چند روزی دارم میرم سفر
اما دل تنگم
حس می کنم نمی تونم از اینجا دل بکنم
دیروز آرزو داشتم برم
و حالا می خوام بمونم
خلاصه که حسابی بهم ریختم
زود برمی گردم
دلم واسه اینجا خیلی تنگ می شه
غزاله و انسیه هم تو این چند روز باید جور منو بکشن دوست ندارم وقتی برمی گردم اینجا ساکت باشه
برام دعا کنید
شیما
یک روز احساسها تصمیم گرفتند قایم باشک بازی کنند.قرعه به نام دیوانگی افتاد و او چشم گذاشت تا بقیه احساسها قایم شوند. هر کدام از احساسها به سویی رفتند و پنهان شدند.لطافت به شاخه ماه آویخت...زیبایی در پشت گیسوان دختری پنهان شد و حسد به درون ظرف زباله ای خزید.... در این میان تنها عشق بود که هنوز قایم نشده بود و از کنجی به کناری و از کناری به گوشه ای میرفت و نمیتوانست جایی برای پنهان شدن بیابد(و البته این عجیب نیست چون همه میدانیم پنهان کردن عشق بسیار سخت است)در هر حال عشق سر انجام به میان بوته گل سرخی جست و خود را مخفی ساخت. در همین زمان شمارش دیوانگی هم به پایان رسید و او سر از دیوار بر داشت و شروع به جستجو کرد.دیوانگی پیش از همه تنبلی را یافت چون پشت همان دیوار ایستاده بود.بعد از او زیبایی و سپس تک تک احساسها پیدا شدند. اما دیوانگی هر چه گشت نتوانست عشق را بیاید او داشت از پیدا کردن عشق نا امید میشد که حسد در حالی که چوبی را به دست او میداد گفت:عشق میان این بوته گل سرخ است من خودم او را دیدم که به این میان پرید حالا اینقدر با این چوب به گلها ضربه بزن تا عشق بیرون بیابد. دیوانگی هم که از اول عقل درست و حسابی نداشت همان کرد که حسد گفته بود و تا بقیه احساسها به خود بیایند دیگر کار از کار گذشته بود و عشق با سر و صورت زخمی و دو چشم غرق به خون از میان بوته گل سرخ بیرون آمد. دیوانگی وقتی چشمش به عشق افتاد تازه فهمید که چه کرده و شروع به زاری نمود و گفت:آه عشق عزیز من چه کردم.........چگونه میتوانم چشمان تو را مداوا کنم؟ عشق پاسخ داد:چشمان من نابینا شده اند و هیچ کس نمیتواند آنها را مداوا کند تنها کاری که تو میتوانی انجام دهی این است که بعد از این همیشه همراه من باشی و مرا یاری دهی...آیا این را می پذیری؟ و دیوانگی برای جبران اشتباه خود پذیرفت و این گونه بود که عشق کور شد و دیوانگی جزئی از او گشت.
در روزگاران قدیم تمام احساسها در کنار هم زندگی میکردند .
*نوشته ی غزاله یی که سعی میکنه کور نشه
(البته قبلها جایی خونده بودمش خودم دوباره باز نویسیش کردم)
از همون اولِ اولش اصلا پیش از اینکه بیای می دونستم می دونستم میای می دونستم یه روز میای و همه ی زندگیم می شی بعد میری همه ی زندگیمو ازم می گیری می دونستم وقتی رفتی من کلی دست و پا می زنم کلی دست و پا می زنم که زندگیمو برگردونی نه خودت برگردی می دونستم بر نمی گردی از همون اولِ اولش می دونستم با همه اینا وقتی اومدی خودمو،زندگیمو تقدیمت کردم چون این تنها راهی بود که می تونستم حس کنم چند روز مالِ منی فقط مالِ من ... اما حالا فهمیدم حالا فهمیدم تو حتی تو همین چند روزم مالِ من نبودی اینو نمی دونستم اینو از اولِ اولش نمی دونستم... |