دفتر خاطراتم رو ورق می زنم...صفحه هاى پر از نوشته اش روبا دستام لمس مى کنم,حسّ خوبى بهم دست مى ده..؛
خاطره ها,روزها و تاریخ ها...همش تند,تند,از جلو چشمم رد مى شه؛همین طور دفترم رو برگ مى زنم:
پنجشنبه23 دى...یکشنبه26 دى...چهارشنبه۲۹دى...دوشنبه3 بهمن...دوشنبه10 بهمن...؛
دوشنبه 10 بهمن...؛
یادش به خیر!!!دیگه دفترم رو برگ نمى زنم؛با خودم تکرار مى کنم:دوشنبه 10 بهمن؛
خاطره اش رو کامل مى خونم...لحظه,لحظه ى اون روز توى ذهنم زنده مى شه...کلمه,کلمه ى حرفات...بعد یهو دلم مى گیره؛به یاد اون روز مى افتم...همون روز که براى اوّلین بار احساس کردم ازت بدم میاد...همون روز که براى اوّلین بار,تنهایى رو با همه ى وجودم احساس کردم..؛
به یاد حرفت افتادم,وقتی گفتی:
«زندگى پوچ و بیهوده ست»؛
انگار به خاطر نداشتی که گفته بودی...؛
تو همه ى زندگى منى!!!؛
(از آرشیو رویاهای آبی؛با کمی تغییر)
شیما هیچ وقت یادم نمیره اون موقعی که اینو نوشتم!!!
تو مدرسه نمی اومدی
بابت همون تصادف
یادته؟؟؟
من فقط چند جمله آخر اینو از پشت تلفن واسه ات خوندم
واسه همین زیاد به دلت ننشست روز اول
یادمه سانیا اولین کسی بود که کلی تعریف کرد و من ُ به اصطلاح ِ اون روزا٬ ذوق زدگی کرد !!
بعدشم تو اومدی و کامل خوندیش و اینقدر خوشت اومد که گذاشتیش تو وبلاگت
رویاهای آبی اون روزا تنها وبلاگت بود
بعدش منم اومدم
بعدترش تو رفتی و من هم
تو تا کلی وقت پیدات نشد
تا همین دیروز
واسه همینه که گفتم خوشحالم تو ( مامانی ) باز رسیدی
به رویاهای آبی ( نی نی ت ! )
و اینکه خدا یه بچه رو رسوند به باباش٬ هیچ ربطی به این موضوع نداشت.
منظورم خودم بودم که بابامُ دیروز بعد از کلی وقت دیدم
اگه پست قبلی رو خونده بودی متوجه می شدی حتمآ
یادمه اون روز رو...
دقیقا یادمه
یادش به خیر...
راستی شیما لینک رویاهای آبی رو اشتباه وارد کردی اینجا
درستش کن لطفآ
چشممممممم...
چه عجب، یعنی منظورم اینه که چرا اینجا آپدیت نیست؟!!
چه عجب، یعنی منظورم اینه که چرا اینجا آپدیت نیست؟!!
کوچولو....هر جا دیدی نوشته بارون دست بکش اگه خیس بود باورش کن
فقط می تونم بگم با تمام وجود می فهمم که چی می گی....
سلامممممممممم دوست جون خودم ....همیشه سراغ این مدل آرشیوام می ره خیلی چیزا رو بهم یاد آوری می کنن
سلااااااااااام دوست حون گلم
دقیقا!
پر از واهمه ی پنهان بودم که پاییز از کنارم گذشت
و برگ نادیده ی بهار بر سینه ام نشست
دیگر از تنهایی گریزی نیست!
می دانم کسی که از کنارم گذشت
سراپا فلز و چوب بود
که صدایی جز آهنگ چوبدستش نمی شنید!
ممنون آیدا جون!
عالی بود...
سلام شیمای مهربونم.می دونی وقتی آدم یه پیام از یه دوست قدیمی و خوب میبینه واقعا حال خوبی پیدا می کنه.از دیدن کامنتت خیلی ذوق کردم.خوشحالم که حالت خوبه و هنوز می نویسی.اما من دیگه حال و حوصله نوشتن ندارم.عزیزم دوستت دارم و برات آرزوی شادی و موفقیت دارم.
سلام محیا جون
واقعا از دیدن اسمت اینجا حوشحال شدم
ممنون که اومدی
فقط چرا دیگه حوصله نوشتن نداری گلم؟