سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

عروسک


                      

ایستاده بود
هر روز مثل دیروز
هیچ چیز عوض نمی شد:

-وای دیگه خسته شدم
چرا هیچ چیز عوض نمی شه؟!
تاریک و روشن
روز و شب
مثل همیشه
آخه چرا من باید تمام عمرم رو به این دیوار چسبیده باشم؟
منم می خوام مثل بقیه راه برم،بخندم،احساس کنم،لمس کنم
تا آخرش فقط باید نگاه کنم و همه چیز مثل همیشه باشه
اون داره به من نزدیک می شه
حتماْ می خواد لمسم کنه
نوزاشم کنه
...
آخ دردم گرفت
اون منو پرتاب کرد
داره یه چیزایی می گه
"دیگه قدیمی شده عزیزم،برات یه عروسک قشنگِ جدید می خرم"
اینو می دونم که دیگه سر جام نبودم
یکی دیگه جامو گرفته
...
الان من پاره پاره شدم
یه جای جدید هستم
اینجا خیلی بهتره
اینجا منو نوازش می کنن
منو لمس می کنن
دیگه به دیوارِ بی رنگ چسبیده نیستم
همیشه پیش اون هستم
هر شب منو در آغوش می گیره
لمس می کنه
گرمای بدنش رو به من منتقل می کنه
نفس هاش رو احساس می کنم
چقدر نفس هاش گرمِ
اینجا دیگه دیوار نداره
همه جاش پارچه ایی هست و در نداره...


عضو جدید سکوتِ پر هیاهو
         
 نغمه

خودم،تنهایی،خدا...



می خوام دورِ خودم یه حصار بکشم
می خوام از همه مردم دنیا جدا بشم
می خوام خودم باشم،خودم
توی این دنیا باید تنها بود
توی دنیایی که مردمش از کلمه کلمه حرفات به نفع خودشون برداشت های نادرستی می کنن باید تنها بود
توی دنیایی که آدماش اینقدر مغرور هستند اینقدر خودخواه هستند که دیگه قلبی واسه دوست داشتن ندارند باید تنها بود

شایدخدا اشتباه کرد بهمون گفت:اشرف مخلوقات
شایدخدا اشتباه کرد  اسممون گذاشت انسان
شاید ما ذره الهی مون رو نمی بینیم
شاید ما خدا رو حس نمی کنیم

اصلا خدا کیِ؟
خدا چیِ؟

من خدا هستم
من اومدم تو این دنیا که خدا بشم خدا باشم
اومدم بشم از جنسِ خودش

اما چرا نیستم؟
چرا نشدم؟

چون دورم رو آدمایی گرفتند که هر لحظه منو از خودم دور می کنند
آدمایی که وقتی دوستشون داری بهت می خندند می گن:
طرف عقلش کمِ
آدمایی که وقتی یه کم باهشون درد و دل می کنی می گن:
بیچاره،خواست بهش ترحم کنی...
آدمایی که وقتی اشتباهشون رو یه بار،دو بار،صد با بخشیدی می گن:
غرور نداره
آدمایی که وقتی باهشون صادق بودی می گن:
چقدر ساده اس

بین این آدما من
 هیچ وقت عاقل نبودم
همیشه بیچاره بودم
هیچ وقت غرور نداشتم
همیشه ساده بودم

اما...
خدا مهربونِ
خدا هم می گه هم می شنوه
خدا با گذشتِ
خدا صادقِ

منم انسانم
مهربونم
می گم و می شنوم
می گذرم،می بخشم
صادقم

من اومدم با همه آدمای دورم تنها بشم
اومدم خودم باشم
من اومدم خدا بشم...


شیما

روز مبادا


وقتی تو نیستی نه هستهای ما چونان که بایدند و نه بایدهای ما...
مثل همیشه حرف آخرم را با بغض می خورم و در دل نهفته می دارم تا باشد برای روز مبادا !
اما در صفحه ی روزگار روزی به نام روز مبادا نیست...
آنروز هر چه باشد روزی است شبیه دیروز...روزی شبیه فرداست
اما کسی چه می داند شاید آن روز..روز مبادا نباشد
هر روز بی تو برای من روز مباداست.

غزاله

Just have fun


مردها اسلحه را کشف کردند و شکار را اختراع کردند
زنها شکار را کشف کردند و پالتو پوست را اختراع کردند
مردها رنگها را کشف اردند و نقاشی را اختراع کردند
زنها نقاشی را کشف کردند و آرایش را اختراع کردند
مردها کلمات را کشف کردند و مکالمه را اختراع کردند
زنها مکالمه را کشف کردند و شایعات را اختراع کردند
مردها قمار را کشف کردند و ورق بازی را اختراع کردند
زنها ورق را کشف کردند و فال را اختراع کردند
مردها راز کشاورزی را کشف کردند و غذا را اختراع کردند
زنها غذا را کشف کردند و رژیم را اختراع کردند
مردها دوستی را کشف کردند و عشق را اختراع کردند
زنها عشق را کشف کردند و ازدواج را اختراع کردند

غزاله

می رم سفر...



چند روزی دارم میرم سفر
اما دل تنگم
حس می کنم نمی تونم از اینجا دل بکنم
دیروز آرزو داشتم برم
و حالا می خوام بمونم
خلاصه که حسابی بهم ریختم
زود برمی گردم
دلم واسه اینجا خیلی تنگ می شه
غزاله و انسیه هم تو این چند روز باید جور منو بکشن دوست ندارم وقتی برمی گردم اینجا ساکت باشه
برام دعا کنید

شیما


عشق و دیوانگی


در روزگاران قدیم تمام احساسها در کنار هم زندگی میکردند .

یک روز احساسها تصمیم گرفتند قایم باشک بازی کنند.قرعه به نام دیوانگی افتاد و او چشم گذاشت تا بقیه احساسها قایم شوند.

هر کدام از احساسها به سویی رفتند و پنهان شدند.لطافت به شاخه ماه آویخت...زیبایی در پشت گیسوان دختری پنهان شد و حسد به درون ظرف زباله ای خزید....

در این میان تنها عشق بود که هنوز قایم نشده بود و از کنجی به کناری و از کناری به گوشه ای میرفت و نمیتوانست جایی برای پنهان شدن بیابد(و البته این عجیب نیست چون همه میدانیم پنهان کردن عشق بسیار سخت است)در هر حال عشق سر انجام به میان بوته گل سرخی جست و خود را مخفی ساخت.

در همین زمان شمارش دیوانگی هم به پایان رسید و او سر از دیوار بر داشت و شروع به جستجو کرد.دیوانگی پیش از همه تنبلی را یافت چون پشت همان دیوار ایستاده بود.بعد از او زیبایی و سپس تک تک احساسها پیدا شدند.

اما دیوانگی هر چه گشت نتوانست عشق را بیاید او داشت از پیدا کردن عشق نا امید میشد که حسد در حالی که چوبی را به دست او میداد گفت:عشق میان این بوته گل سرخ است من خودم او را دیدم که به این میان پرید حالا اینقدر با این چوب به گلها ضربه بزن تا عشق بیرون بیابد.

دیوانگی هم که از اول عقل درست و حسابی نداشت همان کرد که حسد گفته بود و تا بقیه احساسها به خود بیایند دیگر کار از کار گذشته بود و عشق با سر و صورت زخمی و دو چشم غرق به خون از میان بوته گل سرخ بیرون آمد.

دیوانگی وقتی چشمش به عشق افتاد تازه فهمید که چه کرده و شروع به زاری نمود و گفت:آه عشق عزیز من چه کردم.........چگونه میتوانم چشمان تو را مداوا کنم؟

عشق پاسخ داد:چشمان من نابینا شده اند و هیچ کس نمیتواند آنها را مداوا کند تنها کاری که تو میتوانی انجام دهی این است که بعد از این همیشه همراه من باشی و مرا یاری دهی...آیا این را می پذیری؟

و دیوانگی برای جبران اشتباه خود پذیرفت

و این گونه بود که عشق کور شد و دیوانگی جزئی از او گشت.



*نوشته ی غزاله یی که سعی میکنه کور نشه

(البته قبلها جایی خونده بودمش خودم دوباره باز نویسیش کردم)


 

اولِ اولش...

 
از همون اولش می دونستم

از همون اولِ اولش

اصلا پیش از اینکه بیای می دونستم

می دونستم میای

می دونستم یه روز میای و همه ی زندگیم می شی

بعد میری همه ی زندگیمو ازم می گیری

می دونستم وقتی رفتی من کلی دست و پا می زنم

کلی دست و پا می زنم که زندگیمو برگردونی

نه خودت برگردی

می دونستم بر نمی گردی

از همون اولِ اولش می دونستم

با همه اینا وقتی اومدی خودمو،زندگیمو تقدیمت کردم

چون این تنها راهی بود که می تونستم حس کنم چند روز مالِ منی

فقط مالِ من

...

اما حالا فهمیدم

حالا فهمیدم

تو حتی تو همین چند روزم مالِ من نبودی

اینو نمی دونستم

اینو از اولِ اولش نمی دونستم...

شیما

شکسته ام


                  خسته ام


                                     مندل بسته ام


غزاله