سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

فاصله


                                       

                                         نه وصل ممکن نیست
                                                    
                                                     همیشه فاصله هست...


شیما


نیروی برتر...عشق یا دلبستگیِ عمیق





امشب دیدمش
بعد ۳۸۲ روز
تا چند  دقیقه چیزی رو که می دیدم باورم نمی شد
فقط وقتی هاله اشکی که جلو چشمام رو پوشنده بود صورتش رو تار کرد
باور کردم که بیدارم
فهمیدم که خواب نمی بینم
تمام لحظاتی که کنارش بودم نتونستم چشم ازش بردارم
حتی برای یه لحظه
مثل تشنه ایی بودم که به آب رسیده
و حالا هر چه بیشتر از اون آب می خوره تشنه تر می شه
فکر می کردم اگه ببینمش دل تنگی هام تموم می شه
اما...


بهم گفت:
چهار سالِ می شناسمت
چند ماهِ ازت خبر ندارم
فکر می کردم این بی خبری فراموشی میاره
اما یه چیزی هست که نمی ذاره
یه نیروی برتر که نمی ذاره
تو رو
خاطراتت رو فراموش کنم
همین نیرو امروز منو به اینجا کشوند
باعث شد عقل و منطقم شکست بخورند
و انگشتام بی اختیار شماره ت رو بگیرند


اون راست می گفت
یه نیرویی هست
یه نیرو که شاید اسمش عشق باشه
یا یه دلبستگی عمیق
یه نیرو که نمی ذاره فراموش کنیم

اما کاش این نیرو نبود...


شیما



خسته ام...



چیزی مرا به قسمت بودن نمی برد
از واژه دو وجهی تکرار خسته ام
من بی رمق ترین نفس این حوالیم
از بودن مکرر بر دار خسته ام
من با عبور ثانیه ها خورد می شوم
از حمل این جنازه ی هشیار خسته ام


شیما

راه سوم



وقتی برخوردت رو دیدم
به راه سوم فکر کردم
و حس کردم تاریخ داره تکرار می شه


شیما

نور


توی تاریکی بود

هر روز رو تو تاریکی به سر می رسوند
مثل مرده های متحرک
بی هدف و سردرگم

بعضی وقتا خسته از تاریکی به زور نفس می کشید
توی تاریکی
میخندید،
گریه می کرد،
راه می رفت
گاهی وقتا به در و دیوار میخورد
بعدش سرنگون می شد

...

تا اینکه نور رو دید
یه روزنه کوچیک
هر چی بهش نزدیک تر می شد
بزرگتر می شد

حالا اون تو تاریکی روزنه رو می دید
که می خواست بهش نزدیک تر بشه

دیگه خودش نبود اما دنبالِ خودش می گشت
یه حسی اونو هر لحظه نزدیک تر می کرد
اون تازه متولد شده بود
احساس می کرد دیگه تاریکی نیست
همه جا براش روشن شده بود
همچنان دنبالش می رفت
دیگه داشت محو می شد...

نغمه

کابوس



مرگ یه عزیز در کمال ناباوری
گریه ها و زجه های من
خنده ی آدمایی که با انگشت نشونم می دن
انگشت هایی که هر آن می آد چشمام رو در بیاره
من و اویی که دیگه نیست
تنهایی،تنهایی
بغض،اشک،آه...
پوشیدن همه اینا پشت یه نقاب
یه نقاب مضحک که طرحِ خنده داره
یه نقاب که نماد یه آدم الکی خوشِ
زندگی یه کابوسِ تکراریِ...

شیما

بچگی



                           

دوست دارم به گذشته برگردم
روزایی که تنها دغدغه ی زندگیم تکلیف شب بود
روزایی که ناراحتی هام زمین خوردن و قهر و آشتی با همکلاسی هام بود
روزایی که دلخوشی هام نمره بیست و کارت هزار آفرین بود

روزایی که اگه یه شب نمازم قضا می شد تا صبح از ترس آتیش جهنم نمی خوابیدم
روزایی که نمی دونستم دروغ چیه و می گفتم دروغگو دشمن خداست
روزایی که ریز نمی شدم رو کارای مردم و غیبت کنم
روزایی که بلد نبودم تهمت بزنم تا کارِ خودم و پیش ببرم
روزایی که بزرگترین تقلب زندگیم تو بازی قایم موشک بود
روزایی که مراقب فرشته های سر شونه هام بودم که سنگینیِ کوله پشتیم اذیتشون نکنه


از وقتی بزرگ شدم زندگیم پر شده از دغدغه،ناراحتی،ترسِ از دست دادن دلخوشی ها
از وقتی بزرگ شدم خدا رو فراموش کردم جاش دروغ،غیبت،تهمت و تقلب یاد گرفتم


کاش همیشه کوچولو می موندم 
کاش همیشه کوچولو می موندم...


شیما


خطِ سفید



شب
سکوت
تاریکی
پیاده روی  رویِ یه خط سفید
افکار پراکنده
صدا
همهمه
نگاههای معنی دار یه مشت آدمِ بی معنی
واسه هر نگاه یه معنی===>بی جواب ،تعریف نشده
خنده هایی که قصد داره رمق پاهاتو بگیره
گریه هایی که می خواد سدِ راهت بشه
حسِ دستهایی که پر از التماسِ
چشم های که معلوم نیست از خنده پر از اشکِ یا ...
اما ایستاده ام
به جلو می رم
نمی شنوم 
نمی بینم
حس نمی کنم
به جلو میرم
رو یه خط سفیدِ راست...


شیما