من سیبم
افتادم از درخت
توی جوی آب ...
چه خنکای دلپذیری !
چه گردش دلفریبی !
چه بازی دلچسب آفتابی ...
آخ سرم ....
خر ِمش قاسم مرا خورد !!
انسیه
اونروز وقتی داشتی می رفتی خواستم گریه کنم
دستت رو روی چشمام گذاشتی و گفتی:
-"برمی گردم خیلی زود
خیلی خیلی زود
پیش از اینکه اولین بارون بزنه
پیش از اینکه اولین غنچه نرگس باز بشه
حتی پیش از اینکه یه شهاب دل آسمون و خط بزنه و تو بخوای یه آرزو کنی."
با اینکه می دونستم بر نمی گردی گریه نکردم
بهت قول دادم
تا وقتی برنگردی نخندم
گفتم خنده وقت وقتی معنی داره که تو باشی
قول دادم
موقع اولین بارون نه آسمون و نگاه کنم نه کوچه و خیابون رو،حتی در و پنجره ها رو هم محکم کنم مبادا بوی خاک بارون خورده رو حس کنم
شاید اینجوری تو برگردی پیش از اولین بارون واسه من
گفتم اولین بارون رو وقتی ببینم که تو کنارم باشی
قول دادم
وقتی اولین نرگس در اومد نگاش نکنم
گفتم فقط نرگسایی رو می بینم که تو واسم آورده باشی
قول دادم
شبا به آسمون خیره نشم
نکنه یه شهاب رد شه و تو هنوز نیامده باشی
گفتم وقتی اومدی با هم نگاه می کنیم
اما اون روز خندیدم
وقتی پای اون پسر سوسولِ روی یه پوست موز لیز خورد و نتونست خودشو کنترل کنه
آره اون روز خندیدم خیلی بلند خندیدم
زیر بارونم قدم زدم
درست همون روزی که اومده بودم احوالت رو بپرسم اما تو حتی تلفنت رو جواب ندادی
آره اونروز زیر بارون قدم زدم و گریه کردم
نرگسا رو هم دیدم
تو همون عصر زمستونی که همه جا یخ بندون بود و پشت پنجره اتاق من بهار
همون روزی که دو تا عاشق اونجا واسه هم شعرای عاشقونه زمزمه می کردند
آره اونروز دست دختره یه بغل نرگس بود و من بازم گریه کردم
همون شب به آسمون خیره شدم تا وقتی اولین شهاب گذشت آرزو کنم که برگردی
اما هر بار که شهاب دل آسمون رو خط زد یاد قولت افتادم،یاد قولم افتادم اما یادم رفت آرزو کنم
و بیشتر از قبل گریه کردم
کاش اونروز جلو اشکامو نگرفته بودی
کاش قول نداده بودی برمی گردی
پیش از اولین بارون
پیش از اولین نرگس
پیش از اولین شهاب
کاش قول نداده بودم
نخندم
نبینم
بارون و
نرگس و
شهاب و...
اینجوری هر دومون بدقولی کردیم...
شیما
نوشتی سیبهای درخت باغ همسایه
یکی یکی می رسند و از شاخه جدا می شوند
در حیاط می افتند
در آب حوض می شوی و وقتی گاز می زنی به لپ گلی سیبها یاد من می افتی
یادت می افتد که دلت می خواهد لپهایم را بکشی
من در خیالات خودم همان سیبی می شوم که گاز می زنی و می جویشان
لابه لای دندانهایت می مانم
طعم ترش و شیرین سیب می شوم و تو یاد من می افتی !
نوشتی امروز که خواب بودی صدای تق و توقی بیدارت کرده فکر کردی زلزله آمده
لوستر را نگاه کردی ولی باز هم صدا از سمت پنجره می آمده
سرت را برگردانده بودی دو گنجشک را دیدی به پنجره اتاقت نوک می زنند
ذوق کرده بودی
به قول خودت تا به حال گنجشکی بیدارت نکرده بود غیر از من !
...آره ... من من گنجشک تو بودم
و هر روز صبح گردن می کشیدم ببینم چقدر خوابالویی
همیشه گولم می زدی
خودت را به خواب می زدی تا من نفهمم
من به صورتت زل می زدم و کیف می کردم وقتی می دیدم اینهمه آرام خوابیده ای
نمی توانستی زیاد طاقت بیاوری و خنده ات می گرفت
گفتی تا گنجشکها فهمیدند بیدار شده ای پر زدند و رفتند
مثل خیال من که وقتی تو چشمهایت را باز می کنی پر می زند
و تو آرزو می کنی ای کاش باز هم بخوابی و من در خوابت باشم !
نوشتی دیروز به شمعدانیها سر زدی
حسابی برگهای تازه داده اند
و البته یه عالمه گل که هنوز باز نشده اند
همیشه می گفتی دلت می خواهد دور تا دور حوض را
پر کنی از شمعدانیهایی که من کاشته ام
می گفتی دست من خوب است!
دوباره یاد من افتاده بودی
و شمعدانی هارا حسابی آب داده بودی
نوشتی .....
انسیه
۱۳ تیرماه ۱۳۸۳
امروز به جایی خیره شده بودم
تنها جایی که نمی دیدم اونجا بود
یهو یادم افتاد به تو
به وقتایی که بهم خیره می شدی
حالا دیگه می دونم چرا به این زودی فراموشم کردی
چون اون موقع ها وقتی کنارم بودی
تنها چیزی که نمی دیدی من بودم
همیشه خیره نگام می کردی و
من ساده لوح فکر می کردم این از شدتِ عشقِ
بگذریم
حالا می فهمم
حالا می فهمم
که من یه حضور بی رنگ داشتم تو لحظه های تو...
شیما