از خودم می پرسم این مدت کجا بودی؟!
کجا بودم واقعاْ؟امتحان و درس و دانشگاه بهانه س،خرابی سیستم هم بهانه س ،خودم بهتر از هر کسی می دونم این اواخر از هر بیست و چهار ساعت و بیست و یک ساعت خواب بودم…یک ساعت صرف غذا خوردن و نق زدن و بد بیراه گفتن به خودم ،این دنیا و آدماش می شد دو ساعت باقی مونده هم از خستگی جلو تلوزیون یا پشت میز تحریرم چرت می زدم بعد وقتی دوستام از کم پیدا شدنم گله مند می شدند ادای آدمای پر مشغله رو درمی آوردم که وقت سر خاروندنم ندارند…
دیروز وقتی ساعت دوازده با زور زنگ تلفن و غرغرهای مامان بیدار شدم بعد از مدتها سرمو بلند کردم خودمو تو آیینه دیدم…باورم نمی شد
-تو کی هستی؟
وقتی دیدم آیینه هم همین سوال از من می پرسه لرزیدم ، ترس برم داشت چشمامو بستم و یه مشت آب سرد به صورتم زدم…بغض کردم بعدشم پشت پلکهام گرم شد بعدترش هم گونه هام ، بازم مشتمو پر از آب کردم به صورتم زدم … شبیه آدمایی شده بودم که تو بیابون گم شدند درهم،شلخته و آشفته…چشمامو باز کردم:
-تو کی هستی؟
دستامو جلو صورتم گرفتم و گفتم:
-من کجام؟کجا جا موندم؟!
افسردگی و بی حوصلگی و بدعنقی بهانه س می دونم،الکی می گم شونه هام زیر بار زندگی خم شده…یکی نیست بگه دختر بار کدومه…اگه باری هم باشه رو شونه های تو نیست که ، رو دوش همونهایی که تو به بهونه ی افسردگی روزی صد بار سرشون نق و نوق می کنی تا یکت دو می شه داد می زنی…بار رو دوش همونایی که تا لب باز می کنی و یه چیزی می خوای به ثانیه نمی کشه فراهم می شه...یکی نیست بگه مگه تو واسه خدا و بنده هاش چیکار کردی که اینهمه توقع داری؟!غرور و خودخواهی هم حدی داره ،
من کیم؟!
کجام؟!
جا موندم یا گم شدم؟
چه فرقی می کنی؟!
اگه جا مونده باشم از تنبلیمه ، اگه گم شده باشم هم از بی ارزگیمه…
باید بدوم؟
شایدم برگردم؟!
نمی دونم…
دیروز به خودم قول دادم صبح زود بیدار شم،تنبلی و کرختی و افسردگی رو بذارم کنار ، برم پیاده روی بعدش برگردم هر چی کار عقب افتاده دارم انجام بدم...دیروز گفتم:
-این قدم اولٍ
اما امروز صبح وقتی ساعت نه و نیم مامان ازم خواست واسه انجام یه سری کار همراهیش کنم سردرد رو بهانه کردم و تا ساعت دوازده خوابیدم...نه پیاده روی کردم ،نه به کارهای عقب موندم رسیدم
و حالا من ،دختر زرنگ ، فهمیده و بامنطق خونه تبدیل شدم به یه آدم بی مصرف ، بی ارداه ، لوس و از خود راضی ... شدم از جنس سنگ...از خودم بدم میاد...
انسان بودن و موندن جوهر می خواد ...من ندارم
عرق سردی نشسته رو تنم...دستهام داره می لرزه...حس قاتلی رو دارم که مجبوره اعتراف کنه ، چقدر سخته ، چقدر دردناکه ، من خودمو کشتم ... همون شبی مردم که حس کردم سهم من از این دنیا و این زندگی خیلی بیشتره ، همون روزی مردم که حس کردم از همه اطرفیانم برترم و هیچ بشری لیاقت منو نداره...
مگه من کی هستم؟
مگه من کی بودم؟
غرور و خودخواهی منو کشت ... حالا هم می خوام غرور بشکنم...خودخواهی رو دفن کنم
شاید ...
خوش اومدی از سفر ... سفرا بی خطر
این کامنت مربوط به مطلبِ من ؟
یا اشتباهی شده؟!
سلام شیماخاله. چطوری؟
می دونی. این مدت هر هفته که میومدم خونه وبلاگت رو نگاه می کردم.وقتی می دیدم مطلب جدید ننوشتی خوشحال می شدم.می فهمیدم که زندگیت روبراهه و ایام به کام.و ملالی نیس جز دوری...
ولی اینبار دوباره آپدیت کردی.
شیما تو جای دختر من هستی.دوس ندارم افسرده و غمگین باشی.یه تکونی به خودت بده.حیف این روزای جوونیته که توی خواب و افسردگی طی کنی.حسرتش به دلت می مونه یه روز ها.حسرت استفاده هایی که می تونستی ببری و نبردی. سرد و بی احساس شدی.از یه جهت خوبه.ولی نباید افسرده بشی.می فهمی؟ حالیته شیما؟؟
این شتری هست که جلوی خونه همه می خوابه.کی هست که افسردگی رو،غرور رو،خودخواهی رو و شکست رو تجربه نکرده باشه.هیچ کس و هرگز.برای پیروزی شکست لازمه.قله ها به راحتی فتح نمی شن.ارزش کوه نوردی که هیمالیا رو فتح می کنه با کسی که تپه ای فتح می کنه.برابر نیست.برای فتح دیگران ناگزیری اول خودت رو فتح کنی.درونت یه هیمالیاست.پر از موانع.ولی هر لحظه تو رو به خودش می خونه.فتح دیگران فقط یک طمع هست.دیگری همیشه یه طعمه هست.فقط باید صادقانه نگاه کرد.همه روابط در بیرون زخمی هستند.کار خودخواهی و طمع زخم زندنه و زخم خوردن .این خودخواهی هست که افسرده میشه وقتی ناکام می مونه و این خودخواهی هست که می خنده وقتی دیگری فتح شد.اما پیروزی فتح دیگران دوامی نداره.سقوط همیشه بی خبر می یاد،گاهی آروم و بی صدا و گاهی مثل رعد.ولی در اومدنش تردید نیست.وقتی خودتو فتح کنی .دیگران فقط تپه های کوچیکی می شن که حتی چنگی به دل نمی زنن