-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 مهرماه سال 1384 11:36
من سیبم افتادم از درخت توی جوی آب ... چه خنکای دلپذیری ! چه گردش دلفریبی ! چه بازی دلچسب آفتابی ... آخ سرم .... خر ِمش قاسم مرا خورد !! انسیه
-
بد قولی
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1384 21:42
اونروز وقتی داشتی می رفتی خواستم گریه کنم دستت رو روی چشمام گذاشتی و گفتی: -"برمی گردم خیلی زود خیلی خیلی زود پیش از اینکه اولین بارون بزنه پیش از اینکه اولین غنچه نرگس باز بشه حتی پیش از اینکه یه شهاب دل آسمون و خط بزنه و تو بخوای یه آرزو کنی." با اینکه می دونستم بر نمی گردی گریه نکردم بهت قول دادم تا وقتی برنگردی...
-
یادم تو را فراموش ۱
سهشنبه 19 مهرماه سال 1384 13:32
نوشتی سیبهای درخت باغ همسایه یکی یکی می رسند و از شاخه جدا می شوند در حیاط می افتند در آب حوض می شوی و وقتی گاز می زنی به لپ گلی سیبها یاد من می افتی یادت می افتد که دلت می خواهد لپهایم را بکشی من در خیالات خودم همان سیبی می شوم که گاز می زنی و می جویشان لابه لای دندانهایت می مانم طعم ترش و شیرین سیب می شوم و تو یاد...
-
حضور بی رنگ
یکشنبه 17 مهرماه سال 1384 22:50
امروز به جایی خیره شده بودم تنها جایی که نمی دیدم اونجا بود یهو یادم افتاد به تو به وقتایی که بهم خیره می شدی حالا دیگه می دونم چرا به این زودی فراموشم کردی چون اون موقع ها وقتی کنارم بودی تنها چیزی که نمی دیدی من بودم همیشه خیره نگام می کردی و من ساده لوح فکر می کردم این از شدتِ عشقِ بگذریم حالا می فهمم حالا می فهمم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 مهرماه سال 1384 16:23
من به گنجشک ها علاقه دارم که یک مرتبه حیاط را پر از سر و صدا می کنند و ناگهان معلوم نیست از چه چیزی می ترسند و پچ پچ کنان توطئه ای و بعد می پرند ! ... و بعد به ماهی های حوض که نه یه وقاحت سگ و گربه اند و نه باری روی دوش خاکند و اصلآ از جنس دیگرند و در دنیایی دیگر ! انیسه
-
تولد
شنبه 16 مهرماه سال 1384 23:06
امروز تولدتِ جالبه از چند روز قبل نه بهتره بگم بیشتر از یک ماه قبل منتظره امروز بودم می خواستم اینجا واست جشن بگیرم یه جشن کوچیک که می دونم واسه تو واسه تو که دوست خوب منی واسه خوبیات خیلی کم بهاست اما امروز درست همین امروز که تولدت بود من اینقدر مشغله داشتم که همه چیز رو فراموش کرده بودم و الان باید یادم بیاد که...
-
جای من بودن هم حال می ده هااااا
شنبه 16 مهرماه سال 1384 21:10
همیشه به یادش که می افتم گریه ام می گیره ... تولدم و می گم !! آره ... توی این روز به دنیا اومدم بی گناه به دنیا اومده بودم و گریه می کردم بی دلیل ! همه می خندیدن و من تنها گریه می کردم ... تولدم مبارک !! شنیده بودم که آدما خیلی زود خاطره می شن و خاطره ها خیلی زود فراموش میشن ! ولی... باور نکرده بودم . حالا من هم شدم...
-
فریاد
پنجشنبه 7 مهرماه سال 1384 20:39
دوست دارم فریاد بزنم اما دیگه نه صدایی مونده واسه فریاد نه گوشی که بشنوه و نه حتی شونه ایی که بشه بهش تکیه کرد و آروم گرفت... شیما
-
فاصله
پنجشنبه 7 مهرماه سال 1384 03:58
نه وصل ممکن نیست همیشه فاصله هست... شیما
-
نیروی برتر...عشق یا دلبستگیِ عمیق
سهشنبه 5 مهرماه سال 1384 03:33
امشب دیدمش بعد ۳۸۲ روز تا چند دقیقه چیزی رو که می دیدم باورم نمی شد فقط وقتی هاله اشکی که جلو چشمام رو پوشنده بود صورتش رو تار کرد باور کردم که بیدارم فهمیدم که خواب نمی بینم تمام لحظاتی که کنارش بودم نتونستم چشم ازش بردارم حتی برای یه لحظه مثل تشنه ایی بودم که به آب رسیده و حالا هر چه بیشتر از اون آب می خوره تشنه تر...
-
خسته ام...
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1384 17:56
چیزی مرا به قسمت بودن نمی برد از واژه دو وجهی تکرار خسته ام من بی رمق ترین نفس این حوالیم از بودن مکرر بر دار خسته ام من با عبور ثانیه ها خورد می شوم از حمل این جنازه ی هشیار خسته ام شیما
-
راه سوم
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1384 13:14
وقتی برخوردت رو دیدم به راه سوم فکر کردم و حس کردم تاریخ داره تکرار می شه شیما
-
نور
پنجشنبه 24 شهریورماه سال 1384 13:00
توی تاریکی بود هر روز رو تو تاریکی به سر می رسوند مثل مرده های متحرک بی هدف و سردرگم بعضی وقتا خسته از تاریکی به زور نفس می کشید توی تاریکی میخندید، گریه می کرد، راه می رفت گاهی وقتا به در و دیوار میخورد بعدش سرنگون می شد ... تا اینکه نور رو دید یه روزنه کوچیک هر چی بهش نزدیک تر می شد بزرگتر می شد حالا اون تو تاریکی...
-
کابوس
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1384 02:20
مرگ یه عزیز در کمال ناباوری گریه ها و زجه های من خنده ی آدمایی که با انگشت نشونم می دن انگشت هایی که هر آن می آد چشمام رو در بیاره من و اویی که دیگه نیست تنهایی،تنهایی بغض،اشک،آه... پوشیدن همه اینا پشت یه نقاب یه نقاب مضحک که طرحِ خنده داره یه نقاب که نماد یه آدم الکی خوشِ زندگی یه کابوسِ تکراریِ... شیما
-
بچگی
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1384 01:34
دوست دارم به گذشته برگردم روزایی که تنها دغدغه ی زندگیم تکلیف شب بود روزایی که ناراحتی هام زمین خوردن و قهر و آشتی با همکلاسی هام بود روزایی که دلخوشی هام نمره بیست و کارت هزار آفرین بود روزایی که اگه یه شب نمازم قضا می شد تا صبح از ترس آتیش جهنم نمی خوابیدم روزایی که نمی دونستم دروغ چیه و می گفتم دروغگو دشمن خداست...
-
خطِ سفید
یکشنبه 20 شهریورماه سال 1384 13:13
شب سکوت تاریکی پیاده روی رویِ یه خط سفید افکار پراکنده صدا همهمه نگاههای معنی دار یه مشت آدمِ بی معنی واسه هر نگاه یه معنی===>بی جواب ،تعریف نشده خنده هایی که قصد داره رمق پاهاتو بگیره گریه هایی که می خواد سدِ راهت بشه حسِ دستهایی که پر از التماسِ چشم های که معلوم نیست از خنده پر از اشکِ یا ... اما ایستاده ام به...
-
دیدار
شنبه 19 شهریورماه سال 1384 20:34
کسی نیست بیا زندگی را بدزدیم میان دو دیدار تقسیم کنیم... شیما
-
حرفام با کوچولو ...
شنبه 19 شهریورماه سال 1384 18:55
می دونی کوچولو !؟ وقتی زبون نمی خواد چیزی بگه چشمها لوش می دن ! بیا تا چشمت به چشم یکی افتاد بقیه از چشمت نیفتن . بلآخره اومدیم مهمونی ببین چقدر آدم اینجا هست ! اون آقا چاقه رو می بینی ؟ همون کچله که داره سیگار برگ می کشه ... اون رو اونجوری نگاه نکن ... خیلی پولداره اون خانوم خوشکله هم که نشسته کنارش زن دومشه از دختر...
-
رفتم......برگشتم
شنبه 19 شهریورماه سال 1384 02:18
یه روزی رفتم یه روزی رفتم که دیگه برنگردم که دیگه ننویسم دیگه دست به قلم نگیرم رفتم که تنها باشم رفتم توی تنهایی خودمو پیدا کنم ... من بودم و خودم حقیقت های تلخ زندگیم گذشته هایی شاید شیرین تر از حال آینده ایی که معلوم نیست و دروغهایی واقعی که اسمشون رو امید گذاشته بودم ... امروز برگشتم چون فهمیدم دل کندن از اینجا کار...
-
بابا شاااااااااااااعر !!
جمعه 18 شهریورماه سال 1384 13:09
این شعر معروف خوشکله رو که آقای « حمید مصدق » واسه من گفتنُ حتمآ خوندید : سیب تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک وتو رفتی و هنوز ... سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام...
-
حرفام با کوچولو ...
پنجشنبه 17 شهریورماه سال 1384 17:45
سخت نگیر کوچولو زندگی همینه دیگه... یه معادله ی دو مجهول بی نهایت جواب ! شایدم یه جنگ قدیمی و ادامه دار به طول تاریخ و عرض صفر ... یه جنگ بین آدمهایی که فکر می کنن فقط جواب هایی که اونا پیدا کردن درسته ! می دونی کوچولو ... هرچی به نور نزدیکتر بشی سایه ات بزرگتر می شه بعضی وقتا لیوانی که تا سر پره خالی دیده می شه ! بی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 شهریورماه سال 1384 13:44
خدا اجازه !؟ درس امروزتان را نفهمیدم ! آن مرد با اسب در باران بالاخره کی خواهد آمد !؟ سارا انار دارد و دوست پسرش داراست ! چون قیافه دارد موبایل دارد و ۲۰۶ ۲۰۷ .... ۲۰۸ .... ۲۰۹ .... یعنی ۳۱۳ نفر مرد در جهان تو نیست !!؟ انسیه
-
من نمی خوان آدم باشی ! !
چهارشنبه 16 شهریورماه سال 1384 10:41
آدمها می خندن آدمها گریه می کنن آدمها مغرور می شن آدمها عصبانی می شن آدمها عاشق می شن عاشقا ... نه ! ... آدمها از عاشقی پشیمون میشن ! ( اونایی که پشیمون شدن عاشق نبودن ) آدمها احمق می شن آدمها عاقل می شن آدمها وقتی عاقل می شن یادشون می ره احمق بودن ! آدمها زود عادت می کنن به همه چی ! به همه جا ... به همه کس ! ........
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 شهریورماه سال 1384 10:16
نمی دانم چه لزومی هست برای نوشتن یا نوشتن وقتی اینطور مثل من روزها بگذرد و با کسی هم کلام نشوی یا حتی مجال نگاه کردن پیدا نکنی در چشمان کسی تا لااقل حرفهای گفته و نا گفته را از چشمانش بخوانی و او هم . ....... آنوقت تمام لحظات پر میشود از پژواک پایان ناپذیر درونی خودت ! انسیه
-
عروسک
شنبه 5 شهریورماه سال 1384 22:46
ایستاده بود هر روز مثل دیروز هیچ چیز عوض نمی شد: -وای دیگه خسته شدم چرا هیچ چیز عوض نمی شه؟! تاریک و روشن روز و شب مثل همیشه آخه چرا من باید تمام عمرم رو به این دیوار چسبیده باشم؟ منم می خوام مثل بقیه راه برم،بخندم،احساس کنم،لمس کنم تا آخرش فقط باید نگاه کنم و همه چیز مثل همیشه باشه اون داره به من نزدیک می شه حتماْ می...
-
خودم،تنهایی،خدا...
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1384 22:26
می خوام دورِ خودم یه حصار بکشم می خوام از همه مردم دنیا جدا بشم می خوام خودم باشم، خودم توی این دنیا باید تنها بود توی دنیایی که مردمش از کلمه کلمه حرفات به نفع خودشون برداشت های نادرستی می کنن باید تنها بود توی دنیایی که آدماش اینقدر مغرور هستند اینقدر خودخواه هستند که دیگه قلبی واسه دوست داشتن ندارند باید تنها بود...
-
روز مبادا
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1384 15:31
وقتی تو نیستی نه هستهای ما چونان که بایدند و نه بایدهای ما... مثل همیشه حرف آخرم را با بغض می خورم و در دل نهفته می دارم تا باشد برای روز مبادا ! اما در صفحه ی روزگار روزی به نام روز مبادا نیست... آنروز هر چه باشد روزی است شبیه دیروز...روزی شبیه فرداست اما کسی چه می داند شاید آن روز..روز مبادا نباشد هر روز بی تو برای...
-
Just have fun
یکشنبه 30 مردادماه سال 1384 17:53
مردها اسلحه را کشف کردند و شکار را اختراع کردند زنها شکار را کشف کردند و پالتو پوست را اختراع کردند مردها رنگها را کشف اردند و نقاشی را اختراع کردند زنها نقاشی را کشف کردند و آرایش را اختراع کردند مردها کلمات را کشف کردند و مکالمه را اختراع کردند زنها مکالمه را کشف کردند و شایعات را اختراع کردند مردها قمار را کشف...
-
می رم سفر...
شنبه 29 مردادماه سال 1384 14:03
چند روزی دارم میرم سفر اما دل تنگم حس می کنم نمی تونم از اینجا دل بکنم دیروز آرزو داشتم برم و حالا می خوام بمونم خلاصه که حسابی بهم ریختم زود برمی گردم دلم واسه اینجا خیلی تنگ می شه غزاله و انسیه هم تو این چند روز باید جور منو بکشن دوست ندارم وقتی برمی گردم اینجا ساکت باشه برام دعا کنید شیما
-
عشق و دیوانگی
جمعه 28 مردادماه سال 1384 22:18
در روزگاران قدیم تمام احساسها در کنار هم زندگی میکردند . یک روز احساسها تصمیم گرفتند قایم باشک بازی کنند.قرعه به نام دیوانگی افتاد و او چشم گذاشت تا بقیه احساسها قایم شوند. هر کدام از احساسها به سویی رفتند و پنهان شدند.لطافت به شاخه ماه آویخت...زیبایی در پشت گیسوان دختری پنهان شد و حسد به درون ظرف زباله ای خزید.... در...