سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

نه...نه فکر بد نکن!

 

دوست دارم فکر کنم،دوست دارم فکر کنم به چیزایی که تا حالا بهشون فکر نکردم،اما نمی دونم چرا به تو فکر می کنم؟!روزی صد بار از اول تا آخرش رو مرور کردم،گرچه یه حسی درون من هست که می گه هنوز به آخرش نرسیدم،دوست آخرش رو من بسازم نه تو...اما نه آخر رسیدیم،دیگه چیز نمونده واسه ساختن یا حتی خراب کردن،آخرش اونجایی که تو یهو مریض می شی بعدشم گم می شی و منم می رم تو لاک تنهایی خودم و به این فکر می کنم که آخرین ورقی بودم که تو رو تویِ اون بازی برنده برنده اعلام کرد،تو بردی و فقط بردن واسه ت مهم بود،منم وسیله بودم،وقتی یه ورق رو می کنی و برنده می شی دلیلی نداره تا آخر عمر پیش خودت نگهش داری،می زنیش زمین تا لابه لای بقیه ورقها بر بخوره،...آی آی آی چقدر خوشحال بودی و من احمقم فکر می کردم چون به دستم آوردی خوشحالی،فکر می کردم انتخاب کردم،نه انتخاب شدم،فکر می کردم بین صد جفت چشم تو رو انتخاب کردم،نه...نه فکر بد نکن...به خاطر تفاوت رنگشون نبود،ته شون غم دیدم،حس کردم تو یکی از بازیهای زندگی باختی بعدشم شکستی،نمی تونستم تکیه گاهت باشم،اصلا نمی خواستم تکیه گاهت باشم قبول...اما می تونستم مرحم دردات باشم،می خواستم مرحم دردات باشم با اینکه خودم زخم خورده بودم،با اینکه خودم شکسته بودم،می خواستم نقش یه تسکین دهنده رو بازی کنم،می خواستم بهت تسکین بدم بعد از آرامشت تسکین بگیرم...نه...نه فکر بد نکن،این جلب منفعت نیست،بالاخره منم سهمی داشتم...نداشتم؟!...راست می گی نداشتم...هیچ وقت هیچ جا هیچ سهمی نداشتم،از اولی که دنیا اومدم خدا حتی واسه اکسیژن مصرفیم ازم بها می خواست...نه اینکه فکر کنی با دو زار ده شاهی بهم اکسیژن می دادها ...نه...بهاش خیلی سنگین بود...سر زندگیم شرط بندی می کرد...همیشه هم بازنده نمی شدم،گاهی وقتا،فقط گاهی وقتا هم می بردم...واااااای چه لذتی داشت بردن...می رفتم به اوج...سرمو دو تا دستامو بالا می بردم و می خندیدم که یهو از اون بالا شاتالاپ با مغز می خوردم زمین،بعد یک ماه و بیست و سه روزی بعضی وقتا هم تا یک ماه و بیست و پنج روز همون جا می افتادم،چند روز اولش شکه بودم،بعدش گریه می کردم،بعدترش به خدا می گفتم:

"این آزمایش بود یا بهای اکسیژن مصرفیم؟!"

حالا امروز می خوام بازی کنم،...نه...نه فکر بد نکن...با تو نه...نه اینکه نمی شه،نمی تونم،ااااااه چقدر از این نمی تونم بدم می آد...بهتر بگم نمی خوام...خواستن توانستن است اما نخواستن نتوانستن نیست،درسته؟!اصلا ولش کن...حالم خوب نیست،مثل اون شب تب دارم...کاش گرمی تنم دلمو منبسط می کرد،اما نه دلم تنگِ...واسه تو...واسه اون...دل تنگ بودن واسه دو نفر خیلی بده،طاقت فرساست...حالا باز خوبه تو ۹ روز که نیستی...اون سه سالِ که دیگه نیست...سه سال و دو روز و نه ساعت...تازه سه سال و نه روز سه ساعتِ‌ که ندیدمش...کاش تو برمی گشتی...نه...نه فکر بد نکن...نمی خوام آخرشو من رقم بزنم...

نظرات 4 + ارسال نظر
آدینه بوک یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 03:30 ب.ظ http://www.adinehbook.com

سلام. به فروشگاه اینترنتی کتاب و CD آدینه بوک با تحویل رایگان هم سر بزنید.

آلبالو سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:52 ق.ظ

سخنی که از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند ....

پسرک تنها جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:41 ق.ظ http://pesaraketanha.blogsky.com

سلام شیما گلی.
فکر بد؟ نکنم؟
باشه. فکر خوب می کنم!
بابت همه چیز ممنونم

خواهش می کنم
وظیفه م بود...
ببخشید اگه اونجور که باید خوب نبود...

ناهید پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:25 ب.ظ

سلام شیما جون . امروز ۲ ساعت به تو اختصاص دادم . چقدر قلم زیبائی داری دختر . تقریبا همه نوشته هات رو خوندم . به همه سلام برسون .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد