قصه ی ششم :
بدون شرح ...
تو همه چاره ی من
من همه بی چاره ی تو
تو همه پاره ی تن
تن همه آواره ی تو
تو خودت شوق منی
شوق منم دیدن تو
شاهد اشک منی
من محو خندیدن تو...
انسیه
به شیمای عزیزم...دوست تنهای من
نه شیما...نه...الان وقتش نیست نباید جا بزنی...
الان جا زدن یعنی شکستن...یعنی زیر دست و پا خرد شدن..یعنی کم آوردن
نه...نمی خوام که بگی کم آوردی که بریدی...
منم همه ی این روزا را داشتم و دلم می خواست می تونستم بهت بگم که چقدر شبیه روزای تنهایی تو بودن...که اگه تو یه هفته است که چنین احساسی داری من یه سال و نیم اینجوری زندگی کردم...با دلی که سر جاش نبود...که سر جاش نیست!!!!!!!!!!!
میدونم که افتادی زمین...اما ازت میخوام اونجا نشینی...باید زود بلند شی...حتی اگه مجبور باشی تا مقصد لنگ لنگلان بری باید بلند شی...اگه منتظر باشی که یکی بیاد و دستت را بگیره تا ابد همونجا میمونی...
پسرک تنها راست میگه: عشق یه جور بحرانه...حتی روزای خوبش...حتی اون وقتایی که از خوشی سرمستی بازم حال طبیعی نداری...
آره اگه میخوای عاشق باشی باید در برابر بحرانها مقاوم باشی
پس دیگه نگو نمی نویسم...قوی باش و برو جلو...همیشه اتفاقات خوب وقتی انتظارشونو نداری میفتن...بنویس و بذار زخمای دلت یواش یواش ترمیم بشن...در زندگی را به روی خودت نبند که هیچی جز یه تنهایی بزرگتر عایدت نمیشه...
من و انسیه منتظر نوشته هات هستیم...باید بمونی و میدونم که میتونی......
پس افتاب گناهی ندارد
و نه درختان
و نه ان پنج پرستو
که نشسته اند بر شاخه ی انار
و نه تو که انتظار می کشی
که غمگینی
که می خواهی شادی بدهی
که می خواهی جهان را
ظالم ندانی
که می خواهی سه بادبادک سفیدت را
همچنان دوست بداری...
با اینکه مآیوسانه
راز طلسم را نیز می دانی!
بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم تنهام
یه بغض گنده سر راه گلومو بسته
خیلی خسته ام
افکارم پراکنده اس
نمی دونم چی بگم
دیگه شاید هیچ وقت ننویسم
شاید برم واسه همیشه
اگه خواستم برگردم.....
وقتی برمی گردم که دیگه اینجوری نباشم
شیما
باید انتخاب کنم
باید تصمیم بگیرم
باید تصمیم بگیرم کسی که دوستم داره رو انتخاب کنم
یا کسی که دوستش دارم
خیلی سخته
انتخابه خیلی سختیه
کسی که دوستم داره صادق ترین آدمیه که تا حالا دیدم
کسی که دوستش دارم عجیب ترین آدمیه که تا حالا دیدم
نمی دونم چیکار کنم؟!
انتخابه سختیه
شما اگه بودید کدوم رو انتخاب می کردید؟!
شیما