سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه



صحنه ی اول :

(روز- خارجی - جاده ی جنگلی سرسبز)

آقتاب تازه طلوع کرده.

خسته از یه رانندگی طولانی ...
توی یه جاده ی جنگلی پر از دار و درخت ،‌ ماشین و پارک می کنه.
هوا تمیز و خنک ِ...
دور و برش تا چشم کار میکنه جنگل ِ و کوههایی که پوشیده شدن از درخت...
برای پیدا کردن ِ همچین جایی تمام شب رو رانندگی کرده بود!


صحنه ی دوم :
(روز - داخلی - توی ماشین )

دوربین عکاسیشو از روی صندلی عقب ماشین بر می داره ...
از ماشین پیاده میشه و کارش ُ شروع می کنه
دنبال یه منظره ی ناب میگرده...
یه منظره که ارزش عکس گرفتن ُ داشته باشه
از هر چیزی که به نظرش جالبه عکس می گیره...
از کوه...
از درختهای بلند و سر به فلک کشیده...
از دره های سر سبز دور و برش...


صحنه ی سوم :

(خارجی - غروب- همون جاده ی جنگلی)

خورشید کم کم داره غروب می کنه...
هنوز نتونسته اون منظره ای که دنبالش بود رو پیدا کنه
چیزی به تاریک شدن هوا نمونده...
باید بره...
دوربین ُ با بی حوصلگی می ندازه روی صندلی عقب ماشین...
خسته و نا امید ماشین و روشن میکنه و به راه می افته...
غافل از اینکه...
بهترین منظره تصویر کل جاده بود که همون اول صبح ،‌ توی انحنای یه قطره ی شبنم منعکس
شده بود!

انسیه
 

عشق و ازدواج

 

شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟"
استاد در جواب گفت:"به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!"
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟"
و شاگرد با حسرت جواب داد: "هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم "
استاد گفت: "عشق یعنی همین!"

شاگرد پرسید: "پس ازدواج چیست؟"
استاد به سخن آمد که:" به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!"
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: "به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
استاد باز گفت: "ازدواج هم یعنی همین!!"



شیما



وا سه  ا مروز و فردا  و همیشه !

سقف




بی حوصله روی تخت دراز کشیدم و چشمم رو به سقف دوختم
کاش این سقف وجود نداشت،تا می تونستم آسمون رو تماشا کنم
هر لحظه سقف اتاق پایین تر می آد
نفسم بالا نمی آد
از جام بلند می شم و تصمیم می گیرم از زیر این سقف فرار کنم
زیر سقف آسمون بهتر می شه نفس کشید
...
حالا زیر سقف آسمونم،
یه نفس عمیق می کشم و راه می افتم
صد متر جلوتر
-خانم افتخار می دی
-...
بوق...بوق...
-پیاده خسته می شید در خدمت باشیم
-...

دوباره نفسم می گیره کاش زودتر بره
 
آخیش رفت
چند دقیقه بعد
-قصد مزاحمت ندارم...می تونم باهاتون آشنا شم؟
-...


دوباره نفسم می گیره
یه نفس عمیق می کشم
اما فایده ای نداره
به آسمون نگاه می کنم
سقف آسمون خیلی پایین اومده....

شیما

سلام


من و دوست خوبم انسیه از امروز می خوایم هر روز یه مطلب هر چند کوتاه اینجا بنویسیم،
اولین مطلب رو با قسمتی از شعر آیدا در آینه احمد شاملو آغاز می کنم:


کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم...