*فکر می کنم بهتر باشه اول بگم ســــــــــــــلام...
حس می کنم خیلی وقته که نبودم،درسته؟!
از دهم مرداد....امروزم که باید شونزدهم مهر باشه...
دو ماه شش روز!اما واسه من بیشتر گذشته بیشتر از دو سال و چند ماه و ...اینقدر همه چیز یهویی تغییر می کنه باورش سخته،بخوام از همه تغییرات بگم خیلی طول می کشه از مهمترین هاش بگم!اول بگم که...
نه اول از مهمترین اتفاق امروز می گم!
شونزدهم مهر چه روزیِ؟!
با روزهای دیگه یه فرق گنده داره،یه مناسبت داره...
مناسبتش تولد انسیه خانومه که همه رو،حتی اینجا رو یادش رفته...
پس اول می گیم انسیه خانومی گل تولدتون مبارک!
امیدوار بودم موبایلت روشن شده باشه ،اما...
*دیگه شیراز نیستم،اومدم تهران،سه هفته س که مستقل تر از همیشه تنهایی بار زندگی رو به دوش می کشم،استقلال من پیش از این محدود می شد به اتاقم،اما حالا تو یه شهر دیگه تو به خونه!باید بگم هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی سخت باشه،این روزا کاملا معنی واژه مسئولیت رو درک کردم اما هنوز نتونستم درست و حسابی باهاش کنار بیام،هنوز نفهمیدم مامانم چیکار می کرد که همیشه همه چیز درست و آماده بود،هنوز نفهمیدم چطوری این همه کارو با هم انجام می داد !
*هدف دار شدم،این خیلی مهمه،یه جورایی احساس خوبی دارم وقتی با وجود تمام خستگی هام تا دو-سه شب درس می خونم،تمرینامو می نویسم تازه درسی که قرارِ فردا تدریس بشه رو می خونم ، ترجمه می کنم ، نکته هاش رو یادداشت می کنم ، هر جا رو متوجه نشدم علامت می زنم که سوال کنم،از حق نگذریم استاد خوبی دارم،مهربون،دلسوز و دوست داشتنی،دوست نداره بهش بگیم استاد،با یه لهجه افتضاح می گه:بگید ریتا!
وقتی بچه ها غرغر می کنن که ایتالیایی خیلی سخته می گه:
اگه راست می گید واسه من یه خط حافظ بخونید،
خوشحالم که فارس زبانم،فکر نمی کنم تو دنیا هیچ زبونی شیرین تر و بهتر از فارسی باشه،تازه ما اگه مجبور باشیم به یه زبون دیگه صحبت کنیم مثل ریتا اینقدر بد لهجه نمی شیم،
*دوستت دارم٬
هنوزم دوستت دارم،
هنوزم تک سلولهام تو رو فریاد می زنن،
باورت می شه؟!
تو این مدت خیلی چیزا عوض شده،
حتی من! خیلی بزرگ شدم اما احساسم به تو هرگز!
*...
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه سلاااااام
شیمای گل. چطوری دخترم؟ باید حسابی بزرگ شده باشی .یادمه ۵ سال پیش ۱۵ سالت بود. الان دیگه باید حدود ۳۰ باشی!!
راستشو بخوای خیلی تغییراتت بارزه. طرز نوشتنت اینو نشون می ده.ازین تغییرات خوشحالم
تا یادم نرفته به این رفیقت... اسمش چی بود... آها انسیه خانوم تبریک بگم که بعدا دلخوری پیش نیاد! ایشالا عروسیش!
مستقل بودن توی تهران خب یه چیز دیگه س اصولا. ولی حتما خوش بگذرون ها!
موفق،شاد ، پیروز، سربلند، استوار و ایتالیای باشی همیشه!
استقلالت مبارک ... مطمئنممی تونیباهاش کنار بیای ... ضمنا از دست من دلخورنباش ... آلبالوام دیگه... با هزار جور عیب و ایراد:) ... امیدوارم زود به زودتر بنویسی
شیمااااا
شیما ی عزیزم
یه عالمه ممنون از پیام تبریکت
اینکه تو و مدینه هنوز روز تولد منو یادتون هست....
هااااا
برام لذت بخشه و دوست داشتنی
شیما
شیمای گلم خوشحالم
مرسی
استقلالت یه فرصته
... یه فرصت واسه تجربه کردن
سختی کشیدن
یاد گرفتن
بزرگ شدن
از فرصتت خوب استفاده می کنی
تو شیمایی.
سلام شیما خانومی
تو من رو نمی شناسی چون از وقتی که پیدات کردم دیگه ننوشتی ولی من همه ی نوشته هات رو خوندم
این چند وقته که نبودی خیلی نگرانت بودم
آخه نوشته های آخرت یه جورایی بود...
خوشحالم که دوباره برگشتی با روحیه و هدفدار
راستش الان من تو موقعیتی مثل اون روزای توام
همین برگشت تو امیدوارم میکنه که جای امیدی هست...
به به! چه عجب این ورا خانوم خانوما! صفاآوردی! خوب میدونم هدفدار شدن چقدر لذت بخشه! تا نیمه های شب بیدار موندن و احساس هدف داشتن و از این بیدار بودن لذت بردن!
و شیرین تر از اون استقلال و یه چیز خیلی سخت به اسم مسئولیت!
انسیه خانوم تولدت مبارک
موفق باشی شیمای خوبم.
به امید اینکه اون احساس سه نقطه ی آخر هیچ وقت در قالب کلمات جون نده!