پیش از این تکیه گاهی بود واسه روزهای دل تنگی و شبهای تنهایی،واسه لحظه های که شکستی و زانواهات رمق ندارن
پیش از این شونه یی بود واسه روزهای ابری و شبهای بی خوابی،واسه لحظه هایی که پاک شدی از صفحه روزگار...
پیش از این کسی بود واسه روزهای بی حوصلگی و شبهای بی قراری،واسه لحظه هایی که دلت لک زده واسه شنیدن اسمت...
اما حالا هیچ کس نیست
امروز دل تنگ بودم،آسمون چشمام ابری بود و بی حوصلگی وجودمو پر کرده بود
امشب تنهام،بی خوابم و بی قرار
شکستم و رمقی نمونده تو تنم
پاک شدم و می خوام برگردم
می خوام یکی صدام کنه...
اما دیگه هیچ کس نیست...
سلام شیمای عزیزم
امان از دست این دلتنگی ها !
منم امشب دلم خیلی گرفته بود میدونی بعضی وقتا آدم وقتی می نویسه سبک تر می شه.
راستی چقدر قالب وبلاگت قشنگ شده!
موفق باشی خانومی
سلام عزیزم
اما من اینبار سبک تر نشدم!
در ضمن دست طاح قالب درد نکنه...چشمات قشنگ می بینه...
همیشه فکر اینکه دیگه بهانه ای برای بارونی شدن چشام نیست و دیگه شونه پیدا نمیشه که اونقدر سخاوتمند باشه تا سنگینی غصه هامو مهمون کنه یه دنیا جنون برام میاورد.
اما خوب که نگاه کردم دیدم نه خیلیم تنها نیستم آخر قضیه یکی هست که برام یه بغل پر صبر و طاقت میاره منتها من نمیدیدمش
سعی می کنم ببینمش
سعی می کنم بیشتر حسش کنم
می دونم اگه بتونم سبک می شم...
ای هم سفر؛بی ارزو؛راهی ندارم پیش رو،بیهوده خاموشم مکن ،
حالاکه یادت میکنم،دیروزوامروزم گذشت فردافراموشم مکن،
نیاز ساده ی من جاده و باران و تو....
سبز باشی...........
...
فقط سه تا نقطه...
یعنی سکوت
دیگه سکوتت چیزی نمی گه که دلگرمم کنه...
از سکوت بیزارم
دیگه بسه
همه چیز تموم شد
در ضمن امیدوارم فکر نکرده باشی منظورم از تکیه گاه و شونه و کس،تو بودی...
شیما جونی...دلت گرفته؟باید بهت بزنگم...میدونم...زود..راستی اون نوشته ی تو همه ی زندگی منی..منظورت ۱۰ بهمن امسال بود؟همون داستانای مشهد؟
نه عزیزم
این مطلب مال دو سال پیشِ
اون موقع مضمون خاصی هم نداشته
اون روزایی که اونجا بودم...بهتره هیچی نگم...
سلام شیماخاله.
اینجوری حس می کنم که انگار یه شکست عاطفی رو داری طی می کنی.خب این یه واقعیته و می دونی که واقعیتهای خلافِ میل آدم کم نیست توی زندگی و اگه جنبه عاطفی هم داشته باشه که دیگه وحشتناکه.
یاد یه روزایی از زمستونِ یه سالی میفتم که توی یه همچین شرایطی افتادم.خیلی سخت بود.وحشتناک...
ولی بعد که گذشت تازه فهمیدم که به نفعم همونی بود که اتفاق افتاد.درسته که سخت و طاقت فرسا بود، نه شب داشتم و نه روز، داغونِ داغون بودم.ولی هرچی که بود خدارو شکر گذشت و بعدش تجربه ای برام باقی موند که تا الان کمکم کرده که دیگه دچار شرایط اونجوری نشم.
می دونی.من فکر می کنم که این شرایطی که تو داری هم لابد به صلاحت بوده که به اینجا بکشه.
اما پیشنهادی که برات دارم.
سعی کن این قضیه دیگه کِش پیدا نکنه.بذار سختیش تمامِ فشارشو روت بیاره.بالاخره می گذره و می ره پی کارش.ولی مواظب باش به سمتی نری که حالت فر سایشی برات پیدا کنه.اگه شرایط طوری می خواد جریانو پیش ببره که یه روز اینجوری باشی و فرداش باز کورسوهایی از امید به تزمیم این رابطه شکست خورده تو رو به سمت خودش بکشونه، همین الان جلوشو بگیر.مطمئن باش اینجوری زودتر راحت می شی. خلاصه اینکه اگه می بینی نمی تونی غالب بشی، هیچ اشکال نداره که مغلوب شدنت رو قبول کنی. اینطوری دیگه تقلا نمی کنی،غرق می شی.ولی دوباره بعد از مدتی به زندگیت برمی گردی. و این می شه یه تجربه که باید راهنمات باشه واسه آینده.
این جریانی که نوشتم نه شکست عشقیِ
نه عاطفی
این فقط خستگس از تنهایی
مدتی بود که می خواستم تنها باشم
به هر ترفندی بودموفق شدم
اما حالا از تنهایی خسته شدم
حس می کنم به حضور یه آدم تو زندگیم نیاز دارم
همین!
در هر صورت ممنونم بابت راهنمایی هات
شاید یه روزی تو یه بحران عشقی عاطفی به دردم بخوره...
سلام شیما جان آپدیت کردم بالاخره