یه گوشی تلفن دارم که از میون خرخرش ، صدای تو رو می شنوم ،
یه کوله پشتی که پشتم تنها به اون گرمه ،
عروسکهایی یادگار دوستهای گم شده ،
یه راکت قدیمی که جوابگوی ضربه های محکم من نیست ،
شلوار برمودام یاد آور آخرین مد خیابونگردی های بی هدفم ،
CD هایی دارم که همه ی زندگیم بودن ، اما نمی دونم چرا خط خطی شدن!
سازی که مثل خودم هیچ وقت کوک نیست ،
یه کیبورد که عرق انگشتهای هیجان زده ام دگمه هاش رو چرک کرده ،
صندوقچه ای که ... نمی خوام حرفی از خرت و پرت های توش بزنم ،
کتاب های کسالت آوری که حاشیه هاشون تنها پناهگاه شیطنتهای سر کلاس بود ،
لیوانهای کثیفی که از دیشب توی اتاقم جا مونده ،
عکس نویسنده ای که دوستش دارم ،
و بابایی که تا میام به بودنش عادت کنم ، میبینم کلی دلم براش تنگ شده !
و مامانی دارم که هروقت اتاقم رو مرتب می کنه ، وسایلم رو گم می کنم ،
یه پنجره که می خوام چارطاق باز باشه ، اما همیشه صدای مامانم رو میشنوم که :
اونو ببند ، صدای ضبطت می ره بیرون !
شاید اینا همه ی دارایی های من تو این دنیای بزرگه !
می خوام همه رو بردارم و از اینجا برم ،
می خوام همه ی آرزوهای بزرگم رو تبدیل به واقعیت های دست یافتنی کنم ،
می خوام همراه همه ی هیاهو و آشفتگی هام از این چهار دیواری ساختگی بیرون بزنم ...
باید برم...
دورها آوایی ست که مرا می خواند
انسیه
زندگی مثل یه زن فاحشه می مونه
اگه به هرزگیش پی ببری
دیگه جایی برای دیدن زیبایی هاش نمی ذاره
فکر می کنم جمله بالا از جبران خلیل جبران باشه
هر چی قشنگِ و از صبح نا حالا سر زبونمه
شیما
هنوز گمشده ام رو پیدا نکردم
اما آروم شدم
یعنی امروز بعد از ظهر رفتم حافظیه
اونجا به نفر آشنا شدم
که انگار خدا برام از آسمون فرستاده بود
زیاد تنها می رم اونجا
اما هیچ وقت با هیچ کس هم کلام نمی شم اما امروز خدا وسیله معجزه رو گذاشت سر راهم
خدایا ازت ممنونم
تو همیشه هوای منو داری اما من
من فراموشت کرده بودم
اون یادم آورد که تو هستی
بازم دنبالش می گردم
اما با آرامش
می دونم اگه خدا بخواد پیداش می کنم
حافظ هم اینجوری جوابم رو داد:
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
شیما