سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

*تولدم مبارک!

 

امروز تولدمِ
پس اول از همه تولدم مبارک!
وقتی کسی بهم تبریک نمی گه خودم که نمردم،خودم به خودم تبریک می گم!
البته از دیشب تا حالا دو نفر تولدم رو تبریک گفتن که یه شاخ خوشکل واسه رو سرم هدیه کردن
یکی پسر عمه دختر خاله م،ساعت ۱۱ دیشب زنگ زده،جالب اینجاس که من این آقای محترم رو شاید ۱۵-۱۶ بار اونم به صورت اتفاقی و در حد سلام و احوالپرسی دیدم
یکی دیگه هم یه دوست خیلی خیلی قدیمی،که دو سالی می شد ازش خبر نداشتم،وقتی دیدم چهار تا ایمیل دارم کلی خوشحال شدم و پیش خودم گفتم دوستان لطفشون چه زیاد شده!! اما از چهار تا ایمیل سه تاش تبلیغاتی بود،یکیش هم از طرف آقای رامین خان!
یه پیام تبریک هم دو روز پیش دستم رسید که وجودمو سوزند،سوزشی که نمی دونم پس مانده های یه عشق قدیمی بود یا تنفر؟!هنوزم بعد از اون ماجرا نتونستم احساساتم رو تفکیک و شناسایی کنم...
و اما امروز عصر
با سانیا،رزیتا و مدینه جلو حافظیه قرار دارم
مدینه رو کمتر ۲۴ ساعت ندیدم
رزیتا و سانیا رو هم بیشتر از یک سال و دو ماه...
قرار هیجان انگیز و شیرینی به نظر میاد با اینکه الان چند روز مریض احوال بودم و هنوزم هستم اما امروز دارم نهایت سعی خودمو می کنم خوب و پر انرژی باشم،نه واسه تولدم بلکه به خاطر دوستایی که بهترین خاطره هامو کنارشون رقم زدم...
پس فعلا ، تا بعد...

*********************************************

تولد شیما جونه

والا اومدم واسه یه خانوم خوشگلی تولد بگیرم
دیدم خودش یشدستی کرده واسه خودش تولد گرفته
آخه دختر جون صبر کن ما از دانشگاه برسیم خونه
به هر حال...
میخوام بهش بگم:تولد تولد تولدت مبارک
بعد هم این که بگم یکی هست که خیلی خاطرش رو میخواد
اونم خودمممممم
بقیه رو هم بی خیال...خودم هستم...دربست ارادتمند
راستی اینم بگم که از قدیم میگن:دختر که رسید به بیست باید به حالش گریست

غزاله

****************************************

ساعت شش من،سانیا و مدینه جلو حافظیه بودیم،رزیتا خانومی با ۷-۸ دقیقه تاخیر بالاخره خودشو رسوند
دوباره شدیم مثل سه سال پیش،صمیمی و مهربون،دوباره سانیا و مدینه بهم تیکه می نداختند و ما می خندیدم
غلط کردیم به یه پسره گفتیم ازمون عکس بگیر،شش ساعت زاویه شو عوض کرد،هفت ساعت از مدل ایستادن ما ایراد گرفت،هشت ساعت دوربین این ور اون ور کرد،انوقت آخرش وقتی همه ما از ایستادن و ژست گرفتن خسته شدیم بدون اینکه یک دو سه بگه عکس گرفت،من دستم به موهام بود،سانیا داشت غر می زد،مدینه داشت به یارو می خندید،رزیتا هم که داشتن نصحیت می کرد سنگین و موءدب باشید...بعد تازه آخرش که عکس گرفته اومده جلو می گه :ببینید پشت به نور بودید خیلی خوب نشد،زاویه تون رو عوض کنید دوباره بگیرم...
تا هفت و نیم پیش هم بودیم...کلی از خاطرات قدیمی رو زنده کردیم ، خلاصه کلی بهمون خوش گذشت...بالاخره امسال باز شدیم چهار تا بافته دو تا تافته این بهترین هدیه تولدم بود
و اما از تبریک ها...
کلی تلفن و ایمیل و کارت تبریک و هدیه...اکثرا از دوستایی که هیچ توقعی نداشتم یادشون باشه،
خوشحالم،ممنونم و متشکر


 

*یواشکی!

 

*از دیروز درگیر خوندن کتاب ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد هستم،گاهی اینقدر قشنگ نوشته که دلم می خواد جیغ بزنم،بعضی از قسمت ها رو مجبور می شم دو سه بار بخونم،و گاهی هم حس می کنم خیلی کور و کر و احمق هستم و زاویه دیدم خیلی محدوده،مطمئنم بعد از اینکه تموش کنم دوباره از اول می خونمش،کتابهای پائولو کوئلیو حرف ندارند ولی این یکی واقعا عالیِ،شخصیت هاش منو احاطه کردند،دیوانگانی که از تمام عاقل های دنیا فهمیده ترند...

*یکشنبه تولدمِ،با سه تا از دوستام ساعت ۶:۳۰ جلوی حافظیه قرار دارم،نه به خاطر تولدم،به خاطر قراری که از دوم اردیبهشت که مشغله و دانشگاه نذاشت سر جاش بمونه،خوشحالم و دارم نهایت سعیم رو می کنم تا اون روز شرایط روحی،روانی و جسمیم رو رو به راه کنم،بعد از دو سال بد قولی امسال به هشت روز تاخیر دور هم جمع می شیم و من به این فکر می کنم روز و ساعت و مکان و یک قرار تنها یک بهانه ی شیرینه واسه دور هم بودن،...حس می کنم بزرگ شدم...بعد از دو سال غرور رو کنار گذاشتم و به سانیا که یه روز صمیمی ترین دوستم بود تماس گرفتم،وقتی داشتم شماره شو می گرفتم دستهام می لرزید و قلبم تند تند می زد،می ترسیدم سنگ رو یخ شم اما اون اینقدر عادی برخورد کرد که انگار دیروز با هم حرف زده بودیم، نیم ساعتی با هم حرف زدیم و من از اینکه غرورِ مسخره م رو زیر پا گذاشتم بهش زنگ زدم بی نهایت خوشحالم....جای انسیه هم خالی!!!

*چند روزِ که باید برای آدمی که نمی دونم کی هست و از من چی می خواد کارها و رفتارهام توضیح بدم،بدون اینکه که دلیل قانع کننده یی واسه این کار داشته باشم و این آدم طوری به توضیح های من گوش می کنه که انگار همه شون دروغِ و آخرش با طعنه و کنایه بهم می گه توجیه نکن و ... یکی نیست بگه آخه تو کی هستی که بخوام برات توضیح بدم یا خودمو توجیه کنم؟!
یکی بیاد به من حالی کنه نیازی نداری توضیح بدی!
و به اون بنده خدا بگه از من بیچاره توضیح نخواااااااااااااااااد!

*دوست دارم یه کار بکنم که ممنوع باشه،یعنی اگه بزرگ ترام بفهمن دعوام کنن،بعد من مجبور بشم یواشکی اونا برم و اون کار رو انجام بدم،بعد کلی پیش خودم ژست بگیرم که تونستم یه یواشکیِ بزرگ داشته باشم،آخه از سال سوم دبیرستان که یه بار با دوستام می خواستیم بریم سر قرار و یه پسر چتی رو سر کار بذاریم دیگه یواشکی نداشتم،تازه این یواشکی که اون موقع تو اون سن برام بزرگترین یواشکی دنیا بود رو یکی دو ماه پیش واسه مامانم تعریف کردم،وتازه تر اینکه تو اون یواشکی چند از دوستام هم دستم بودن...اما اینبار دوست دارم هیچ کس از کاری که می خوام بکنم هنوز نمی دونم چیه خبر نداشته باشه...

*بیکاری زده به سرم،به قول بچه ها سرم خورده به یه جایی،نیست درسهای دانشگام خیلی آسونه،نیست الان هیچ کار عقب افتاده و هیچ درس نخونده یی ندارم،رفتم دانشگاه پیام نور فراگیر ثبت نام کردم از بیکاری در بیام!تازه به یکی از دوستای بابام سفارش کردم یه کار نیمه وقت و حتی تمام وقت واسه روزهایی که دانشگاه ندارم برام پیدا کنه،اونم از خدا خواسته پیشنهاد یه کار خوب بهم داده...خلاصه اگه یه موقع دیدید محو شدم و ناپدید خیلی نگران نشید..خودم کردم که لعنت بر خودم باد!

 

*نشانه؟!!

 

*بازم بحران...اینبارم نتونسته م مثل آدم وایسام تا تموم بشه...یا رد بشه...قابل حل شدن که نیست اما شاید رد بشه...بازم خودمو انداختم یه گوشه و حمله کردم به قرص های اعصاب...جالب اینجاس به جای اینکه استرس و اضطرابم رو کمتر کنه بدتر می شم و یه ترس دیگه بهم اضافه می شه اونم اعتیاد به این قرص های مسخره س،واسه همینم به تجویز خودم دیگه نمی خوام ازشون استفاده کنم،باید خودم محکم بشم،اما چه جوری؟!!

*یک ساعت پشت اشغالی می مونم...بعد از یک ساعت آزاد می شه...بووووووق...بووووووووق...بوووووووق...کسی گوشی رو بر نمی داره...به خودم صد تا فحش می دم که شماره شو گرفتم...بعد صد و پنجاه تا فحش میدم به مخابرات و سیستم نمایش شماره...بعدترش گرمم می شه و عرق می کنم...یه کم گذشت سردم می شه...سرم که درد گرفت می رم تو رختخواب...زیر لحاف بغض می کنم...اگه غرورم اجازه داد یه کم هم گریه می کنم...آخرشم خواب و کابوس...این جریان مدتیه واسه تکرار می شه و اینجور می شه که تصمیم می گیرم موبایلمو واگذار کنم گوشی تلفن هم از اتاقم بردارم و با تمام دوستام قطع رابطه کنم...بهتر نباشن دوستایی که فقط موقع نیاز کنارمم،شاید هیچ وقت نتونستم بال باشم اما بارم نبودم که...!!!!

*چند هفته یی که اکثر شبا خواب می بینم یه ماهی قرمز کوچولو از ظرفش می پره بیرون یا ظرفش یهویی خورد می شه و جلو چشمام می میره و من جز گریه و داد و فریاد قدرت انجام هیچ کاری رو ندارم و اینقدر از دیدن این صحنه زجر می کشم که وقتی بیدار می شم تمام تنم خیس و قلبم مثل داره از سینه م در می آد...وقتی چندین شب متوالی تکرار شد هر جا می رفتم دنبال کتاب تعبیر خواب بودم...چند تا کتاب رو زیر رو کردم اما تا حالا چیزی دستگیرم نشده...پائولو کوئیلو همیشه اشاره میکنه زندگی پر از نشانه س،وقتی یه رویا چندین بار تکرار می شه شاید یه نشانه باشه وانسانها همیشه باید دنبال نشانه ها باشند...می ترسم رویای من هم که بیشتر شبیه یه کابوس یه نشانه باشه واسه...؟!

ره صد ساله...

 

بزرگ شدم
یعنی یک شبِ ره صد ساله رفتم،
شاید تنها مزیتی که داشت همین بود
وقتی رفت و واسه همیشه پشتم رو خالی کرد واسه اینکه زمین نخورم بزرگ شدم
بزرگ شدم تا بار این زندگی لعنتی رو خودم تنهایی به دوش بگیرم،
می خندید و می گفت :
 نمی تونی بچه جون...
می دونم می خواست اعتماد به نفسم رو بگیره که زمین بخورم که نشون بده تو این چند سال بار زندگی رو دوش اون بوده نه من...
منم می خندیدم و می گفتم:
چند سال پشت صحنه نقشت رو بازی کردم انوقت تو جلو همه ژست گرفتی و نشون دادی ستون این خونه یی...وقتی بری من میام رو صحنه...چه فرقی می کنه؟!چه اون پشت...چه این جلو؟!مهم اینه از پسش بر بیام...
اینبار بلندتر خندید و بلند تر گفت:
از پسش بر می اومدی چون من روی صحنه ستون بودم...وقتی برم نیش و کنایه های این و اون،نگاههای ترحم آمیزشون از پا دردت می آره...تا کی می خوای منو ستون جلوه بدی و رفتم رو انکار کنی؟بالاخره یه روز می فهمن که رفتم...اون روز تو می بازی...
بغض کردم...
قورتش دارم...
قطره اشکی که حاصل بلعیدنش بود رو زود پاک کردم ...
خندیدم و گفتم:
نیش و کنایه ها رو به جون می خورم...نگاهها رو عوض می کنم...به همه می گم تو کی بودی...به همه می گم ازت متنفرم...به همه می گم خودم بیرونت کردم...اونوقت ببینم تو می شکنی یا من؟!
اون رفت واسه همیشه
من موندم یه صحنه خالی و یه بار سنگین تر از خودم
ازش یه مجسمه ساختم و گذاشتم اون جلو
خودمم رفتم اون پشت قایم شدم
راست می گفت:
از نیش کنایه و نگاههای ترحم آمیز می ترسم
واسه همینم تا امروز هنوز هیچ کس نمی دونه که رفته
شاید هیچ وقت هیچ کس نفهمه که دیگه نیست

آبی چشماش...

 

دلم تنگ شده واسه دریای چشمهای یه تازه وارد که نمی دونم کی و چی می خواد از من،شاید همین فردا بره ،شاید چند روز دیگه بمونه،اما مهم اینه که رفتنیِ...شاید تازه وارد فقط یه وسیله باشه که بتونم با وجودش یکی رو بیرون کنم از زندگیم،...چه زود جای خالیش پر تو زندگیم پر می شه،چه زود فراموش می شه وقتی یکی غرقم می کنه تو آبی چشماش و صداقت نگاهش،...و اینبار حس می کنم که خسته نیستم و بی حوصله نیستم...دوست دارم بخوابم که خواب ببینم نه اینکخ که بخوابم که بیدار نباشم...چه زود دل می بندم و چه سخت فراموش می کنم دلبستگی هام رو...و باز دل بستن ها ادامه دارد و فراموش کردن ها نیز هم...

(برگی از دفتر خاطرات:بیستم اسفند ماه هزار و سیصد هشتاد و چهار)

 

تنها یک چیز اهمیت دارد
و چیزهایی که حائز اهمیت است خنده دارد
و تو می خواهی با خنده هایت مهم هایم را مضحک نشان دهی
شاید مضحک ست که او مهم تر است
و مهم تر بودنش تنها چیزی ست که حائز اهمیت است...

نه...نه فکر بد نکن!

 

دوست دارم فکر کنم،دوست دارم فکر کنم به چیزایی که تا حالا بهشون فکر نکردم،اما نمی دونم چرا به تو فکر می کنم؟!روزی صد بار از اول تا آخرش رو مرور کردم،گرچه یه حسی درون من هست که می گه هنوز به آخرش نرسیدم،دوست آخرش رو من بسازم نه تو...اما نه آخر رسیدیم،دیگه چیز نمونده واسه ساختن یا حتی خراب کردن،آخرش اونجایی که تو یهو مریض می شی بعدشم گم می شی و منم می رم تو لاک تنهایی خودم و به این فکر می کنم که آخرین ورقی بودم که تو رو تویِ اون بازی برنده برنده اعلام کرد،تو بردی و فقط بردن واسه ت مهم بود،منم وسیله بودم،وقتی یه ورق رو می کنی و برنده می شی دلیلی نداره تا آخر عمر پیش خودت نگهش داری،می زنیش زمین تا لابه لای بقیه ورقها بر بخوره،...آی آی آی چقدر خوشحال بودی و من احمقم فکر می کردم چون به دستم آوردی خوشحالی،فکر می کردم انتخاب کردم،نه انتخاب شدم،فکر می کردم بین صد جفت چشم تو رو انتخاب کردم،نه...نه فکر بد نکن...به خاطر تفاوت رنگشون نبود،ته شون غم دیدم،حس کردم تو یکی از بازیهای زندگی باختی بعدشم شکستی،نمی تونستم تکیه گاهت باشم،اصلا نمی خواستم تکیه گاهت باشم قبول...اما می تونستم مرحم دردات باشم،می خواستم مرحم دردات باشم با اینکه خودم زخم خورده بودم،با اینکه خودم شکسته بودم،می خواستم نقش یه تسکین دهنده رو بازی کنم،می خواستم بهت تسکین بدم بعد از آرامشت تسکین بگیرم...نه...نه فکر بد نکن،این جلب منفعت نیست،بالاخره منم سهمی داشتم...نداشتم؟!...راست می گی نداشتم...هیچ وقت هیچ جا هیچ سهمی نداشتم،از اولی که دنیا اومدم خدا حتی واسه اکسیژن مصرفیم ازم بها می خواست...نه اینکه فکر کنی با دو زار ده شاهی بهم اکسیژن می دادها ...نه...بهاش خیلی سنگین بود...سر زندگیم شرط بندی می کرد...همیشه هم بازنده نمی شدم،گاهی وقتا،فقط گاهی وقتا هم می بردم...واااااای چه لذتی داشت بردن...می رفتم به اوج...سرمو دو تا دستامو بالا می بردم و می خندیدم که یهو از اون بالا شاتالاپ با مغز می خوردم زمین،بعد یک ماه و بیست و سه روزی بعضی وقتا هم تا یک ماه و بیست و پنج روز همون جا می افتادم،چند روز اولش شکه بودم،بعدش گریه می کردم،بعدترش به خدا می گفتم:

"این آزمایش بود یا بهای اکسیژن مصرفیم؟!"

حالا امروز می خوام بازی کنم،...نه...نه فکر بد نکن...با تو نه...نه اینکه نمی شه،نمی تونم،ااااااه چقدر از این نمی تونم بدم می آد...بهتر بگم نمی خوام...خواستن توانستن است اما نخواستن نتوانستن نیست،درسته؟!اصلا ولش کن...حالم خوب نیست،مثل اون شب تب دارم...کاش گرمی تنم دلمو منبسط می کرد،اما نه دلم تنگِ...واسه تو...واسه اون...دل تنگ بودن واسه دو نفر خیلی بده،طاقت فرساست...حالا باز خوبه تو ۹ روز که نیستی...اون سه سالِ که دیگه نیست...سه سال و دو روز و نه ساعت...تازه سه سال و نه روز سه ساعتِ‌ که ندیدمش...کاش تو برمی گشتی...نه...نه فکر بد نکن...نمی خوام آخرشو من رقم بزنم...

آبی چشات...


یه روزی تو آبی چشات خودمو گم کردم،
خودمو تو اقیانوسی که اون روز بیکران بود شستم،
پاک شدم...
اما امروز بهم یاد دادی که پاک کننده ها می تونن پاک نباشن...