-
تو همه زندگی منی!
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1384 11:50
دفتر خاطراتم رو ورق می زنم...صفحه هاى پر از نوشته اش روبا دستام لمس مى کنم,حسّ خوبى بهم دست مى ده..؛ خاطره ها,روزها و تاریخ ها...همش تند,تند,از جلو چشمم رد مى شه؛همین طور دفترم رو برگ مى زنم: پنجشنبه23 دى...یکشنبه26 دى...چهارشنبه۲۹دى...دوشنبه3 بهمن...دوشنبه10 بهمن...؛ دوشنبه 10 بهمن...؛ یادش به خیر!!!دیگه دفترم رو برگ...
-
?...why
شنبه 6 اسفندماه سال 1384 01:04
چرا همیشه موظفم همه ی اطرافیانم رو درک کنم،بعد هیچ کس هیچ وظیفه یی در مقابل من و خواسته هام نداره؟
-
سکوت پر هیاهو یک ساله شد...
پنجشنبه 4 اسفندماه سال 1384 00:31
سال گذشته در چنین روزی در چنین ساعتی سکوت پر هیاهو آغاز شد اولش من بودم انسیه قرار بود هر روز اینجا بنویسیم حتی شده به خط... می خواستیم اینجوری نشون بدیم که هنوز به یاد هم هستیم حتی اگه فرسنگها فاصله بینمون باشه بد قولی کردیم هر روز ننوشتیم اما نوشتیم بعد از چند روز غزاله هم اومد سه تایی با هم اینجا رو ساختیم با سکوت...
-
بیاید...
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 02:31
بیاید امشب تمام شمع های زمین را روشن کنیم تا همه بدانند ما اهالی سیاره رنج،همه عاشق شده ایم بیاید امشب تمام شمع های زمین را روشن کنیم تا بی ستاره های دور دست، هم ستاره ای داشته باشند بیاید امشب تمام شمع های زمین را روشن کنیم تا این سیاره رنج ، ستاره عشق باشد شیما
-
نیاز!
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1384 02:08
به آرامش نیاز دارم به یه جای ساکت که خبری از تلفن،موبایل،اینترنت و ارتباطات نباشه به آرامش نیاز دارم به جایی که خبری از آدم و دوستیهای خاله خرسش نباشه به تنهایی نیاز دارم به جایی که بتونم یه چند ساعت از تمام تنش های این مدت دور باشم به خواب نیاز دارم به چند ساعت خواب بدون دغدغه،بدون تنش،بدون کابوس... به اکسیژن نیاز...
-
گاوی که خر شد!
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1384 22:58
امروز عصر با یکی از دوستای گلم رفتیم حافظیه جای همه دوستان خالی مخصوصا انسیه گلی که کلی یادش کردیم،تازه براش یه تفال به حافظ زدیم که خیلی خوشکل بود اما صفحه ش یادمون رفت،... خری * رو هم که دیروز با هم رفتیم خریدیم با یه شاخه رز سفید خیلی خوشکل بهم هدیه داد و کلی خوشحالم کرد البته منم همین خر رو با یه شاخه رز صورتی ناز...
-
valentine's day...
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1384 01:55
عشق،محبت و مهربونی دوست داشتن و وفاداری قلب،شکلات و بادکنک یه شاخه رز سرخ یه پیام کوتاه happy valentine's day dear درود به روان ولنتینو... و تبریک به همه ی اونایی که دلشون واسه یه نفر می تپه... شیما
-
مرگ برای زندگی یا...؟!
دوشنبه 24 بهمنماه سال 1384 00:48
درد عمیقی وجودمو گرفته و بغض سنگینی تو گلومه بی تابم،از هر روز و همیشه بیشتر شاید هیچ وقت اینقدر منتظر نبودم یه انتظار کشنده بی پایان... حس می کنم دیگه وجود ندارم نمی دونم برای زندگی باید بمیرم یا برای نفس کشیدن زندگی رو از خودم دریغ کنم؟! شیما
-
BYE FOR EVER...
شنبه 22 بهمنماه سال 1384 01:35
خیلی احمقی ! لوسِ از خود راضی ،لیاقتت همینه که باهات خوب تا نکنم... این چیزا لیاقت می خواد که تو عوضی نذاری... BYE FOR EVER اینم یه sms رمانتیک از کسی که مثلا خیلی دوستم داره... تمام این واژه های آکنده از عشق و احساس به خاطر اینه که: سرم درد می کرد گوشیمو خاموش کردم،تلفن رو از پریز کشیدم چند ساعت بخوابم... فراموش...
-
* دوس دارم ...
جمعه 21 بهمنماه سال 1384 22:03
سرما خوردم ولی دوس دارم سرما خوردگیمُ !! دوس دارم سرماخوردگی رو... یادت میاد اون روزیُ که بهت گفتم سرما خوردم ؟؟ گفتی: نگران نباش٬ اون گرماخوردگی ِ عشق ِ داداش٬ فقط خارجیه!! بعد هر دومون خندیدیم آخرش هم گفتی : فکر نکن حالا . پاشو یا CD یا TV بدو دختر خوب ... بدو باریکلا !! چقد دلم برات تنگ شده چقد دلم برات تنگ شده...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 بهمنماه سال 1384 20:21
گفته آمد که به دلجویی ما می آیی دل ندارم که به دلجوش نیازی باشد غزاله
-
تعطیل...
پنجشنبه 20 بهمنماه سال 1384 12:59
سکوت تعطیل هیاهو تعطیل سکوت پر هیاهو تعطیل شیما تعطیل زندگی تعطیل... پاورقی به دلیل خستگی بیش از توان تا اطلاع ثانوی تعطیل می باشم...
-
خودپرستی...
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 10:46
دیروز عصر واسه فرار از بیکاری از خونه بیرون زدم خیلی بدهدف تو خیابونا قدم زدم و پشت ویترین مغازه ها ایستادم بدون اینکه حتی بفهمم این چه مغازه یی و من به چی اینهمه خیره شدم اما پشت یکی از ویترین ها یهو هواسم اومد سرجاش پر بود از قلب و عروسکای قلب دار و عشق و از این حرفا وقتی اینا رو دیدم یادم اومد که چند روز دیگه روز...
-
دیوانگی...
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 11:14
یادمه چند وقت قبل یه فیلم دیدم که در مورد بیماران روانی بود بعد خانم دکترِ واسه اینکه ببینه حال بیمارش خوب شده ازش چند تا سوال می کرد: امروز چه روزیِ؟ دیروز چه روزی بود؟ فردا چه روزیِ؟ از که از خواب پاشدم جواب هیچ کدوم رو نمی دونم٬ وای ... یعنی منم؟! شیما
-
من مال تو؟!!
دوشنبه 17 بهمنماه سال 1384 15:02
چیکار می تونم بکنم وقتی یکی حس مالکیت داره نسبت به من؟ وقتی سرم داد می زنه می گه: تو مالِ منی فقط مال من... چطور می تونم بهش بفهمونم که نه مال اونم نه هیچ کس دیگه؟ شیما (که از این قانون مالکیت به شدت کلافه شده...)
-
ایستادگی ۲
شنبه 15 بهمنماه سال 1384 11:16
هنوز که زیر سنگینی حرفات خم نشدم! می بینی ایستادم؟! هنوز شونه هام می تونن تحمل کنن هنوز زانوهام رمق دارن هنوز ایستادم اما تو رفتی خیلی ساده و بی صدا رفتی و من هنوز منتظرم یکی منو از کابوس بیدار کنه از وقتی رفتی یه بغض گنده سر راه گلومِ که نمی شکنه طفلی می ترسه صداش به گوش تو برسه تو فکر کردی خیلی بزرگتر از منی خیلی...
-
* بذار خودت برای خودت ۲۰ باشی ...
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1384 17:20
این که خودت رو باور کنی خیلی قشنگه این که قبول کنی آدمی با تمام خصوصیت های تو وجود داره و این که این آدم بتونه زندگی کنه و فریاد " من هستم " رو بلند کنه، عالیه. این که با باورهات زندگی کنی و براشون بجنگی، بهترینه. این که آدم خودت باشی ایده آله. همیشه سعی کن جوری عوض بشی که ته تهش خودت باشی. ذات آدما پاکه. پس سعی کن...
-
سفر
دوشنبه 10 بهمنماه سال 1384 16:50
امشب دارم میرم مشهد هم خیلی خوشحالم، هم خیلی دلشوره دارم، بعد شش سال می خوام غزاله خانومی رو ببینم باورم نمی شه! شیما
-
ایستادگی
یکشنبه 9 بهمنماه سال 1384 16:04
بمون هنوز که زیر سنگینی حرفات خم نشدم! می بینی ایستادم؟! هنوز شونه هام می تونن تحمل کنن هنوز زانوهام رمق دارن هنوز ایستادم پس ضعف من و بهانه نکن و بمون... شیما
-
بد و بدتر
جمعه 7 بهمنماه سال 1384 12:50
چقدر بد است وقتی او چشمانش را می بندد به روی من وقتی گوشهایش را می گیرد برای من وچقدر بدتر است وقتی حتی نمی گوید: دیگر دوستت ندارم... شیما
-
گذشته ها
پنجشنبه 6 بهمنماه سال 1384 23:40
دوست دارم بنویسم دوست دارم از اون روزا بنویسم از اون روزایی که پیش هم بودیم آخر کلاس می نشستیم و اذیت می کردیم آخ دلم لک زده واسه اون روز که از کلاس پرتمون کردن بیرون من و تو به جایی اینکه ناراحت شیم از ته دل خندیدم می دونی چند وقتِ از ته دل نخندیدم؟ یادته قرار بود واسه ش رز زرد بیاریم بذاره سر کلاس بشینیم، آخرین جلسه...
-
* تصور کن ...
پنجشنبه 6 بهمنماه سال 1384 15:41
تصور کن ... هفته های اول دبستان سر کلاس ریاضی نشستی و از پنجره خیره شدی به بیرون. از بدشانسی معلم شصت نفر دانش آموز دیگه ای که با تو سر کلاس نشستنُ ول می کنه به تو گیر می ده که بگو ببینم٬ جواب این سوالی که الان پرسیدم چیه !؟؟ دِ بیا ! ... چه جوابی ؟! .. تو که هنوز سوالشُ هم نمی دونی! ...نمی تونی حرف بزنی٬صورتت فِرت و...
-
* گوش کن کوچولو ...
چهارشنبه 5 بهمنماه سال 1384 16:25
کوچولو ... این به اصطلاح روشن فکرا رو دیدی ؟؟ دیدی چقدر حرفاشون مثِ همه!؟ آخه کتاب هایی که می خونن یکی ِ !! چیه کوچولو ؟؟ چرا قیافه اتُ اینجوری می کنی !؟؟ تو هم کتاب دوست داری ؟ میخوای بخونی ؟ باشه ٬ حرفی نیست.کوچولو تو هم کتاب بخون٬ باور هم کردی٬کردی. ولی حرفاشونو حفظ نکن . بفهم چرا داری باور می کنی! کوچولو ......
-
* سالها بعد از آنکه من ...
چهارشنبه 5 بهمنماه سال 1384 10:52
سالها بعد از آنکه من از فرط خودخواهی مُردم قیامت شد و تمام مخلوقات صف کشیدند تا فرشتگان تحت سرپرستی خداوند به کارنامهء اعمال آنها رسیدگی کنند و میزان پاداش و کیفر همه مشخص شود. من از پمپ بنزینها یادگرفته ام که هر چقدر هم سعی کنم کوتاهترین و سریعترین صف را انتخاب کنم باز هم ابر و باد و مه و خورشید و فلک و رانندهء جلویی...
-
احوال پرسی شبانه...
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1384 02:46
سردرد شدیدی دارم انگار با سر خورده باشم به دیوار از قرص خوردن متنفرم همیشه وقتی قرص می خورم در گلویم می ماند گلویم تلخ می شود و تلخ می ماند تا حالم خوب شود می خواهد بگوید خودت ارزه خوب شدن نداشتی می خواهد ابراز وجود کند عجب زمانه ایی شده قرص ها هم بودنشان را به رخم می کشند --- --- --- --- --- بی صبرانه منتظرم اما...
-
اون بزرگ،اون مهربون...
دوشنبه 3 بهمنماه سال 1384 15:18
دیشب تا صبح خدا ،خدا ،خدا کردم دیشب تا صبح گریه کردم دیگه ناامید شده بودم از همه چیز و همه کس اما اون بزرگ اون مهربون الان جوابم داد الانم دارم گریه می کنم اما اینبار از شوقِ اون صدای من رو شنیده یکی از بنده هاش رو همون گمشده رو وسیله قرار داد تا مشکل من رو حل کنه گمشده،پیدا شد وسیله شد... خدایـــــــــــــا شکرت......
-
حضور
جمعه 30 دیماه سال 1384 23:54
از فرط حضور غایبم نهان می شوم شاید حضورم را دریابی... شیما
-
نشانه
چهارشنبه 21 دیماه سال 1384 01:09
پشت آشپزخانه،درون یک گلدان سفالی بلند سیخ های کباب را گذاشته ایم، یادم است روزی که مادرم درون گلدان اینها را گذاشت دلم گرفت سیخ ها مدتیست که به روی آتش نرفته اند، قدیم ها بود پدرم جمعه ها روی منقل زیر درخت سیب کباب درست می کرد چند سالی از آن جمعه ها می گذرد، دیگر نه حیاط هست، نه درخت سیب، نه منقل و زغال و آتش تنها سیخ...
-
یادگار عشق
سهشنبه 20 دیماه سال 1384 21:24
موندن و سوختن و ساختن همه یادگار عشق انتقام از تو گرفتن کار من نیست کار عشقِ شیما (که داره از خودش انتقام می گیره تا از ...)
-
حالیته؟!
شنبه 17 دیماه سال 1384 10:24
داشتیم چی می گفتیم؟! بنویس، ما رو دیوونه و رسوا کردی، حالیته؟! ما رو آواره صحرا کردی، حالیته؟! آخه مام واسه خودمون معقول آدمی بودیم، دست کم هر چی که بود آدم بی غمی بودیم، حالیته؟! سر و سامون داشتیم، کس و کاری داشتیم، هی دیگه یادش بخیر... ننه مون جورابمون رو وصله می زد، ما رو نفرین می کرد، بابامون خدا بیامرز ، سرمون...