میدونی چه احساسی داره وقتی یک وسال و نیم از عمرتو با یکی بگذرونی....
وقتی به خاطرش از خیلی چیزا بگذری...
از پولت... دلت... و از خودت مایه بگذاری...
وقتی واسه اولین بار تو ۲۰ سالگی عاشق شی...
بعد مثل احمقها فکر کنی همه شادیهای دنیا رو بهت دادن...
فکر کنی زندگیت عوض شده...فکر کنی دیگه خالی نیست...
یکی هست که تو واسش خیلی مهمی...و به همین خاطر به هیچ کدوم از موقعیتهای خوبی که واست پیش میاد فکر نکنی؟؟؟
که تو دانشگاه اینقدر سنگین بشی که همه فکر کنن ازدواج کردی؟؟؟
و اینقدر خر بشی که حاضر باشی غرورتو بشکنی؟!!!
بعد یک روز صبح بیدار شی و ببینی همه چی تموم شده...
ببینی دیگه مثل قبل عزیز نیستی و دلیلشو نفهمی...
خودتو به آب و آتیش بزنی و نفهمی چرا...چرا همه چیز یکدفعه خراب شده؟!!
بعد خودت با دستای خودت همه چیرو خراب کنی...پلهای پشت سرتو بشکنی...تا همه چیز تموم بشه...
آره تموم بشه...و تو بمونی و یه بغض تو گلوت...مثل طعمی که بعد از خوردن شراب تو گلو می مونه...یه تلخی سکر آور...
و تو همش با خودت فکر کنی که آیا برای بار دیگه ای هم این شراب را خواهی نوشید؟!
و میدونی که بازم این کارو میکنی... و دوباره واسه ی خودت یه دشمن عزیز پیدا میکنی....
یه دشمن خیلی عزیز دیگه...
غزاله(که دلش یه خورده شکسته)
این امر خیلی سخت و ضجر آور نیست. اشتباه از شماست که فکر می کردید در اول راه همه آرزو و آمال شما در حال تحققه. نباید به همه کس یا همه چیز دل داد.....موفق باشید
are man yeki ke midoonam
jaleb injast ke ye dafe ehsasi ke boode
forookesh mikone
vali man hatm daramm ke injoor ehsasha
age eshgh haghighi bashe
tamoom nemishe pass agar tamoom shod
bedoon ke intori behtar boode
dar zemn
arzeshe vasl nadanad magar azordeye hejr
mande asoode bekhosbad ta be manzel beresad
ashegh moondan moheme
سلام.این داستان تکراری همه آدم هاست.کیه که تجربش نکرده.و مثل تو دنبال یه دشمن عزیز دیگه نمی گرده.با هر دشمن عزیز خواهی و نخواهی بیدار تر می شی.اونقدر که دشمن عزیز خودت رو هم در بیرون و هم در درون پیدا می کنی و .......تشنگی می گه که آب هست.و این دشمن های عزیز دروغین می گن که یه دشمن عزیز راستکی هم هست.
وای از دل شکسته .........
عاشقی اول و اخرش عذابه داداشی
اضطرابه ؛انتخابه ؛ التهابه ؛ داداشی !!
این دومین وبلاگه که امروز از دشمن عزیز نوشته...
خودم دچار این حسم با اندکی تصرف زمان...
یک حس ته نشین شده!
حقته!
اااااااا... من واسه این مطلب نظر ندادم؟؟؟
همیشه این قصه تند تند تکرار میشه... همیشه نیاز داریم به یه دشمن عزیز... قشنگ نوشته شده بود :)
سلام هر چه که انسان بیشتر به درجه انسانیت میرسه بیشتر از جامعه و ابتذالات روزمره فاصله میگیره,چه موقع فهمیدم که دوستی ندارم , هنگامی که فکر خودکشی به ذهنم رسید تا به این طریق بتونم دوستانم تنبیه کنم,اما دوست عزیز خاک تاریک است,از ورای اون چیزی دیدنی نیست با چشم دل, اگر دلی باشدو چشمی.