فردا تولدشه...تولد بهترین دوستم...کسی که بهترین سالهای نوجوونیمو با اون تو یه شهر کوچیک گذروندم...کسی که با اون خندیدم...گریه کردم...خوش گذروندم یا زندگی را سخت گرفتم
کسی که قلبش اندازه ی یه دریاست و توش برای همه جا هست...
کسی که اگر چه بیش از چهار ساله که ندیدمش و بینمون بیش از هزار کیلومتر فاصله است..اما هیچوقت واقعا ازش دور نبودم...
آره فردا تولد شیماست...هرچند که این شیما با اون دختر کوچولویی که من میشناختم خیلی فرق داره...اما هنوزم عزیز و دوست داشتنیه...
شیمای خوب و نازنینم تولدت مبارک...کاش پیشت بودم و فردا به اندازه ی تمام عمرمون خوش میگذروندیم...
امیدوارم در قلب و ذهنت به آرامش برسی چیزی که همه ی ما این روزا بهش احتیاج داریم...
تولدت مبارک...تولدت مبارک...تولدت مبارک...
غزاله
وابستگی...دلبستگی...دلتنگی...
حضور هر چیز زیباست...
دلم می خواد برات بنویسم
نه یه کلمه...نه یه جمله...نه یه صفحه...
دلم می خواد به اندازه ی یه کتاب برات بنویسم.
دلم می خواد برات بنویسم
اما نه اینجوری...با این دست خط کاذب تایپ شده !
دلم می خواد با دست خط خودم...
با خودکار قرمز...
روی یه تیکه کاغذ واقعی برات بنویسم.
دلم می خواد باهات حرف بزنم
اما نه اینجوری...
دلم می خواد توی چشمات زل بزنم و باهات حرف بزنم.
دلم می خواد بدونی
نه...نه...
دونستن کافی نیست !
دلم می خواد باور کنی
که من اینجا...توی تنهایی هام...هنوز به یادت هستم
و هنوز فراموش نکردم که دهم اردیبهشت
باید روی یه کاغذ واقعی با خودکار قرمز برات بنویسم:
تولدت مبارک
باید توی چشمات زل بزنم و بهت بگم:
تولدت مبارک
باید بدونی...
نه...نه...
دونستن کافی نیست...
باید باور کنی که هیچ وقت روز تولدت رو فراموش نمی کنم.
تولدت مبارک
تولدت مبارک
تولدت مبارک
انسیه
قصه ی پنجم:
من کم نمیارم , تو چی !؟...
هنوز چشامو باز نکردم...
احساس می کنم سرم درد می کنه
یادم می یاد دیشب تا آخرین لحظه ای که بیدار بودم گریه می کردم !
یه نفس عمیق کشیدم و چشامو باز کردم
یه لبخند کوچولو...
از تخت پریدم پایین
امروز روز خوبیه...
امروز همه چیز خوبه...
اصلآ امروز بهترین روز زندگی منه!...
دوش می گیرم
به بهترین وضع لباس می پوشم
میرم سر یخچال و یه لیوان شیر سرد سر می کشم
یه آب نبات میندازم گوشه ی لپم و با خودم میگم این بهترین مسکن ِ
تا ده دقیقه ی دیگه سر دردت خوب می شه!
از خونه میزنم بیرون
امروز امتحان دارم...
باید هر چی زودتر خودم ُ برسونم به دانشگاه
به ساعت یه نگاه میندازم...
ساعت ۷:۵ دقیقه ست و تا کلاس ساعت ۸ دقیقآ ۵۵ دقیقه فرصت دارم
توی آسانسور یه چشمک میزنم و میخندم و باز تکرار می کنم
روز ِ خیلی خوبی داری!...
توی پارکینگ که می رسم در کیفم ُ باز می کنم و دنبال کلید ماشین میگردم
توی زیپ ِ وسطی...زیپ ِپشتی...زیپ ِ بغل !!...
پس کلیدم کو !؟...
هر چی می گردم پیداش نمی کنم!
بر می گردم بالا...
روی میز...توی کشو...
سر جا کلیدی...روی جا کفشی!...حتی توی یخچال ُ هم می گردم!
کلیدم نیست!
چشمم میفته به ساعت دیواری
...اُه..اُه...۷:۲۰ دقیقه شد!!...دیرم شد...
بی خیال ِ ماشین میشم و با خودم میگم بی خیال بابا...
امروز روز خوبیه...
واسه تنوع هم که شده یه روز با تاکسی می رم
مگه چی میشه!؟...
میرم و می ایستم منتظر تاکسی...
۵ دقیقه...۱۰ دقیقه...۱۵ دقیقه می ایستم تا بالاخره یه تاکسی گیرم میاد
۷:۳۵ دقیقه ست و فقط ۲۵ دقیقه مونده تا کلاسم شروع شه!
هنوز به نیمه ی راه نرسیدیم که توی ترافیک گیر میکنم!...
وحشتناک ترین ترافیکی ِ که توی عمرم دیدم...
با خودم می گم...هنوز وقت دارم..
امروز روز خوبیه...
ساعت ۷:۴۵ دقیقه ست و تازه از توی اون ترافیک لعنتی راحت شدم
مهم نیست...
هنوز یه ربع وقت دارم
امروز روز ِ....
یه صدای وحشتناک و بعد صدای بوق ممتد !
یه خانم محترم توی بزرگراه با اعتماد به نفس کامل ماشین و کوبیدن به تاکسی!!
پول تاکسی ُ حساب می کنم و میزنم بیرون
امروز روز خیلی خوبیه...
فقط موندم توی همچین بزرگراهی چه طوری می شه یه تا کسی دیگه پیدا کرد!؟...
ساعت ۵ دقیقه به هشت ِ و من وسط یه بزرگراه گیر افتادم!
بعد از ۱۵ دقیقه با کلی مشقت یه ماشین پیدا میشه و منو می رسونه دانشگاه
ساعت ۸:۳۰ دقیقه ست و من حالا پشت در کلاسم
دلشوره دارم...
یه نفس عمیق می کشم ...یه لبخند می زنم ...میگم
امروز روز خوبیه...
آروم در میزنم و میرم تو
برگه ی امتحان و می گیرم ...
یه صندلی خالی پیدا می کنم و می شینم
برگه رو می گیرم جلوی چشمم...
اِ...این سؤال ها چیه!؟...
قرار بود فقط ۴ فصل اول توی امتحان باشه
ولی حتی ۱ سؤال هم از چیزایی که خوندم نمی بینم!...
دستمو می گیرم بالا...
استاد محترم! میاد بالای سرم
- ببخشید استاد مگه قرار نبود سؤال ها فقط از ۴ فصل اول باشه !؟...
استاد محترم! یک عدد لبخند تمسخر آمیز می زنن و خطاب به جمع می گن:
- من گمان می کنم شما ۲۰ دقیقه ی آخر کلاس تشریف میاوردین بهتر بود!...
منظورش و نمی فهمم...
برگه ام ُ سفید ِ سفید بدون اینکه حتی ۲ کلمه بنویسم تحویل می دم
...و اینجاست که متوجه می شم از ۱۲ فصل ۴ فصل اول حذف بوده !!...
احساس خوبی ندارم
می رم توی حیاط دانشگاه
یه کم آب سرد می خورم و به خودم می خندم!...
به اینکه از ۳ روز پیش شروع کردم به خوندن و ۴ فصل اول کتاب ُ ۳ بار دوره کردم!
خودم ُ قانع میکنم که کارم خیلی خنده دار ِ...
می خندم و به خودم میگم...
امروز روز خوبیه...
هیچ چیز نمی تونه روز قشنگ منو خراب کنه!...
ادامه دارد ...
انسیه
درد اول :
ازکی بپرسم!؟...
از کجا باید شروع کرد!؟...
آخه همه ی فکرایی که توی کله ام هست مالِ همین الآنِ...
ساعت و دقیقه و تاریخ نداره!
پر از احساسم...پر از حس نوشتن...
ولی برای نوشتن ِکوچکترین احساس یا کوچکترین خیالِ گذرنده ای
باید سر تا سر زندگی خودم و شرح بدم...
و این ممکن نیست! ...
پر از حرفم...پر از گفتن...
ولی یه چیزایی هست که نمی شه به دیگران فهموند...
نمی شه گفت...
آدم و مسخره می کنند!
از کجا می شه فهمید کاری که داری انجام می دی درسته یا نه!؟...
از کجا می شه فهمید یه نفر ارزش اینو داره که غرورت و به خاطرش بشکنی یا نه!؟...
از کجا میشه فهمید حق با احساس ِ یا منطق!؟...
وای خدای من....
من پر از احساسم...
پر از گفتن...
پر از پرسیدن...
پر از نوشتن...
چه خوب بود اگه همه چیز و می شد نوشت!
انسیه
این مطلب در جواب تا کی؟! از انسیه هست می خواستم کامنت کنم اما دیدم بهتره اینجا بنویسم ...