سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

دیدار



کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم
میان دو دیدار تقسیم کنیم...


شیما


حرفام با کوچولو ...


می دونی کوچولو !؟
وقتی زبون نمی خواد چیزی بگه چشمها لوش می دن !
بیا تا چشمت به چشم یکی افتاد بقیه از چشمت نیفتن .

بلآخره اومدیم مهمونی
ببین چقدر آدم اینجا هست !

اون آقا چاقه رو می بینی ؟
همون کچله که داره سیگار برگ می کشه ...
اون رو اونجوری نگاه نکن ...
خیلی پولداره
اون خانوم خوشکله هم که نشسته کنارش زن دومشه
از دختر بزرگش دو سال کوچیکتره !

اونجا رو ببین
اون آقا عینکیه دکترای اقتصاد داره از معتبرترین دانشگاهی که فکر کنی
هیشکی ُ آدم حساب نمی کنه !

اینجا رو ...
این همون هنر پیشه هست که اون سال بهترین نقش اول زن شد !!

اینور رو نیگا
قهرمان جهان هم که اینجاست !!

بابا همه که هستن !!

می دونی کوچولو ...
هرکدوم از اینا به یه چیزشون می نازن
هر کدوم از اینا دلشون به یه چیزی خوشه !!
کوچولو مواظب باش دلخوشی هاتو ازت نگیرن !
کوچولو مواظب باش آرزو هاتو ازت نگیرن ... بهانه هاتو !!
کوچولو نذار به جایی برسوننت که فرق گریه و خنده برات فقط یه برگ دستمال کاغذی بشه !

کوچولو اینجا رو ببین
اینا دارن بازی می کنن
تو هم می خوای بازی کنی ؟
خیلی خوب...
یادت نره ... دستت ُ درست بگیر کارتهاتو نخونن
اینا خیلی وقته دیگه دل حکم نمی کنن
فقط خشت...فقط خشت...
مواظب باش آس دلت ُ با دو خشت نبرن !

حواستو جمع کن هر کارتو به موقعش زمین بزنی ...
نه دیر...نه زود !
اگر هم بردی بی خودی خوشحال نشو !
بدون که همشو ازت می گیرن ...
اینا هیچکدوم مال تو نیست ... به تو دادنش تا امتحانت کنن !!

تو خودت یه کارتی توی یه بازی بزرگتر !
اگه تو کارت نباشی اونا با چی بازی کنن !؟

کوچولو بیا و بی خیال شو ...
قاطی بازی ِ بزرگترا نشو
اونا قوانین عجیب و غریبی دارن که تو سر در نمیاری !
کوچولو پاشو بریم
باشه !؟
تو که می دونی من حوصله ی این مهمونی ها رو ندارم !  

انسیه

رفتم......برگشتم



یه روزی رفتم
یه روزی رفتم که دیگه برنگردم
که دیگه ننویسم
دیگه دست به قلم نگیرم
رفتم که تنها باشم
رفتم توی تنهایی خودمو پیدا کنم

...

من بودم و خودم
حقیقت های تلخ زندگیم
گذشته هایی شاید شیرین تر از حال
آینده ایی که معلوم نیست
و دروغهایی واقعی که اسمشون رو امید گذاشته بودم

...

امروز برگشتم
چون فهمیدم دل کندن از اینجا کار ساده ایی نیست

من اینجا رو دوست دارم
شاید به خاطر اینکه تنها جایی که
در عین مجازی بودنش یه حقیقت بزرگه
در عین حقیقتش شیرینه
و در عین سکوتش پر از هیاهوِ

اینجا رو دوست دارم
چون پر عشق
پر از صداقت
پر از زندگی

دوستش دارم
چون من هستم،غزاله،انسیه،نغمه...

دوستش دارم
چون اینجا تنها جایی که خودمم،شیـــــمـا

شیما

بابا شاااااااااااااعر !!


این شعر معروف خوشکله رو  که آقای « حمید مصدق » 
واسه من گفتنُ  حتمآ خوندید :



سیب

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

وتو رفتی
و هنوز ...
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم

که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت !؟


حمید مصدق


..........................................


وحالا ...
من هم معروف شدم !
شعرم برای سومین بار چاپ شد ...

اولین بار توی هفته نامه ی  ۴۰ چراغ / سال دوم / شماره ی ۷۶ / شنبه ۸ آذر ۱۳۸۲
دومین بار توی ماه نامه ی  زن شرقی / سال سوم / بهمن ۸۳ / شماره ی ۳۰
اما این بار یه جای درست و حسابی ... توی کتاب !
 ( اسمش ُ تا قبل از اینکه نیاد بیرون لو نمی دم )

شما الان دارید دست نوشته های یه شاعر بین المللی معروف رو می خونید !!
این شعر رو خیلی قبلآ تر  شیما توی وبلاگ قبلی ( رویاهای آبی ) نوشته بود
ولی از اونجایی که من الان خیلی ذوق زدگی ام بازم می نویسمش اینجا !


........................................

جوابیه شعر سیب حمید مصدق



من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدی !

پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی
باغبان باغچه ی همسایه
پدر پیر من است !

من به تو خندیدم
تا که با خنده ی خود
پاسخ عشق تو را
خالصانه بدهم

بغض چشمانت لیک
لرزه انداخت به دستم
ناگاه ...
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه ی تلخ تو را !

و من رفتم
و هنوز ...
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض نگاه تو تکرار کنان
می دهد آزارم

و من اندیشه کنان
غرق این پندارم :

که چه می شد اگر
باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت !؟


انسیه

........................................

ما اینیم دیگه

حرفام با کوچولو ...


سخت نگیر کوچولو
زندگی همینه دیگه...
یه معادله ی دو مجهول بی نهایت جواب !
شایدم یه جنگ قدیمی و ادامه دار به طول تاریخ و عرض صفر ...
یه جنگ بین آدمهایی که فکر می کنن فقط جواب هایی که اونا پیدا کردن درسته !

می دونی کوچولو ...
هرچی به نور نزدیکتر بشی سایه ات بزرگتر می شه
بعضی وقتا لیوانی که تا سر پره خالی دیده می شه !

بی خیال کوچولو
بی خیال ...
همیشه همین جوری بوده ...
همیشه حق با صدایی بوده که بلندتره !

کوچولو ... کوچولو ... کوچولو ...
تا وقتی پوستت ُ نشکنی بزرگ نمی شی .

...

ببین کوچولو
می دونم که اینا رو می دونی
می دونم درد تو این چیزا نیست ...

می دونم کوچولو
آدم بعضی وقتا دلش می گیره
وقتی دلش گرفت دنبال شونه می گرده
وقتی شونه پیدا نکرد یاد می گیره اشکاشو با آستینش پاک کنه !

پاشو بیا کوچولو ...
یه پیرهن آستین کوتاه برات خریدم که این عادت رو هم ترک کنی ...
پاشو بیا بپوش ببینم به تنت می خوره یا نه !؟

انسیه


خدا اجازه !؟
درس امروزتان را نفهمیدم !
آن مرد
با اسب
در باران
بالاخره کی خواهد آمد !؟

سارا انار دارد
و دوست پسرش داراست !
چون قیافه دارد
موبایل دارد
و ۲۰۶

۲۰۷ .... ۲۰۸ .... ۲۰۹ ....
یعنی ۳۱۳ نفر مرد در جهان تو نیست !!؟

انسیه

من نمی خوان آدم باشی ! !


آدمها می خندن
آدمها گریه می کنن
آدمها مغرور می شن
آدمها عصبانی می شن

آدمها عاشق می شن
عاشقا ...
نه ! ...
آدمها از عاشقی پشیمون میشن !

( اونایی که پشیمون شدن عاشق نبودن )

آدمها احمق می شن
آدمها عاقل می شن
آدمها وقتی عاقل می شن یادشون می ره احمق بودن !

آدمها زود عادت می کنن
به همه چی ! 
به همه جا ...
به همه کس !

.....

ودر نهایت ...
آدمها پیر می شن ...
و آدمها می میرن !

آدمن دیگه !!


انسیه



نمی دانم چه لزومی هست برای نوشتن یا نوشتن
وقتی اینطور مثل من روزها بگذرد
و با کسی هم کلام نشوی یا حتی مجال نگاه کردن پیدا نکنی در چشمان کسی 
تا لااقل حرفهای گفته و نا گفته را از چشمانش بخوانی و او هم  .

.......

آنوقت تمام لحظات پر میشود از پژواک پایان ناپذیر درونی خودت !


انسیه