موندن و
سوختن و
ساختن
همه یادگار عشق
انتقام از تو گرفتن کار من نیست
کار عشقِ
شیما
(که داره از خودش انتقام می گیره تا از ...)
داشتیم چی می گفتیم؟!
بنویس،
ما رو دیوونه و رسوا کردی،
حالیته؟!
ما رو آواره صحرا کردی،
حالیته؟!
آخه مام واسه خودمون معقول آدمی بودیم،
دست کم هر چی که بود آدم بی غمی بودیم،
حالیته؟!
سر و سامون داشتیم،
کس و کاری داشتیم،
هی دیگه یادش بخیر...
ننه مون جورابمون رو وصله می زد،
ما رو نفرین می کرد،
بابامون خدا بیامرز ،
سرمون داد می کشید،
بهمون فحش می داد،
با کمربند زمون اجباریش پامون محکم می بست،
ترکه های آلبالو رو کف پامون می شکست،
حالیته؟!
یاد اون روزا بخیر چون بازم هر چی که بود سر و سامونی بود
حالیته؟!
ننه یی بود که نفرین بکنه،
بعد نصف شب پاشه لحاف رو آدم بکشه،
که مبادا پسرش خدا نکرده بچاد،
که مبادا نور چشمش سینه پهلو بکنه،
حالیته؟!
بابایی بود گاه و بی گاه سرمون داد بکشه،
باهامون دعوا کنه،
پامونو فلک کنه،
بعد صبح زود پاشه ما رو تو خواب بغل کنه،
اشکهایی که شب قبل رو صورتمون ماسیده بود کمکمک با دستهای زبر خودش پاک بکنه،
حالیته؟!
می دونی بابامون چند سال پیش عمرشو داد به شما،
هر چی خاک اون عمر تو باشه
مرد زحمت کشی بود،
خدا رحمتش کنه،
ننه هم کور و زمین گیر شده،
هی دیگه پیر شده
بیچاره غصه ی ما پیرش کرد
غم رسوایی ما کور و زمین گیرش کرد،
حالیته؟!
اما راستش چی بگم؟!
تقصیر ما که نبود،
هر چی بود زیر سر چشم تو بود،
یه کاره تو راه ما سبز شدی،
ما رو عاشق کردی،
ما رو مجنون کردی،
ما رو داغون کردی،
حالیته؟!
آخه آدم چی بگه قربونتم
حالا از ما که گذشت،
بعد از این اگر شبی نصفه شبی به کسونی مث ما قلندر و مست و خراب تو کوچه بر خوردی،
اون چشا رو هم بذار،
یا اقلا دیگه این ریختی بهش نیگا نکن،
آخه قربون هیکلت برم،
اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه
پس باید تموم دنیا تا حالا سوخته باشه...
حالیته؟!
شیما
(که حالش روزش بهتر از آقا موشه نیست)
انسان،
قطعه گوشتی است در چرخ زندگی.
بعد از سه بار چرخ کردن نوبت سیخ است و زغال و آتش.
تنهایی،
غول سیاهِ آدمخواری است که عصرهای آخر هفته او را کباب می کند
و با پیاز و ریحون لقمه می گیرد.
نه اینکه خوشمزه باشد،
غولها شعور ندارند،
هر کثافتی را در دهانشان می گذارند.
*پاورقی
نوشته انسیه خانومی فرستاده شده توسط شیما
گاهی فکر می کنم که جهنم همین جاست
درست همین جایی که من نشسته ام
یا دیگری خوابیده
یا فرد دیگری قدم می زند
یا...
جهنم همین جاست
همین جایی که مردمش
برای ابراز و اثبات وجود
روی احساسات دیگری قدم می زنند
و در دل بلند می خندند
جهنم اینجاست
در جهنم هر روز بالماسکه می گذارند
هر روز آدمهایی می آیند که لباسی جز لباس خود پوشیده اند
و ایفاگر نقشی جز نقش خود هستند
در جهنم اکثر مردم خوشبختند
همه پدر و مادر دارند و خواهر و برادری که به وجودشان افتخار می کنند
یا عاشقند
یا معشوقی بی نظیر...
اینجا همه سر پناهی دارند که تنها یک سقف نیست
دیوارهایی دارد که برای جلوه بیشتر خوشبختی بنا شده
نه برای فرار از هم
نه برای فرو رفتن در لاکِ تنهایی
اینجا هیچ کس مهر و محبت گدایی نمی کند
همه به وفور دیده اند و شنیده اند و چشیده اند
نه از طریق رسانه ها
همه عشق را زیر سقف و دیوارهایشان پیدا کرده اند
چقدر همه دروغ می گویند به هم
برای اثبات بودن
برای اینکه نشان دهند اینجا قسمتی از بهشت است
اما به راستی اینجا جهنم است
جهنمی که با رنگ و روغن به زیبایی و در حد کمال نقاشی شده است
جهنمی که ساکنانش بازیگران قابلی هستند
به راستی که اینجا جهنم است...
شیما
از خواب که بیدار می شه دقیقا می دونه می خواد چیکار کنه
برنامه شو از دیشب تا صبح چندین هزار بار مرور کرده
اما حتی به خودشم دروغ می گه
نشون می ده برنامه ایی نداره
صدای تلفن اونو به خودش میاره
...
وقتی گوشی رو می ذاره پشیمون می شه از اینکه گفته
برنامه ایی نداره و قرار گذاشته
ده دقیقه ایی لبه تخت می شه و ده دوازده باری برنامه شو مرور می کنه
آماده می شم،
از خونه بیرون می رم،
می رم سر قرار(این قسمت رو به خاطر تلفن بی موقع و دروغ خودش اضافه می کنه)
بعد با هم می ریم من یه چیزی بخرم...اما چی؟
هر بار به این قسمت می رسه متوقف می شه
چند لحظه فکر می کنه
وقتی یه نتیجه نرسید
نقطه، سر خط....
تمام مدتی که واسه رفتن آماده می شه
و همچنین مسیری که باید طی کنه تا به دوستش برسه با خودش می گه:
-حتی نمی دونی چی دوست داره،از چی خوشش می آد،چی می پوشه،چی خوشحالش می کنه...
اول از همه می ره به مغازه ایی که همیشه واسه خودش عطر می خریده
می دونه عطرهای خوبی داره
مقابل تمام سوالهای همراه نخواسته ش سکوت می کنه و سعی می کنه عصبانی نشه و فکرش رو روی خریدش متمرکز کنه
پیشخون مغازه پر شده از بوهای تلخ
مغازه دار می دونه مشتریش بوی تلخ رو بیشتر می پسنده
مشامش پر شده
کلافه س،نمی دونه اون چه بویی رو دوست داره
اخمهاشو تو هم می کشه
این پا اون پا می کنه
با عذرخواهی کوتاهی از مغازه بیرون می ره
از مغازه لوکس فروشی گرفته تا پوشاک
همه رو زیر و رو می کنه
و با وسواس خاصی که حتی واسه خودش ناشناخته س همه جنس ها رو از نظر می گذرونه
اما هیچ کدوم...
دوستش تحدیدش می کنه که اکه تو این مغازه چیزی نخره تنهاش می ذاره
خیلی اهمیت نمی ده
ترجیح می ده بیشتر بگرده و دقت کنه
یه گالری نسبتا بزرگ
جا شمعی نقره،کریستال،چوبی و...
گلدون در همه سایز با مدلهای مختلف،
قاب عکس،
نقاشی منظره،چهره،طرحهای مبهم هندسی و غیر هندسی و...
جا قلمی خاتم،منبت و...
اما هیچ کدوم نظرش رو جلب نمی کنه
لحظه آخر که قصد خارج شدن از مغازه رو داره
چشمش به یه جعبه چوبی می افته
جعبه نسبتاً کوچیکی که با ظرافت خاصی روش کار شده
دستش رو دراز می کنه و برش می داره
درشو باز می کنه
داخلش با پارچه مخمل قرمز رنگی پوشیده شده
دست چپش رو مشت می کنه و می ذاره تو جعبه
دقیقاً اندازه دستشِ
لبخند می زنه
چیزی که از صبح دنبالش می گشته رو پیدا کرده
یه جعبه که هنرمندانه روش کار شده
داخلش پارچه مخمل سرخ رنگِ
و از همه مهمتر دقیقاً اندازه قلبشِ
...
چند روزِ که جعبه روی میزِ کارشِ
قلبش رو همون روز توش گذاشته و درش رو بسته
واسه کسیِ که حقیقت وجودش هیچ وقت ثابت نشده
اون گرانبهاترین گوهر وجودیش رو واسه کسی گذاشته که ...
شیما
کدامین جوی مرا بسوی رود می کشاند
کدامین رود مرا بسوی دریا می راند
کدامین راه مرا تا بی نهایت می خواند...
شیما
میدونین امروز داشتم فکر می کردم که اگه پسر بودم چه کارها که نمی تونستم بکنم...یه عالمه کارهای مردونه که دخترها یا نمیتونن یا نباید که انجام بدن..مثلا اول همه هر وقت دوستامو دعوت میکردم خونمون علاوه بر چیپس یه شیشه وودکای آبسولوت هم میخریدم واونوقت به جای زدن و رقصیدن میتونستیم مست کنیم و تازه بعدش هم بریم جشن شب یلدا تو دانشگاهمون و تو صف همش دخترا رو هول بدیم و حال کنیم...اگر پسر بودما هیچ شب جمعه ای تا صبح خونه نمی اومدم...رو ماشینم سیستم می بستم و واسه همه موجودات اناث بوق می زدم(فرقی نداشت که پیر باشن یا جوون.. قیاقشون تابلو باشه یا ساده باشه...من بوقمو می زدم) یا شایدم به جای همه ی این کارا تصمیم می گرفتم پسر با کلاسی باشم..میرفتم یه دختر خوب پیدا می کردم اول عاشقش می شدم بعد اذیتش می کردم...میدونین هر چی بیشتر عاشقش می شدم بیشتر اذیتش می کردم وادارش می کردم هر وقت می خواد از خونه بره بیرون حتما به من خبر بده ولی اگه از من میخواست که همین کارو بکنم میتونستم بگم: نه و اگه می پرسید چرا؟ خوب جوابش معلوم بود دیگه..چون من پسر بودم تازه اگر پسر بودم خیلی مشکلات خود به خود پیش نمی اومد مثلا هیچ آشغالی جرات نمی کرد مزاحمم بشه
اگه پسر بودم.......آخ که اگه پسر بودم..............
غزاله
کدوم صفحه بودم؟! یه جمله از چپ می خونم یه جمله از راست...فکر کنم راست...ولی این عکسه چی بود؟!...اَااَااَه
آخرش هم خودم مجبورم برم این «آمپول علم» رو اختراع کنم... من نمی فهمم این آدمای الاف که می شینن صبح تا شب مزخرف می سازن یکی شون تا حالا به فکرش نرسیده یه زهر ماری اختراع کنه که بشه تزریق کرد و همه چی رو فهمید...چطور برعکسش میشه، مثلا“ یه نوک سوزن بهت می زنن هر چی می دونی یادت میره، خوب یکی هم بیاد برعکسش رو بسازه...
آخرش خودم می رم از تو اینترنت یاد می گیرم...بعدش اول آمپول علم می سازم...برای تمام درسای دنیا؛ هر چی درسش مزخرف تر یاشه آمپولش گرونتره...البته بستگی به استادش هم داره...مثلا“ آمپول معارف II با موحدی خیلی هم ارزونه...چون امتحانش کتاب بازه هر خنگی پاس میکنه...ولی مثلا“ آمپول circuit II با Ammar Jamil میشه پنی سیلین 10000 !!! اصلا“ وقتی می زنی تا دو هفته باید با صندلی چرخدار اینور اونور بری...وای اگه این Ammar jamil نبود دنیا چقدر قشنگ بود ( من دو بار باهاش circuit II گرفتم...) خلاصه برای همه درسا قیمت می ذاشتم...بعد بازار سیاه راه می انداختم...توی عرشه شریف اعلامیه پخش می کردم(مخصوصا“ طرف پسرا !!!)...آمپولای خوبش رو هم برای دوستام کنار می ذاشتم...مثلا“ یه DSP با تبائی رو رنگ گُلابی می زدم برای کادوی تولد دوستام می بردم!
آمپولهای درسای پایه رو تو مغز تزریق می کنم...آمپولهای درسای اختصاصی رو از دست، آمپولهای عمومی هم معلومه از کجا تزریق میشه دیگه...سایز آمپولها هم بستگی به قطر کتاباشون داره...
خیلی اتفاقای با مزه ای می افته...به احتمال زیاد دانشجوهای مهندسی می رن خدا تومن پول می دن یه آمپول یکی از بچه های پزشکی رو بزنن ببینن چی میشه...پزشکی ها البته بعیده این کار رو بکنن...البته از خداشونه، ولی کسر شاًنشون میشه...به روی خودشون نمیارن دارن از کنجکاوی میمیرن...بعد میرن آمپولهای خواهر کوچولوشون رو که تازه رفته مهندسی یواشکی بر می دارن می زنن بفهمن چه جوریه...
همه اینا یه طرف...آمپولای درسای دانشکده هنر یه طرف...اصلا“ اگه نزده باشی آدم نیستی...بچه معروف بازی میشه...پسره هنوز نمیدونه نقاشی خوردنیه یا پوشیدنی، میگه از خارج براش آمپول هنر بیارن!!! هر کی از خونه ننه اش قهر کرده چهار تا آمپول هنر می زنه راجع به فرق سورئالیسم با امپرسیونیسم تئوری میده...یه سری هم وسعشون نمیرسه برای اینکه کم نیارن می رن مثلا“ به جای درسای سال دو معماری تهران، درسای سال دوم هنرستان تزریق می کنن...
دختر پسرا که به هم می رسن اولین چیزی که می پرسن همینه...چی زدی چی نزدی...بعد اولش هیچ کس روش نمیشه همه چیزایی رو که زده بگه...کم کم که روشون وا میشه مثلا“ معلوم میشه پسره یه مدت دنبال یه دختره بوده رفته صدو چهل واحد آمپول مامائی تزریق کرده مخ دختره رو بزنه...با مثلا“ دختره هیچ کدوم از آمپولهای ریاضیش رو نزده...همه رو می داده دوست پسر قبلیش به جای اون هم بزنه...
اینا همش تازه مال آمپول علم بود. بعدش که تو این کار سرمایه ای به هم زدم، می رم آمپول های دیگه هم اختراع می کنم...آمپول شعور برای هر کی زورش بیشتره...آمپول عقل واسه هر کس خوشگلتره...آمپول اعصاب XP مخصوص کاربران ویندوز(!)...
یدونه هم آمپول وایتِکس اختراع می کنم، که تمام فکرام رو پاک کنه...شاید بعدش انقدر دلم نگیره...شاید دیگه اینقد فکر نکنم و به جاش برم دو کلمه درس بخونم...
احمق درس بخون...خیر سرت می افتی بیچاره...خب کدوم صفحه بودم؟!؟ چپ یا راست ....
*پاورقی
نوشته انسیه خانومی فرستاده شده توسط شیما
گویا انسیه خانومی قهر کردند و دیگه به اینجا افتخار نمی دن و تو رویاهای آبی حرفهای قشنگ قشنگ می نویسن
منم بی اجازه مطلب رو آوردم این ور...فقط خدا کنه از دستم دلخور نشه