سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

گذشته ها

 

دوست دارم بنویسم
دوست دارم از اون روزا بنویسم
از اون روزایی که پیش هم بودیم
آخر کلاس می نشستیم و اذیت می کردیم
آخ دلم لک زده واسه اون روز که از کلاس پرتمون کردن بیرون
من و تو به جایی اینکه ناراحت شیم از ته دل خندیدم
می دونی چند وقتِ از ته دل نخندیدم؟
یادته قرار بود واسه ش رز زرد بیاریم بذاره سر کلاس بشینیم،
آخرین جلسه قبل شروع سال نو بود...
دعای من یادته؟!
گفتم :خدایا بعد از عید چشمم بهش نیفته...
یادته خدا دعام رو مستجاب کرد؟!
بعد از عید دیگه نتونستم بیام مدرسه...
پس چرا الان دعام مستجاب نمی شه؟
خیلی وقته دارم دعا می کنم که ببینمت ،فکر کنم از یکسال بیشتره...
وای دلم خیلی تنگ شده واسه اون روزا
واسه تو،رزیتا،سانیا،ندا و مدینه
حتی واسه خودم
واسه اون چت روم کاغذی،دفتر قرمزه،چراغ راهنمای سر چهارراه،چهل چراغ
واسه کلاسمون،واسه سوم ریاضی دو
دلم لک زده یه بار بگی:شیما گلی ...
دلم لک زده واسه غرغرای سانیا
واسه خندیدن مدینه
واسه یه لحظه بحث کردن با جلیقه بی آستین
واسه تعریفهای دیبر حسابانمون از دخترش نازک
واسه...
وای امشب خیلی دل تنگم...

شیما

(که داره از دلتنگی خفه می شه و بیشتر از همیشه انسیه گلی رو می خواد!)

 

* تصور کن ...

 

تصور کن ...
هفته های اول دبستان سر کلاس ریاضی نشستی و از پنجره خیره شدی به بیرون. از بدشانسی معلم شصت نفر دانش آموز دیگه ای که با تو سر کلاس نشستنُ ول می کنه به تو گیر می ده که بگو ببینم٬ جواب این سوالی که الان پرسیدم چیه !؟؟

دِ بیا ! ... چه جوابی ؟! .. تو که هنوز سوالشُ هم نمی دونی! ...نمی تونی حرف بزنی٬صورتت فِرت و فِرت رنگ عوض می کنه ٬ قرمز ٬ بنفش ٬ زرد ٬ شیری ٬ توت فرنگی ٬ بستنی!! ... واسه اینکه معلم ِ یکم دلش به رحم بیاد و اینقدر مث میرغضب نگات نکنه٬ سرتُ می گیری پایین و نصف انگشتتُ می کنی تو چشمت تا دو تا قطره اشکت در بیاد و معلم ِ دست از سر کچلت برداره !! ...تو دلت هرچی فحش بلدی و شنیدیُ نثار معلم ِ می کنی و به خودت میگی « از ریاضی متنفرم! »

خونه که می رسی کلی فیگور می گیری که یعنی هیچی نشده ٬ ولی بس که تابلویی مامانت می فهمه و می پرسه : « مدرسه چطور بود ؟! »
کلی خودتُ لوس می کنی و می گی : «‌ اه ... نمی تونم سوال های ریاضی حل کنم.»

مامانت هم مث معلمت که نیس٬ مخصوصآ اگه بچه اول باشی ! جیگرش برات کباب می شه٬ می گه : « اشکال نداره مامان٬ ما خانوادگی ریاضی بلد نیستیم! »

آی خوشحال میشی!!...کیف می کنی اصلآ اینو می شنوی...کم کم به همه ی دوستات هم می گی : « من از ریاضی بدم میاد ... دست خودم نیست٬ اصلآ همه ی خانواده ام با ریاضی مشکل دارن ٬ ژنتیکی ِ !!! »

دیگه کم کم خودتم باورت می شه ... به خودت می گی :«‌ واسه چی تلاش کنم؟ من که هیچ وقت موفق نمی شم !! »

اما واقعآ چه اتفاقی افتاده !؟
تو شروع بدی داشتی ... واسه همینه که عقب افتادی !

همیشه همین جوری بوده...نه فقط تو ریاضی٬ تو نقاشی کشیدن ٬ حرف زدن ٬ زندگی کردن ٬ دوست داشتن ٬ حتی عاشق شدن !!!

همیشه بد شروع می کنیم و عقب میفتیم. هیچکس هم نیس که تشویقمون کنه.بعد از یه تجربه ی تلخ٬ کم کم متقاعد می شیم که نمی تونیم ... که این کاره نیستیم ... که بهتره بی خیال شیم ... که .....

 

 انسیه

  

* گوش کن کوچولو ...

 

کوچولو ...
این به اصطلاح روشن فکرا رو دیدی ؟؟ دیدی چقدر حرفاشون مثِ همه!؟ آخه کتاب هایی که می خونن یکی ِ !!

چیه کوچولو ؟؟ چرا قیافه اتُ اینجوری می کنی !؟؟ تو هم کتاب دوست داری ؟ میخوای بخونی ؟ باشه ٬ حرفی نیست.کوچولو تو هم کتاب بخون٬ باور هم کردی٬کردی. ولی حرفاشونو حفظ نکن . بفهم چرا داری باور می کنی!

کوچولو ... کوچولو ...
تورو خدا تو دیگه وسط اینهمه کلمه گم نشو !
کوچولو هرجا دیدی نوشته بارون٬ دست بکش٬ اگه خیس بود باورش کن.

 

 انسیه
( واسه خودش که بخونه و یادبگیره٬ واسه شیما که ثابت شه بابا به پیر٬ به پیغمبر قهر نیستم به خدا ! )

 

 

* سالها بعد از آنکه من ...

 

سالها بعد از آنکه من از فرط خودخواهی مُردم قیامت شد و تمام مخلوقات صف کشیدند تا فرشتگان تحت سرپرستی خداوند به کارنامهء اعمال آنها رسیدگی کنند و میزان پاداش و کیفر همه مشخص شود. من از پمپ بنزینها یادگرفته ام که هر چقدر هم سعی کنم کوتاهترین و سریعترین صف را انتخاب کنم باز هم ابر و باد و مه و خورشید و فلک و رانندهء جلویی دست به دست هم می دهند تا صف من از همهء صفها دیرتر پیش برود، بنابراین زیاد زور نزدم و در انتهای نزدیکترین صف ایستادم.

دیگر زمان معنی نداشت و نمی دانم چند وقت بعد نوبتم رسید. تمام گناهانم را یکی یکی خواندند و فرشتهء وکیل مدافع من که چپ چپ به من خیره شده بود با هر گناه من ابروهایش را سفت تر و سفت تر به هم گره می زد. بعد از آخرین گناه نوبت به اعمال خیر رسید که مدتی طول کشید تا پیدایشان کنند. دو مورد بود، یکی یک مقدار صدقه بود که البته چون از مالِ پدرم بوده و خودم برای بدست آوردنش زحمت نکشیده بودم حساب نشد، دومی هم همین خبر مرگم بود که ظاهرا خیرش به خیلی ها رسیده بود. وکیل مدافع من هیچ دفاعی نداشت، و با ایما و اشاره به من فهماند که من هم بهتر است خفه شوم بلکه به خاطر سر به راه بودن در کیفرهایم کمی تخفیف بدهند.

صدای بلندی از آسمان پرسید :‌ به چه حقی؟ و من هم با بی حوصلگی گفتم من هنوز هم حق اشتباه کردن را برای خودم محفوظ می دارم؛ حکم بلافاصله صادر شد و من به اتهام تمام کثافتکاریهای دنیوی، خودخواهی تا حد مرگ و همچنین زبان درازی به اشد مجازات محکوم شدم : مرا به دنیا بازگرداندند و حق اشتباه کردن را از من سلب کردند تا بدون آن زندگی کنم.

نوشته انسیه عزیز

(که گویا از اینجا قهر کرده...)

احوال پرسی شبانه...

 

سردرد شدیدی دارم

انگار با سر خورده باشم به دیوار

از قرص خوردن متنفرم

همیشه وقتی قرص می خورم در گلویم می ماند

گلویم تلخ می شود

و تلخ می ماند تا حالم خوب شود

می خواهد بگوید خودت ارزه خوب شدن نداشتی

می خواهد ابراز وجود کند

عجب زمانه ایی شده قرص ها هم بودنشان را به رخم می کشند

--- --- --- --- ---

بی صبرانه منتظرم

اما منتظر چه چیزی یا چه کسی نمی دانم

فقط بیهوده انتظار می کشم

شاید تقصیر دلم باشد

این روزها بچه شده

مدام بهانه می گیرد

مثل حالا که دوست دارد کسی احوالم را بپرسد

و من بگویم خیلی خوبم

خوب که نیستم

اما دلم می گوید اگر این وقت شب کسی حالت را بپرسد خوب می شوی

چند ساعتی ست که خیلی خوابم می آید

اما تختم حوصله مرا ندارد

نزدیکش که می شوم قیافه می گیرد

نزدیکتر که می شوم پرتم می کند به سوی دیوار...

آخ،حالا فهمیدم چرا سرم درد می کند...

شیما

(که نمی دونه با اینهمه خستگی چرا بیداره؟!)

 

اون بزرگ،اون مهربون...

 

دیشب تا صبح خدا ،خدا ،خدا کردم

دیشب تا صبح گریه کردم

دیگه ناامید شده بودم

از همه چیز و همه کس

اما اون بزرگ

اون مهربون

الان جوابم داد

الانم دارم گریه می کنم

اما اینبار از شوقِ

اون صدای من رو شنیده

یکی از بنده هاش رو

همون گمشده رو

وسیله قرار داد تا مشکل من رو حل کنه

گمشده،پیدا شد

وسیله شد...

خدایـــــــــــــا شکرت...

شیما

(که مدیون خدا و وسیله ش شده تا آخر عمر)

 

حضور

از فرط حضور غایبم
نهان می شوم
شاید حضورم را دریابی...

شیما

نشانه

 

پشت آشپزخانه،درون یک گلدان سفالی بلند

سیخ های کباب را گذاشته ایم،

یادم است روزی که مادرم درون گلدان اینها را گذاشت دلم گرفت

سیخ ها مدتیست که به روی آتش نرفته اند،

قدیم ها بود پدرم جمعه ها روی منقل

زیر درخت سیب کباب درست می کرد

چند سالی از آن جمعه ها می گذرد،

دیگر نه حیاط هست،

نه درخت سیب،

نه منقل و زغال و آتش

تنها سیخ ها مانده اند و

این گلدان،

شاید هم ما،

آن قدیم ها درون گلدان شکوفه می گذاشتیم

یادش بخیر...

یکی از سیخ ها را برداشتم

خیلی سرد بود

فکر کنم سردیش از یخ های یخچالمان بیشتر بود

دلم به حالش سوخت،

می دانم جان می داد برای شعله های آتش،

اجاق گاز را روشن کردم،

روی شعله ها رهایش کردم...

کمتر از چند دقیقه گداخته شد،

نور سرخ رنگی ازش متصاعد شد

که چشمانم را نوازش داد،

حالا چرا؟!نمی دانم،

می گویند چشم را می زند این نور

خوب است که از درون من متصاعد نمی شود بیرون

شاید هم می شود ،

شاید از من نور سرخ می آید که دیگران چشمانشان را می بندند،

سرشان را بر می گردانند...

با دستگیره پایین سیخ را گرفتم،

عادت کردم همه چیز را با دستگیره از روی اجاق بردارم،

حتی اگر سرد باشد،

عادت است دیگر...

قسمت گداخته را گذاشتم پشت دست چپم،

به سمت بالا پریدم ناخودآگاه،

سیخ هم از دستم افتاد به زمین

آخ...

دستم می سوزد،

قرمز هم شده است،

اما سرخیش مثل سیخ گداخته نیست،

نور ندارد،...

می دانم جایش می ماند روی دستم،

اصلا گذاشتم که بماند،

که نشانه باشد،

که از یاد نبرم قول امشبم را...

 

شیما