همیشه یکی هست از تو بهتر باشه
همیشه یکی هست یکی هست جای تو رو تو قلبش پر کنه
همیشه یکی هست سکوت پر از هیاهوش رو بشکنه
همیشه یکی هست یکی هست که بهش نشون بده که هست
که وجود داره
که تنها نیست
پس تو اینجا چیکار می کنی؟!
تو اینجا چیکاره ایی اصلا؟
بهتر نیست یش از اینکه اون همه این حرفا رو بزنه،بری؟!
بهتر به خودت بیای
تو توی زندگی اون هیچ جایی نداری
بهتره بری پیش از اینکه اون بیرونت کنه
حتی اون ستاره کم نوره بود
دلت رو بهش خوش کرده بودی
اونم ستاره تو نبود
تحقیق کردم گفتن چند هزار سال نوری با زمین فاصله داشته
الانم خیلی وقته از بین رفته
فقط یه نور که بعد از هزار سال به زمین رسیده و همین روزا از بین می ره
پس بهتره بری و دیگه اینقدر احساس غرور بهت دست نده
برو دیگه برنگرد...
برو...
شیما
پس رفتی و تا ته ٬ درس خواندی...
حالا هم برای خودت « تحصیل کرده » شده ای
و شعورت بیشتر از این حرفها می رسد
و به خاطر این همه سالی که کتابهای کلفت کتابخانه ات را صفحه صفحه حفظ کردی ٬
دیگر خودت را مثل مردم کوچه و خیابان نمی دانی.
حالا فقط روزنامه های خاصی را می خوانی
و موسیقی مخصوصی گوش می کنی
و هر فیلمی را نمی بینی
و به این فکر می کنی که چقدر همه نفهمند و تو چقدر خوشبختی که می فهمی!
از هیجان چه می دانی؟
اصلا تو از کجا می دانی ؟!!...
آن گدایی که دیروز در خیابان دیدی و با افتخار پول سیاهی به او دادی ٬
وقتی که دارویش را تزریق می کند ٬ احساس زیباتری را
- از هر چه که تو در تمام زندگی بی رنگت احساس نکرده ای -
تجربه نمی کند؟
می دانی تو چی هستی؟
تو یک مخزن اطلاعاتی!
سرعت حرکت الکترونها را می دانی!؟
یا شاید روش تکثیر سلولها را؟
یا نه، شاید تک تک ستاره ها را می شناسی؟
و برای هر چیزی در آن دنبال دلیل می گردی ...
خوش به حالت! با آن مغزی که داری !
ولی ...
مطمئن باش که هیچ چیزی نمی دانی...
تو نه از اوج لذت چیزی می دانی،
نه از هیجانِ ترس چیزی می فهمی ...
و نه عمق ضعف خودت را می شناسی.
خفه شو ٬
زندگی قشنگت را بکن ! ...
و تئوریهای گنده گنده ات را برای وجود نحیف خودت نگه دار.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پس رفتی و خودت را در هنر غرق کردی...
رفتی و تمام احساساتت را روی رنگ و بوم و سیم و پوستِ لخت به نمایش عموم گذاشتی.
سالها با خودت جنگیدی تا دنبال هیچ دلیلی نگردی
و هر چیزی را به صرف بودنش بپذیری
و با شعرهای بی قانون
و آهنگهای بی وزن
و داستانهای بی معنی
صفحات دفترت را سیاه کردی
و هر کس را که آنها را نفهمید « بی احساس » خواندی.
با چهار نفری که خزعبلاتت را خواندند
و با مزخرفات خودشان مقایسه کردند
و سری تکان دادند
نشستی و به دار دنیا خندیدی
و به همه ء آدمهای عاقل، که نمی فهمند و سخت می گیرند!
و تو فهمیدی که حقیقت جای دیگری است
و فلسفه ء بودن چیز دیگر.
حالا راستشو بگو!
واقعا همینقدر احمقی یا خودت را گول می زنی؟
بیدار شو!
مهملاتِ تو شکم هیچ گرسنه ای را سیر نمی کند.
دنیا اگر منطق و ریاضی بلد نیست، جبرش خیلی خوب است!
بیچاره ء بی درد، تو به درد هیچ کس نمی خوری.
تو هم خفه شو.
تو هم نمی فهمی.
-------------------------------------------------------------------------------------------------
و تو ...
رفتی و جنگیدی
و به خاطر آنچه که اسمش را گذاشته ای «ارزش» ٬
خون همنوع خودت را ریختی و جان انسانها را گرفتی!!
کدام ارزش را بالاتر از « زندگی » گذاشته ای که انقدر به آن افتخار می کنی؟
دفاع؟
آزادی؟ ... آزادی چه کسی؟
لابد خودت!
آن روزی که خنجرت را از غلاف در آوردی و ماشه را کشیدی ٬
صورت بچه های قربانی ات را در چشمهایش ندیدی؟
شاید هم خودت را راضی می کنی که اگر نمی کشتی کشته می شدی؟
بگذار برایت بگویم،
اگر نمی کُشتی نمی مُرد، همین.
حالا که کُشتی و ماندی، خوشحالی؟
تو از لطافت و ظرافت و مدارا چه می دانی؟
تو از زندگی فقط تمام کردنش را می دانی.
تو هم ساکت باش.
خشم، آخرین چیزی است که می خواهم.
------------------------------------------------------------------------------------------
و تو که رفتی و دور دنیا را گشتی...
افتخار می کنی که بودا و یهودی و سیاه و زرد را دیده ای
و طعم شراب انگور رومی و زبان پرتغالیان را می دانی.
زندگی همه را بی مقدار می دانی
و فکر می کنی چقدر نادانند٬ آنها که به آنچه که دارند خوشبختند،
وقتی که نصف تو هم سفر نکرده اند!
خانه ات کو؟
تو از تعلق و ماندن و دوام آوردن چه می دانی؟
تو که ریشه هایت را شکستی چگونه دم از رشد و تکامل می زنی؟
کدام درخت را دیده ای که بی ریشه شاخه دهد؟
وای بر تو!
دهانت را ببند.
تکان هم نخور.
شاید ریشه های دیگری بدوانی و قدرش را بدانی.
تو هم مرا نمی فهمی.
انسیه
(که خسته است ...
از بودن بین تمام آدمهای پر مدعای دور و برش ! )