-
*اومدی...رفتی!!!
سهشنبه 10 مردادماه سال 1385 19:05
همه چیز از همون شبی شروع شد که تو شجاعت پیدا کردی،یادته؟!نه می دونم یادت نیست،اگه یادت بود که من الان اینجا گوشه اتاقم کز نکرده بودم و تو گلوم بغض نبود بهم گفتی :''دیگه نمی ترسم بهت بگم دوستت دارم'' یادمه بند دلم پاره شد،ضربان قلبم مثل همون گنجیشکه که پشت پنجره اتاقم آشیون ساخته تند شد و گونه هام تب دار، کاش دیده...
-
*توهم
شنبه 7 مردادماه سال 1385 00:24
این روزا هر چی وجود داره زمینیِ آسمونی وجود نداره اصلا آسمون چیه؟ شاید بزرگترین توهم زیبای زمینی از زمین آسمون آبی به نظر می رسه اما آبی نیست ،سیاه حتی آسمونم توهمِ مثل خوشبختی هام مثل اون مثل رابطه مون... دیگه نمی خوام قدم بردارم همین سه قدم هم از سر من و این دنیای لعنتی زیاد بود بین یه عالمه توهم ، رویا ، امید بی...
-
*قدم سوم
شنبه 24 تیرماه سال 1385 15:27
می گویند: ترس برادر مرگ است و عشق خواهرش و من این روزها دچار ترس و عشق از زندگی سرشارم...
-
*قدم دوم
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1385 20:33
تفاوت کینه توزی با کسب تجربه : برای آسودگی خیال می توان از تمام کسانی که ایجاد مشکل می کنند دوری جست انسان با تجربه سعی می کند یازدهمین بار از یک سوراخ گزیده نشود
-
*قدم اول
سهشنبه 20 تیرماه سال 1385 00:44
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من...
-
*اعتراف نامه
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1385 16:44
از خودم می پرسم این مدت کجا بودی؟! کجا بودم واقعاْ؟امتحان و درس و دانشگاه بهانه س،خرابی سیستم هم بهانه س ،خودم بهتر از هر کسی می دونم این اواخر از هر بیست و چهار ساعت و بیست و یک ساعت خواب بودم…یک ساعت صرف غذا خوردن و نق زدن و بد بیراه گفتن به خودم ،این دنیا و آدماش می شد دو ساعت باقی مونده هم از خستگی جلو تلوزیون یا...
-
*دشمن عزیز !!!
جمعه 26 خردادماه سال 1385 23:48
میدونی چه احساسی داره وقتی یک وسال و نیم از عمرتو با یکی بگذرونی.... وقتی به خاطرش از خیلی چیزا بگذری... از پولت... دلت... و از خودت مایه بگذاری... وقتی واسه اولین بار تو ۲۰ سالگی عاشق شی... بعد مثل احمقها فکر کنی همه شادیهای دنیا رو بهت دادن... فکر کنی زندگیت عوض شده...فکر کنی دیگه خالی نیست... یکی هست که تو واسش...
-
*اجل من!
چهارشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1385 14:55
وقتی وارد زندگیم شدی که خسته و افسرده یه گوشه کز کرده بودم و منتظر اجل بودم...هر بار حالم بهم می خورد می گفتم این دیگه دفعه آخر،بالاخره تموم شد... اولین بار که دیدمت هم حالم خوش نبود،یادته؟!ازت یه صندلی خواستم...تو هم چشمات رو دوختی چشمام و گفتی: -خانم حالتون خوب نیس؟! باورم نمی شد رنگ رخسارم دل یه غریبه رو بلرزونه و...
-
*تجربه
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1385 00:24
فکر میکنی اونروز که حس کردم دیگه منو دوست نداره چه کار کردم؟ هیچی... اول دلخور شدم...بعد قهر کردم...دعوا کردم...دل شکسته شدم...گریه کردم...بی خیال شدم و بعد فراموشش کردم... فکر میکنی اون روز که بفهمم تو دیگه دوستم نداری چه کار میکنم؟ هیچی... اول بی خیال میشم و بعد فراموشت میکنم... بزرگترها همیشه میگن باید از تجربیات...
-
*کوچولوی دوست داشتنیِ من...
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1385 14:00
-شیما یعنی اینجا کی تموم می شه؟! شونه هامو بالا انداختم و گفتم: -خیلی کوچیک بودم که شروع به ساختنش کردن،فک کنم تو تازه دنیا اومده بودی...اما وسطای کار انگار کارشون گیر افتاد ولش کردن...حالا هم دو سه ماه که دوباره شروع کردن...فک کنم سه سالی طول بکشه... دستاشو کوبید بهم،از جاش پرید،چشماش برق زد،بلند خندید گفت: ـسه...
-
*تولدم مبارک!
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1385 15:12
امروز تولدمِ پس اول از همه تولدم مبارک! وقتی کسی بهم تبریک نمی گه خودم که نمردم،خودم به خودم تبریک می گم! البته از دیشب تا حالا دو نفر تولدم رو تبریک گفتن که یه شاخ خوشکل واسه رو سرم هدیه کردن یکی پسر عمه دختر خاله م،ساعت ۱۱ دیشب زنگ زده،جالب اینجاس که من این آقای محترم رو شاید ۱۵-۱۶ بار اونم به صورت اتفاقی و در حد...
-
*یواشکی!
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1385 14:39
*از دیروز درگیر خوندن کتاب ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد هستم،گاهی اینقدر قشنگ نوشته که دلم می خواد جیغ بزنم،بعضی از قسمت ها رو مجبور می شم دو سه بار بخونم،و گاهی هم حس می کنم خیلی کور و کر و احمق هستم و زاویه دیدم خیلی محدوده،مطمئنم بعد از اینکه تموش کنم دوباره از اول می خونمش،کتابهای پائولو کوئلیو حرف ندارند ولی این...
-
*نشانه؟!!
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1385 11:13
*بازم بحران...اینبارم نتونسته م مثل آدم وایسام تا تموم بشه...یا رد بشه...قابل حل شدن که نیست اما شاید رد بشه...بازم خودمو انداختم یه گوشه و حمله کردم به قرص های اعصاب...جالب اینجاس به جای اینکه استرس و اضطرابم رو کمتر کنه بدتر می شم و یه ترس دیگه بهم اضافه می شه اونم اعتیاد به این قرص های مسخره س،واسه همینم به تجویز...
-
ره صد ساله...
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1385 14:44
بزرگ شدم یعنی یک شبِ ره صد ساله رفتم، شاید تنها مزیتی که داشت همین بود وقتی رفت و واسه همیشه پشتم رو خالی کرد واسه اینکه زمین نخورم بزرگ شدم بزرگ شدم تا بار این زندگی لعنتی رو خودم تنهایی به دوش بگیرم، می خندید و می گفت : نمی تونی بچه جون... می دونم می خواست اعتماد به نفسم رو بگیره که زمین بخورم که نشون بده تو این چند...
-
آبی چشماش...
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1385 20:33
دلم تنگ شده واسه دریای چشمهای یه تازه وارد که نمی دونم کی و چی می خواد از من،شاید همین فردا بره ،شاید چند روز دیگه بمونه،اما مهم اینه که رفتنیِ...شاید تازه وارد فقط یه وسیله باشه که بتونم با وجودش یکی رو بیرون کنم از زندگیم،...چه زود جای خالیش پر تو زندگیم پر می شه،چه زود فراموش می شه وقتی یکی غرقم می کنه تو آبی چشماش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 فروردینماه سال 1385 13:09
تنها یک چیز اهمیت دارد و چیزهایی که حائز اهمیت است خنده دارد و تو می خواهی با خنده هایت مهم هایم را مضحک نشان دهی شاید مضحک ست که او مهم تر است و مهم تر بودنش تنها چیزی ست که حائز اهمیت است...
-
نه...نه فکر بد نکن!
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1385 15:29
دوست دارم فکر کنم،دوست دارم فکر کنم به چیزایی که تا حالا بهشون فکر نکردم،اما نمی دونم چرا به تو فکر می کنم؟!روزی صد بار از اول تا آخرش رو مرور کردم،گرچه یه حسی درون من هست که می گه هنوز به آخرش نرسیدم،دوست آخرش رو من بسازم نه تو...اما نه آخر رسیدیم،دیگه چیز نمونده واسه ساختن یا حتی خراب کردن،آخرش اونجایی که تو یهو...
-
آبی چشات...
یکشنبه 6 فروردینماه سال 1385 14:13
یه روزی تو آبی چشات خودمو گم کردم، خودمو تو اقیانوسی که اون روز بیکران بود شستم، پاک شدم... اما امروز بهم یاد دادی که پاک کننده ها می تونن پاک نباشن...
-
سایه
شنبه 5 فروردینماه سال 1385 15:54
*سال ۸۵ بالاخره عیدی بهم داد،یه سرماخوردگی جانانه که علت اصلیش کابوسهای شبانه هست،نیمه های شب عرق کرده و تب دار از خواب پریدم،لحاف کنار زدم و دوباره خوابم برد،دفعه بعد که بیدار شدم تمام تنم داشت می لرزید،سردم بود و گلوم به شدت درد می کرد،الانم که این درد به گوشم هم سرایت کرده،لوله های بینی م هم ترکیده و چکه می کنه در...
-
معجزه
جمعه 4 فروردینماه سال 1385 12:07
دیشب یه تصادف وحشتناک در فاصله چند قدمی من اتفاق افتاد،اینقدر شکه شده بودم که حتی نمی تونستم جیغ بزنم،فکر می کنم اگه مثل بقیه جیغ بزنم می تونم انرژی منفی که از ترس در بدنم به وجود می آد رو با جیغ زدن تخلیه کنم اما مشکل اینجاست که نمی تونم،... این تصادف باعث شد بعد از سه سال لحظه اون تصادف لعنتی یادم بیاد،اون موقع هم...
-
دوم فرودین...
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1385 14:58
*دوم فرودین به نظر روز مهمی میاد،اما نمی دونم چرا؟! شاید کسی که قرار یه روزی با اسب سفید بیاد دنبالم تولدش امروز باشه،یا مثلا تو این تاریخ بیاد دنبالم،یا ... هر چی هست مهمه،اینو از دیشب ساعت ۱:۴۳ فهمیدم... *اون شب وقتی شماره تو دیدم دستام لرزید،یخ کردم،با اینکه دیگه برام وجود نداری،مردد بودم جواب بدم یا نه،تصمیمو...
-
جعبه جادویی
سهشنبه 1 فروردینماه سال 1385 21:12
*اولین روز سال جدیدم گذشت همش خونه بودم و بعد از چند سال امروز دو سه ساعتی رو پای تلوزیون گذروندم،انگار این جعبه جادویی خیلی هم بد نیست،مخصوصا طپش و علیرضا امیرقاسمی،امروز برنامه هاش حرف نداشت،... *دیشب حافظیه جای همه دوستان خالی بود،اینقدر شلوغ بود که نتونستم برم جلو فاتحه بدم،با اون همه ازدحام و شلوغی هنوز آرامشش رو...
-
*عید اومده،هوررراااااا
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1384 16:14
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت بـــادت انـــــــدر شهــــــریــاری بـــرقــــــرار و بـــر دوام ســــــال خـرم،فـــــــال نیکــو،مـال وافر،حـــال خــوش اصـــــــل ثابت،نســل باقــی،تخــت عـالی،بـخت دام * عید اومده،هورراااااااااااااا، سال جدید ، بهار ، عیدی هوررررررررررررررررراااااااا ... فک کنم باید...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1384 00:00
امشب دلم می خواست بنویسم،اما انگار تمام کاینات از خواسته ی دل من آگاه شدند و همگی دست به دست هم دادند که حالم را بگیرند،از سگ همسایه گرفته تا این موبایل بی صاحب و ماموران زحمت کش شهرداری،سگ همسایه گویا پر خوری کرده و دل درد دارد،لامصب مدام پارس می کند،این تکنولوژی و سیستم مسیج هم که دیگر حرفش نگفتنی ست،..خلاصه که امشب...
-
تب دارم انگار!
دوشنبه 22 اسفندماه سال 1384 11:56
تب دارم انگار...اما چرا؟! به خاطر اون؟!مسخره س...می گن واسه کسی بمیر کن که واسه ت تب کنه...من تب کردم واسه اون...وای نه،نمی خوام بمیره واسه من...نمی میرم واسه ش که تب نکنه یه وقت...می خوام گریه کنم،بلند گریه کنم...می خوام راه برم...قدم بزنم...دلم بارون می خواد،نه،یه لیوان آب سرد می خواد...نه نمی تونم آب بخورم...یه...
-
...
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1384 10:41
شاعری بود که می گفت: از دل برود هر آنکه از دیده برفت رفته ای از دیده ولی می بینم بیشتر با دل خود درگیرم بیشتر خواب تو را می بینم...
-
واسه من کم بودی!
جمعه 12 اسفندماه سال 1384 22:39
(برای شیمای عزیزم که از نزدیک شاهد بودم چه احساسی داره) واسه من کم بودی ! من پی بارون و رگبار و تگرگ تو ولی آروم و نم نم بودی من پی کوه باندی که بهش تکیه بدم تو ولی خم بودی واسه من کم بودی من پی سرخ می گشتم...نه عزا تو ولی بیرق ماتم بودی پی لبخند می گشتم...افسوس تو خود غم بودی واسه من کم بودی من پی حادثه بودم پی...
-
بی کسی!
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1384 00:08
پیش از این تکیه گاهی بود واسه روزهای دل تنگی و شبهای تنهایی،واسه لحظه های که شکستی و زانواهات رمق ندارن پیش از این شونه یی بود واسه روزهای ابری و شبهای بی خوابی،واسه لحظه هایی که پاک شدی از صفحه روزگار... پیش از این کسی بود واسه روزهای بی حوصلگی و شبهای بی قراری،واسه لحظه هایی که دلت لک زده واسه شنیدن اسمت... اما حالا...
-
هیچگاه...
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1384 00:52
هیچگاه اینقدر تهی نبودم از بودنت نخستین باری ست که چشمانم را گشوده ام آتش درونیم خاموش گشته و دیگر بیهوده انتظاری نیست تا بسوزاند گونه هایم را، ... هیچگاه اینقدر لبریز نبودم از بودنم...
-
تو خیال کردی...
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1384 03:02
تو خیال کردی بری دلم برات تنگ می شه نمی دونستی دلم به سختی سنگ می شه فکر نکردی می تونم تو رو فراموش کنم مثل بادی بوزم شعله ت رو خاموش کنم... شیما (که دوست داره امشب دروغ بگه...)