سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

یک عاشق



من نه آن ستاره ایی هستم که با طلوع نخستین سپیدی
صبح محو شوم
و نه آن آفتاب سوزانی که با رسیدن شب به سردی گرایم
و نه آن پرستویی که با رسیدن فصلی نو آشیانه را ترک گویم
من فقط حقیقتا "یک عاشقم"

شیما

راه فرار

اینجا چقدر ساکته
چقدر سوت و کوره
دیگه هیاهو نیست

غزاله کجاست؟
انسیه کجاست؟
من کجام؟

غزاله الان تازه مطالبت رو خوندم،چی شده؟
 حسابی نگرانم کردی!

منم که این روزا اینقدر درگیرم که حتی وقت نمی کنم تو آیینه به خودم نگاه کنم
دیگه قیافه خودمو فراموش کردم

امروز صبح وقتی یه لحظه خودمو تو آیینه دیدم خودم نبودم حسابی غرق شدم

نمی دونم این زندگی چیه
که اینقدر باید واسه بودن
واسه نفس کشیدن
دست و پا می زنم

دوباره خسته ام و به دنبال راه فرار
تقریبا راهشو پیدا کردم
دارم میرم
دارم میرم یه جای دور
یه جای دور دور دور

راه زیاد و وقت تنگ

ممکن یه مدت دسترسی به اینترنت و وبلاگ نداشته باشم
سعی می کنم زود زود برگردم

برام دعا کنید.......

شیما


You fucked my life


چرا تا تو را می بینم این دل لا مصب پاک یادش می رود که به خونت تشنه بوده؟؟؟!!!

غزاله(خسته ام)

To gone with wind


به پشت سرم که نگاه می کنم 

می بینم که همه چیز از دست رفته است...

شادی هایم...آرامشم...دلخوشی های کوچکم...تو...تو...تو...تو...

و من هنوز هم آنقدر مغرور هستم که احساس پشیمانی نکنم...

غزاله

عینک

 

کرختی چشمان‌ام را
در بهتان یک عینک می‌نشانم
و فریاد می‌زنم
آی اندیشه‌های دور
من
نزدیک‌بینم ........


این مطلب رو الان تو بلاگ یه دوست خوندم برام جالب بود نوشتمش اینجا

شیما

عاشقانه‌های کوتاه برای روزهای بلند سال




قصه ی هفتم :


می نویسم ... پس هستم !


                  ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم 
             
                                                                        که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم !


انسیه

بوتیمار


چه لازم است بگویم

که چه مایه می خواهم ات؟

چشمان ات ستاره است و

دل ات اشک.


جرعه ئی نوشیدم و خشکید.

دریاچه ی شیرین

با آن عطش که مرا بود

                                   بر نمی آمد

می دانستم.

چه لازم بود بگویم

که چه مایه می خواستم اش؟

                                             (احمد شاملو)

غزاله

عاشقاته ای برای لبخند چشم تو


به پسر نازنینی که با مهربانی هایش تمام شادی های دنیا را به من هدیه کرده

دیشب تمام بهانه هایم رادور ریختم چون فهمیدم تو تنها بهانه ام شده ای

و وقتی به لبخند چشم تو فکر کردم همه ی کج اندیشی هایم پر کشیدند

نه دیگر.. قول میدهم بعد از این تا تو هستی مثبت های دلم را کنار منفی های زندگی نگذارم

و دیگر وقتی آن طور سراسیمه برای دیدنم می آیی تمام دلتنگی هایم را سرت هوار نکنم
 
تو همان آخرین دست نجاتی هستی که به طرف غریقی دراز شد..غریقی که مدتها 
بود در میانه ی بحر بی کناره یی تقلا می کرد...

باور کن دیشب حتی تمام غصه های بیست ساله ام را دور ریختم...چون تو با 
مهربانی هایت  تمام شادی های دنیا را به من هدیه کردی
 
و صبح وقتی در آینه به
خودم نگاه کردم دیدم دیگر از آن دخترک  افسرده که لحظات تنهایی اش خارج از شماره بود  
هیچ خبری نیست......                  

غزاله