لحظه"سهم من از برگهای تاریخ است حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی ست در میان گیسوان من و دست های این غریبه غمگین حرفی بزن آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشید جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟ حرفی به من بزن من در پناه پنجره ام با آفتاب رابطه دارم... فروغ فرخزاد...
-
در جواب تا کی؟!
یکشنبه 28 فروردینماه سال 1384 16:25
درسته دوستی ها این روزا همشون تا دارند، دل آدما تاریخ مصرف نداره اما دوستی ها تاریخ انقضا داره، می دونی چرا؟ چون این رابطه ایی که بین آدماس در واقع دوستی نیست یه نوع رفع نیازه، دوست واقعی کسیه که همه جا هست تو شادی تو غم تو سختی... تازه این روزا هر کس می خواد واسه رابطه اش تا بذاره می گه: " دوستت دارم اما،مثل یه دوست...
-
من...تو...ما اینجاییم
یکشنبه 21 فروردینماه سال 1384 23:18
اولین دفعه میخواستم اونو پیدا کنم که خودم گم شدم... زخم خورده بود...خواستم مرهم درداش بشم که خودم زخمی شدم... خسته شده بود...اومدم تکیه گاهش بشم که خودم از نفس افتادم... باخته بود...خواستم بهش پیروزی را هدیه کنم که خودم بازنده شدم... زمین خورده بود...خواستم بلندش کنم که خودم افتادم... حالا من و اون هر دو...
-
عاشقانههای کوتاه برای روزهای بلند سال
شنبه 20 فروردینماه سال 1384 13:51
قصه ی چهارم : تا کِی!؟... شیدا با یه شکلات شروع شد من یه شکلات گذاشتم توی دستش اونم یه شکلات گذاشت توی دستم سرم و بلند کردم اونم سرش و بلند کرد دید که منو میشناسه....گفت:دوستیم؟ گفتم : دوست ِ دوست! گفت تا کجا؟گفتم :دوستی که تا نداره گفت : تامرگ؟... خندیدم گفتم : گفتم که تا نداره گفت باشه...تا بعد از مرگ گفتم: نه نه...