ـ دوستت دارم.
... چند تا ؟
ـ هفت تا
... فقط هفت تا ؟!
ـ اگه تو یادم بدی میتونم بیشتر هم دوست داشته باشم!
انسیه
برای همه کسم و در حقیقت هیچ کس
ای دو چشمت سبزه زار من
ای نگاهت نوبهار من
ای وجودت آسمانی
ای دلت دریای پاک مهربانی
من همان غزال مستم
که غرورم را به پای تو شکستم
من همانم که تمنای دو چشمش را تو میبینی
یا آن که آ رزو دارد گل بوسه از لبهاش برچینی
عزیز من... بهار من
گل سرخم...نگار من
تو را من همچو یک غنچه ز شاخ هستی فروچیدم
تو را من از ته قلبم پرستیدم
پسندیدم نگاهت را
بخشیدم گناهت را
به آن امید که نبینم بعد از این هرگز
قهر و اشتباهت را...؟!!!!؟
غزاله
آنها کجایند که می آمدند و می رفتند
افسانه خیابان می شدند
خانه ها را بر می افروختند
خاک را متبرک می کردند
راه درازی انگار طی شده است
این قصه کودکان بسیاری را شاید به خواب برده باشد
من بوی خاک را می شنوم که در پی گرمای ماست
قصه همیشه از دل شب آغاز شده است....
شیما
امروز را به باد سپردم
امشب،کنار پنجره، بیدار مانده ام
می دانم که بامداد
امروز دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد
فریدون مشیری
غزاله عزیز دوست خوبم هم به جمع ما اضافه می شه تا سکوت پر هیاهوی این خونه رو پرهیاهوتر کنه ...
من که بی صبرانه منتظرم
شیما
پوشاندن نفرت و بی حوصلگی در پس لبخندم مضحک است....
درست مثل آن بانوی چاق در لباس های تنگ و چسبانش!!
انسیه