قصه ی ششم :
بدون شرح ...
تو همه چاره ی من
من همه بی چاره ی تو
تو همه پاره ی تن
تن همه آواره ی تو
تو خودت شوق منی
شوق منم دیدن تو
شاهد اشک منی
من محو خندیدن تو...
انسیه
من برگشتم
من زود زود برگشتم
چند شب قبل خیلی حالم بد بود
اما حالا خیلی بهترم
وقتی کامنت انسیه گلم رو خوندم فهمیدم خیلی هم تنها نیستم
وقتی غزاله عزیزم باهام تماس گرفت و بعد از مدتها یه مطلب نوشت فهمیدم تنها نیستم
وقتی دست خدا رو تو زندگیم حس کردم فهمیدم اصلاْ تنها نیستم
مشکل من این بود که زود قضاوت کردم
من اشتباهات خودم رو نمی دیدم
نمی خواستم باور کنم اونم دوستم داره
شاید چون می ترسیدم
می ترسیدم از دلبستگی
از وابستگی
از یه جاده یه طرفه به سمت هیچ
آره من می ترسیدم
فکر می کردم عشق یه زندانه
و کسی که عاشقشم زندانبان
درسته من عاشق شدم
اما عشق فقط یه بحرانه
و یه عاشق حالت طبیعی نداره
دیگه نمی خوام ازش فرار کنم
من دوستش دارم و با اینکه تازه چند ساعت ازش دور شدم دلم تنگ شده
ده روز فرصت دارم خودمو پیدا کنم
دوست دارم ده روز دیگه وقتی از سفر برگشت همون شیمای چند ماه قبل باشم
توی این ده روز وقتی تنها می شم
احساساتی رو که همیشه یه جایی قایم می کردم رو
رو می کنم
بعد باهاشون خلوت می کنم و لذت می برم
پاورقی
اول اینکه انسیه جان من هنوزم عاشق نرگسم و چشم به راه اومدنش
دوم- هنوزم اگه یکی عنایت کنه یه شاخه گل به من بده تا دو هفته می گم
سوم- بازم واسه بلاگمون عاشقانه می نویسم
چهارم- من عوض نشدم فقط دچار یه بحران شده بودم که انتظارش رو نداشتم بی تجربگی دیگه
پنجم- غزاله خانم خیلی زود رسیدم پایین حالا می فهمم چی می گی
ششم- غزاله و انسیه هر دوتون دست از تنبلی بردارید و زود زود بنویسید وگرنه
هفتم- دعا کنید بتونم زود خودمو پیدا کنم
هشتم-دعا کنید این چند روز زودتر بگذره و یار سفر کرده زودتر برگرده
شیما
به شیمای عزیزم...دوست تنهای من
نه شیما...نه...الان وقتش نیست نباید جا بزنی...
الان جا زدن یعنی شکستن...یعنی زیر دست و پا خرد شدن..یعنی کم آوردن
نه...نمی خوام که بگی کم آوردی که بریدی...
منم همه ی این روزا را داشتم و دلم می خواست می تونستم بهت بگم که چقدر شبیه روزای تنهایی تو بودن...که اگه تو یه هفته است که چنین احساسی داری من یه سال و نیم اینجوری زندگی کردم...با دلی که سر جاش نبود...که سر جاش نیست!!!!!!!!!!!
میدونم که افتادی زمین...اما ازت میخوام اونجا نشینی...باید زود بلند شی...حتی اگه مجبور باشی تا مقصد لنگ لنگلان بری باید بلند شی...اگه منتظر باشی که یکی بیاد و دستت را بگیره تا ابد همونجا میمونی...
پسرک تنها راست میگه: عشق یه جور بحرانه...حتی روزای خوبش...حتی اون وقتایی که از خوشی سرمستی بازم حال طبیعی نداری...
آره اگه میخوای عاشق باشی باید در برابر بحرانها مقاوم باشی
پس دیگه نگو نمی نویسم...قوی باش و برو جلو...همیشه اتفاقات خوب وقتی انتظارشونو نداری میفتن...بنویس و بذار زخمای دلت یواش یواش ترمیم بشن...در زندگی را به روی خودت نبند که هیچی جز یه تنهایی بزرگتر عایدت نمیشه...
من و انسیه منتظر نوشته هات هستیم...باید بمونی و میدونم که میتونی......
پس افتاب گناهی ندارد
و نه درختان
و نه ان پنج پرستو
که نشسته اند بر شاخه ی انار
و نه تو که انتظار می کشی
که غمگینی
که می خواهی شادی بدهی
که می خواهی جهان را
ظالم ندانی
که می خواهی سه بادبادک سفیدت را
همچنان دوست بداری...
با اینکه مآیوسانه
راز طلسم را نیز می دانی!
بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم تنهام
یه بغض گنده سر راه گلومو بسته
خیلی خسته ام
افکارم پراکنده اس
نمی دونم چی بگم
دیگه شاید هیچ وقت ننویسم
شاید برم واسه همیشه
اگه خواستم برگردم.....
وقتی برمی گردم که دیگه اینجوری نباشم
شیما
باید انتخاب کنم
باید تصمیم بگیرم
باید تصمیم بگیرم کسی که دوستم داره رو انتخاب کنم
یا کسی که دوستش دارم
خیلی سخته
انتخابه خیلی سختیه
کسی که دوستم داره صادق ترین آدمیه که تا حالا دیدم
کسی که دوستش دارم عجیب ترین آدمیه که تا حالا دیدم
نمی دونم چیکار کنم؟!
انتخابه سختیه
شما اگه بودید کدوم رو انتخاب می کردید؟!
شیما