تنها دوازده روز مونده به امتحان
یه عالمه درس نخونده دارم
و کلی مطلب که که ازشون سر در نمی آرم،
در حالی شرایط روحی و جسمی جالبی هم ندارم
به شدت سرماخوردم،که بعد از گذشت یک هفته بهتر که نمی شم هیچ بدترم می شم...
وضعیت روحی هم که افتضاحِ
دو تا آدم یه سنگ می ندازن تو چاه(البته از نظر سه عاقلِ فهیم!)
سه عاقلِ فهیم می آن سنگ از چاه در بیارن
بالای چاه با هم دعواشون می شه
علاوه بر سنگ،یه گره درست می کنن که با هیچ دست و دندونی باز نمی شه...
و من برای بدتر نشدن اوضاع مجبورم فقط سکوت کنم،
و توی دلم بگم مصلحت این بود!
من سردمه،
من خیلی سردمه!
گرمی هوای اتاق رو روی پوستم حس می کنم
اما بازم سردمه،
خیلی سردمه!
از تو سرم آتیش بیرون میاد
اما بازم سردمه
من خیلی سردمه!
*امروزم اینجا اومدنم بی مناسبت نیست
امروزم تولدِ
تولدِ عزیزترین موجود زندگیم
کسی وقتی اومد همه چیز رو با خودش آورد
عشق،زندگی،ترس،شوق،نفس و ...
و وقتی رفت همه چیز رو با خودش برد
منو جا گذاشت،
تولدش مبارک!
*امروز تولد این چند نفر هم بوده!
جای منم اونجا خالی بوده
دلم تنگ شده واسه یه خط نوشته که پایینش اسم خودم باشه
تولد این چند نفر هم مبارک!
صد سال به این سالها...
*دارم به عهدم فکر می کنم
به قولی که واسه فصل نرگسها داده بودم
فکر می کنم با تمام اتفاقاتی که افتاد عاقلانه ترین راه عهد شکنی باشه،وقتی اون تمام پیمان ها رو شکست و زیر پا گذشت...
شایدم اشتباه می کنم...
نمی دونم؟!!!!
*دلم یه شونه می خواد که محکم باشه
یه دست می خواد که گرم باشه و مهربون
یه جفت گوش که بشنوه،بشنوه وبشنوه
یه جفت چشم می خواد که باز باشه،که ببینه منو!
اما...
*فکر می کنم بهتر باشه اول بگم ســــــــــــــلام...
حس می کنم خیلی وقته که نبودم،درسته؟!
از دهم مرداد....امروزم که باید شونزدهم مهر باشه...
دو ماه شش روز!اما واسه من بیشتر گذشته بیشتر از دو سال و چند ماه و ...اینقدر همه چیز یهویی تغییر می کنه باورش سخته،بخوام از همه تغییرات بگم خیلی طول می کشه از مهمترین هاش بگم!اول بگم که...
نه اول از مهمترین اتفاق امروز می گم!
شونزدهم مهر چه روزیِ؟!
با روزهای دیگه یه فرق گنده داره،یه مناسبت داره...
مناسبتش تولد انسیه خانومه که همه رو،حتی اینجا رو یادش رفته...
پس اول می گیم انسیه خانومی گل تولدتون مبارک!
امیدوار بودم موبایلت روشن شده باشه ،اما...
*دیگه شیراز نیستم،اومدم تهران،سه هفته س که مستقل تر از همیشه تنهایی بار زندگی رو به دوش می کشم،استقلال من پیش از این محدود می شد به اتاقم،اما حالا تو یه شهر دیگه تو به خونه!باید بگم هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی سخت باشه،این روزا کاملا معنی واژه مسئولیت رو درک کردم اما هنوز نتونستم درست و حسابی باهاش کنار بیام،هنوز نفهمیدم مامانم چیکار می کرد که همیشه همه چیز درست و آماده بود،هنوز نفهمیدم چطوری این همه کارو با هم انجام می داد !
*هدف دار شدم،این خیلی مهمه،یه جورایی احساس خوبی دارم وقتی با وجود تمام خستگی هام تا دو-سه شب درس می خونم،تمرینامو می نویسم تازه درسی که قرارِ فردا تدریس بشه رو می خونم ، ترجمه می کنم ، نکته هاش رو یادداشت می کنم ، هر جا رو متوجه نشدم علامت می زنم که سوال کنم،از حق نگذریم استاد خوبی دارم،مهربون،دلسوز و دوست داشتنی،دوست نداره بهش بگیم استاد،با یه لهجه افتضاح می گه:بگید ریتا!
وقتی بچه ها غرغر می کنن که ایتالیایی خیلی سخته می گه:
اگه راست می گید واسه من یه خط حافظ بخونید،
خوشحالم که فارس زبانم،فکر نمی کنم تو دنیا هیچ زبونی شیرین تر و بهتر از فارسی باشه،تازه ما اگه مجبور باشیم به یه زبون دیگه صحبت کنیم مثل ریتا اینقدر بد لهجه نمی شیم،
*دوستت دارم٬
هنوزم دوستت دارم،
هنوزم تک سلولهام تو رو فریاد می زنن،
باورت می شه؟!
تو این مدت خیلی چیزا عوض شده،
حتی من! خیلی بزرگ شدم اما احساسم به تو هرگز!
*...
همه چیز از همون شبی شروع شد که تو شجاعت پیدا کردی،یادته؟!نه می دونم یادت نیست،اگه یادت بود که من الان اینجا گوشه اتاقم کز نکرده بودم و تو گلوم بغض نبود
بهم گفتی :''دیگه نمی ترسم بهت بگم دوستت دارم''
یادمه بند دلم پاره شد،ضربان قلبم مثل همون گنجیشکه که پشت پنجره اتاقم آشیون ساخته تند شد و گونه هام تب دار،
کاش دیده بودی،کاش شنیده بودی
همه چیز از اونجایی پر رنگ شد که تو مطمئن شدی،یادته؟!نه می دونم یادت نیست،اگه بود که الان قطره اشک گونه هام رو نمی سوزوند،
بهم گفتی:''هیچی نمی تونه منو از تو جدا کنه،به هیچ قیمتی از دستت نمی دم عزیزم ''
یادمه بغض پیچید تو گلومو و بعدشم یه قطره اشک نمدار کرد صورتمو و من حس کردم بسیار خوشبختم...کاش دیده بودی
همه چیز از اونجایی کم رنگ شد که تو مردد شدی،یادته؟!آره یادته،اگه فراموش کرده بودی که من الان هق هق گریه هام به گوش آسمون نمی رسید،
بهم گفتی:''تو باید تصمیم بگیری که یک سال پیش من باشی یا هیچ وقت ''
یادمه دلم لرزید،همین طور دستهام و ستون فقراتم ،یه کمم صدام....کاش شنیده بودی،کاش دیده بودی...
همه چیز از اونجایی تموم شد که تو ترسیدی،یادته؟!آره یادته،اگه فراموش کرده بودی که من الان اینجا خسته و افسرده و زار خیره نمی شدم به نقطه نامعلوم ...
برام نوشتی:''الان شرایطش رو ندارم در زمان مناسب تماس می گیرم ''
یادمه شکستم،خورد شدم ،بغضم ترکید و سیل اشک رو گونه هام جاری شد...کاش دیده بودی
اومدی،موندی،پشت کردی...رفتی
اومدم،موندم،موندم،موندم،هنوزم موندم،بازم می مونم...واسه همیشه می مونم با هزار تا چرای بی جواب...
این روزا هر چی وجود داره زمینیِ
آسمونی وجود نداره
اصلا آسمون چیه؟
شاید بزرگترین توهم زیبای زمینی
از زمین آسمون آبی به نظر می رسه
اما آبی نیست ،سیاه
حتی آسمونم توهمِ
مثل خوشبختی هام
مثل اون
مثل رابطه مون...
دیگه نمی خوام قدم بردارم
همین سه قدم هم از سر من و این دنیای لعنتی زیاد بود
بین یه عالمه توهم ، رویا ، امید بی حاصل به پوچی رسیدم
وقتی تا خوشبختی اینقدر فاصله دارم که سوار بر نور هم تا ابد باید برم...
شیما
( که داره از دلتنگی خفه می شه )