بزرگ شدم
یعنی یک شبِ ره صد ساله رفتم،
شاید تنها مزیتی که داشت همین بود
وقتی رفت و واسه همیشه پشتم رو خالی کرد واسه اینکه زمین نخورم بزرگ شدم
بزرگ شدم تا بار این زندگی لعنتی رو خودم تنهایی به دوش بگیرم،
می خندید و می گفت :
نمی تونی بچه جون...
می دونم می خواست اعتماد به نفسم رو بگیره که زمین بخورم که نشون بده تو این چند سال بار زندگی رو دوش اون بوده نه من...
منم می خندیدم و می گفتم:
چند سال پشت صحنه نقشت رو بازی کردم انوقت تو جلو همه ژست گرفتی و نشون دادی ستون این خونه یی...وقتی بری من میام رو صحنه...چه فرقی می کنه؟!چه اون پشت...چه این جلو؟!مهم اینه از پسش بر بیام...
اینبار بلندتر خندید و بلند تر گفت:
از پسش بر می اومدی چون من روی صحنه ستون بودم...وقتی برم نیش و کنایه های این و اون،نگاههای ترحم آمیزشون از پا دردت می آره...تا کی می خوای منو ستون جلوه بدی و رفتم رو انکار کنی؟بالاخره یه روز می فهمن که رفتم...اون روز تو می بازی...
بغض کردم...
قورتش دارم...
قطره اشکی که حاصل بلعیدنش بود رو زود پاک کردم ...
خندیدم و گفتم:
نیش و کنایه ها رو به جون می خورم...نگاهها رو عوض می کنم...به همه می گم تو کی بودی...به همه می گم ازت متنفرم...به همه می گم خودم بیرونت کردم...اونوقت ببینم تو می شکنی یا من؟!
اون رفت واسه همیشه
من موندم یه صحنه خالی و یه بار سنگین تر از خودم
ازش یه مجسمه ساختم و گذاشتم اون جلو
خودمم رفتم اون پشت قایم شدم
راست می گفت:
از نیش کنایه و نگاههای ترحم آمیز می ترسم
واسه همینم تا امروز هنوز هیچ کس نمی دونه که رفته
شاید هیچ وقت هیچ کس نفهمه که دیگه نیست
واااااااااااااااااااااااااای خدا چقدر آدمایی که راجع بهشون می نویسی زیادن دختر! آدم گیج می شه این کدومشون بود!
حالا این کدومشون بود؟
حتما لازم نیست چیزایی که می نویسم واسه خودم اتفاق افتاده باشه!
به نظر تو لازم؟!
یا حتی لازم مطلبی که می نویسم راست باشه،شاید برگرفته از ذهنم باشه
یا مثلا چرا باید تو فکر کنی واسه آدمای مختلف نوشتم؟می تونه تمام مطالبم در مورد یه آدم باشه،نمی شه؟
اما در مورد این مطلب،این یکی در مورد عشقم یا دوستم نیست،یه جورایی هم اتفاق افتاده...
سلام شیما جان
شخصیتی که توصیفش کردی تا یک جاهایی خیلی
شهامت و قدرت از خودش نشون داد
ولی چرا آخرش جا زد؟
چون خسته شده
چون متزلزلِ
چون داغون و دیگه نمی کشه...
ای پرتوِ آشنای خانگیِ خانه ای که دیگر نیست
تا در بدرِ ما
راهی نمانده
فرصتِ صدا
که رفت
فرصتِ نگاه را . . .
پهلوان زنده را عشق است
درکت می کنم با تمام وجود دوست جون خوب خوب خوبه خودم
سخته... خیلی تلخ...