سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه



آشنای من گم نشده
این منم که بین ازدحام این شهر لعنتی گم شدم
از خودم بدم میاد
من با خودم اون چیکار کردم؟!

اول باید خودمو از این ازدحام بیرون بکشم
بعد دیگه ناآشنایی نمی مونه
من هستم و آشنای خودم

من پیداش می کنم
من باید پیداش کنم....


شیما

آشنای من،آشنای خودم...



دو ماهی می شه که بین ناآشناهای این شهر
دنبالِ آشنای خودم می گردم
مدتیِ حضور آشنا رو حس می کنم
مدتیِ همه جا عطر تنش رو حس می کنم
مدتیِ کنارمه

روزا دنبالش می گردم
شبا خوابش رو می بینم

پس کجاست؟
چرا پیداش نمی کنم؟
چرا خودشو قایم می کنه؟
یکسال منتظرش بودم که بیاد چرا حالا که اومده نیست؟

درسته بهش نگفتم منتظرشم
اما این دلیل نمی شه اون چیزی به من نگه
به نگه که اومده
یعنی من اشتباه کردم که بهش نگفتم
هنوز منتظرشم
هنوزم دوستش دارم
هنوزم نفسم به نفس هاش بنده

خدایا من آشنای خودمو می خوام
می خوام ببینمش
می خوام باهاش حرف بزنم

اگه ببینمش بهش می گم
همه زندگیمه،هنوزم همه زندگیمه
بهش می گم
اشتباه کردم

از دیروز عصر که مطمئن شدم اینجاست دارم دیوونه می شم
می ترسم بره و من پیداش نکنم

اگه پیداش نکنم هیچ وقت خودمو نمی بخشم

یعنی پیداش می کنم پیش از اینکه برگرده؟!
یعنی اون منو می بخشه؟!


شیما

چیزایی که نگفتم




آخرین بار که دیدمش یه عصر سرد زمستونی بود خیلی آروم و غمگین بود هیچی نمی گفت منم مرتب سر به سرش می ذاشتم ولی نمی خندید مثل همیشه نبود....
دیگه از سکوتش خسته شدم با عصبانیت گفتم:
اَاا...ه چرا چیزی نمی گی خسته شدم
نگام کرد و با صدایی که انگار از ته چاه می اومد گفت:
ـچی بگم عزیزم؟
ـ هیچی نمی خواد بگی اصلاْ
اونم اطاعت کرد وچیزی نگفت منم ساکت شدم نگاش کردم این بار غمگین تر از قبل شده بود از خودم بدم اومد آخه چرا من اینقدر کم طاقتم؟
چرا سرش داد زدم؟
چرا عصبانی شدم؟
چرا سعی نکردم درکش کنم؟
شاید خسته اس شاید ناراحته از چیزی یا کسی اصلاْ شاید از من ناراحته باید دلیل ناراحتیشو می پرسیدم نه سرش داد می زدم آخه اون هیچ وقت داد نمی زنه عصبانی نمی شه بارها بارها امتحانش کردم....
تصمیم گرفتم ازش معذرت خواهی کنم اما نمی تونستم یعنی تا حالا این کارو نکرده بودم....
این دفعه با لحن آرومتری گفتم نمی خوای چیزی بگی ؟
اما اون بازم سکوت کرد این دفعه هم عصبانی شدم ولی هیچی نگفتم چند لحظه بعد صدای آرومشو شنیدم که صدام می کردبیشتر شبیه زمزمه بود با همه وجودم منتظر بودم که ببینم چی می گه
ـ اگه من نباشم چیکار می کنی؟
از حرفش جا خوردم ولی با یه خنده خیلی بی تفاوت گفتم:
ـ هیچی مگه قرار کاری کنم زندگی
ـ واقعاْ؟؟؟؟
ـ خوب آره
ـ یعنی برات فرقی نمی کنه باشم یا نباشم؟
ـ نه، اه اصلاْ این سوالا چی می کنی؟
دیگه هیچی نگفت ،رسیدیم سر کوچه همون جایی که از هم جدا می شدیم همیشه کلی حرف می زدیم بعد میرفتم اما این بار خیلی سریع گفتم:
ـ کاری نداری؟
ـ نه عزیزم برو..
ـ خداحافظ
ـ خدا حا فظ
هنوز چند قدمی نرفته بودم که دلم لرزید با خودم گفتم نکنه حرفامو باور کرده باشه اگه واقعا نباشه من چیکار کنم؟اومدم برگردم که بهش بگم اون حرفها رو همین جوری زدم ولی مگه این غرور لعنتی می ذاره؟
اون رفت برای همیشه رفت دیگه نه دیدمش نه باهاش حرف زدم حالا می دونم که برای چی رفته بس که همیشه رل آدمای بی تفاوت رو براش بازی کردم با تمام وجود دوستش داشتم اما هیچ وقت اینو بهش نگفتم با اینکه می دونستم خیلی دوست داره از زبونم بشنوه ....
حالا اون رفته و من موندم و این غرور لعنتی و تنهایی هام....
 

پاورقی

با غزاله آشتی کردم البته بعد از منت کشیفقط امیدوارم دیگه غیبت نکنه وگرنه باز
دنبال یه نفر می گردم که گمش کردم فردا شب ساعت ۱۰ قرار شده  یه بنده خدایی اگه بتونه شماره اش رو برام پیدا کنه دعا کنید پیدا شه

شیما

نرفته بودم که نیام...رفته بودم..اومدم

سلام...

اول از همه این که شرمندم بابت این همه تاخیر...این روزا یه جورایی گرفتارم...البته گرفتاریهام

نگران کننده نیست...

دو سه جور کلاس مختلف رفتن...مهمونداری کردن ...دیگه وقتی واسه ادم باقی نمیگذاره که

همون یه ذره باقیموندش هم صرف کسی میشه که این روزا داره تو زندگی من برجسته تر

میشه و این مهم شدنش منو خیلی می ترسونه...هر چند اون هم همیشه شاکیه که من چرا

براش وقت کافی ندارم...

اینارو نگفتم که ازم گله نکنید..فقط تو رو خدا کمتر گله کنید...چون فعلا که شیما قهر کرده و باید

کلی ناز کشی کنم..این شیما خانوم ما تازگیها دل نازک شده...بابا جان من همش ۲ ماه
 
نبودم ...این شیما و انسیه نزدیک بود کتک کاری کنن

خلاصه این که سعی میکنم بعد از این تاخیر طولانی نداشته باشم...چون ممکنه کار این دو تا
 
دوست عزیزم به قتل و آدم کشی بکشه

فعلا رخصت تا بعد

غزاله


بازی



ممکنه به من یاد بدی چطور می شه صبح عاشق بود و شب فارغ؟
ممکنه بهم بگی من تو زندگیت چیکاره هستم؟
ممکنه این بار وقتی می ری واسه همیشه بری؟
به خدا خسته ام
قبول تو بردی
تو همیشه بردی
من همیشه باختم
من از بازی کردن بدم می آد نه از بازنده شدن
هر بار خودم خواستم که ببازم
از بازی بدم می آد
این چند بارم به خاطر تو بود....


امروز وقتی قاب عکسمون افتاد و شکست
همه فکر کردند خودم انداختمش
همه فکر کردند ازت متنفر شدم خوشحال شدند
ولی نه من هنوزم دوستت دارم
اینا همش حرفِ
هنوزم اگه بخوای بازی می کنم
با اینکه اینبار تاوان سنگینی واسه باختم دادم
با ابنکه اینبار وقتی باختم،باختم
اینبار وقتی باختم بغضی که گلوم شکست صداش به گوشِ همه رسید
جز تو

با اینکه می دونم دفعه بعد وقتی ببازم دیگه هیچی ازم نمی مونه
بازم اگه بخوای بازی میکنم
تو هم همینو می خوای مگه نه؟
پس شروع کن من آماده ام....


پاورقی

امروز دیگه صبرم تموم شد و رسماْ از غزاله قهر کردم
غزاله خانم قهر قهر تا روز قیامتم قهر
نمی خوای بنویسی حداقل یه سر بهمون می زدی


شیما

حافظ و حافظیه



باشد ای دل که در میکده ها بگشایند            گره از کــار فــــرو بسته مـــا بگشایند
اگر از بهر دل زاهــــــد خــودبین بستند           دل قوی دار که از بـهر خـــــدا بگشایند
به صفای دل رندان و صبوحــــی زدگان           بس در بسته به مفتحاح دعا بگشایند
نامــــــه تعــزیت دختـــر رز بنــــــویسید           که حریفان همه خون از مژها بگشایند
گیسوی چنگ ببرید به مرگ مــی ناب            تــا همه مغ بچگان زلف دو تا بگشایند
در میخــــانه ببستند خدایـــــا مـپسند            کــه در خـــــانه تـــــزویر و ریــا بگشایند
                          حافظ این خرقه که داری تو به  بینی فردا
                          کــــه چه زنار ز زیرش به جفــــا بگشایند


امروز رفتم حافظیه البته با نیم ساعت تاخیر  
قرار بود۶:۳۰اونجا باشم اما ۷ رسیدم
جای همه تون سبز بود،بعضی وقتا فکر میکنم هیچ جا مثل حافظیه نمی شه آرامشش عجیبه و جو معنوی فوق العاده ای داره
امشب بعد از کلی وقت خیلی خوش گذشت اول حافظیه بعدشم کنسرت سیمین غانم،حالا هم اینجا.....
به نیت انسیه جون تفأل زدم شعر بالایی اومد
امیدوارم جوابت رو گرفته باشی.....


شیما

آدم های بزرگ



کسانی که خود بسیارند،
نیازی به هم وطن ندارند.

کسانی که خود آزادند،
از زندان به ستوه نمی آیند.

آدم های اندکند ،
که به ازدحام محتاجند.

                           دکتر علی شریعتی

شیما

عشق یعنی؟!!



عشق یعنی:
کوچیک کردن دنیا به اندازه یه نفر
یا بزرگ کردن یه نفر به اندازه دنیا 

شیما