سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

گذشته ها

 

دوست دارم بنویسم
دوست دارم از اون روزا بنویسم
از اون روزایی که پیش هم بودیم
آخر کلاس می نشستیم و اذیت می کردیم
آخ دلم لک زده واسه اون روز که از کلاس پرتمون کردن بیرون
من و تو به جایی اینکه ناراحت شیم از ته دل خندیدم
می دونی چند وقتِ از ته دل نخندیدم؟
یادته قرار بود واسه ش رز زرد بیاریم بذاره سر کلاس بشینیم،
آخرین جلسه قبل شروع سال نو بود...
دعای من یادته؟!
گفتم :خدایا بعد از عید چشمم بهش نیفته...
یادته خدا دعام رو مستجاب کرد؟!
بعد از عید دیگه نتونستم بیام مدرسه...
پس چرا الان دعام مستجاب نمی شه؟
خیلی وقته دارم دعا می کنم که ببینمت ،فکر کنم از یکسال بیشتره...
وای دلم خیلی تنگ شده واسه اون روزا
واسه تو،رزیتا،سانیا،ندا و مدینه
حتی واسه خودم
واسه اون چت روم کاغذی،دفتر قرمزه،چراغ راهنمای سر چهارراه،چهل چراغ
واسه کلاسمون،واسه سوم ریاضی دو
دلم لک زده یه بار بگی:شیما گلی ...
دلم لک زده واسه غرغرای سانیا
واسه خندیدن مدینه
واسه یه لحظه بحث کردن با جلیقه بی آستین
واسه تعریفهای دیبر حسابانمون از دخترش نازک
واسه...
وای امشب خیلی دل تنگم...

شیما

(که داره از دلتنگی خفه می شه و بیشتر از همیشه انسیه گلی رو می خواد!)

 

نظرات 5 + ارسال نظر
کسری پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:51 ب.ظ http://kasra2754.blogsky.com

گاهی زخیال ، کام گیرم

تا ز غمت انتقام گیرم

در شهر خیال پر گشایم

تا آنکه بدیدن تو آیم

گویم که اگرسفر گزینم

وز لطف خدا تورا ببینم

شعر قشنگیه
متشکر

آلبالو جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 04:00 ق.ظ

ببین چقدر نوشتن قشنگه .. هیچکس مثل تو نمی تونه الان حس کنه ... بغضش یه خورده آدمو اذیت می کنه ولی لذت داره ... میدونی آدم وقتی اون روزا از یادش بره مرده اس ... هیچی نداره ... روزای قشنگی که آدم با فکر کردن بهش انرژی می گیره .. روزای که شاید همون موقع یه خورده تلخی داشت ولی الان فقط و فقط شیرینیاش باقی مونده ... حالا به این فکر می کنمن که همین روزای الان .. همین روزای سرد و بی خودی شاید حداقل یه ذره شیرینی داره که روزای بعد ... روزای خیلی بعدتر ... کاممونو شیرین کنه و خاطره اش بهمون انرژی بده ... کاش میشد شیرینی این روزها رو بیشتر کرد ...

ممنون از اینکه می خونی
نظر می ذاری
خیلی خوشحال شدم...

امین جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:38 ب.ظ http://atb.blogsky.com

سلام دوست عزیز.
بعضی از خاطرات مرسه خیلی شیرینه... آدم دوست داره برگرده به اون دوران...
راستی وبلاگ زیبایی دارید...
موفق باشید
بای

مرسی

N30ye جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:54 ب.ظ

شیما ممنونم که هر چند وقت یبار همه ی خاطره هامُ برام مرور می کنی
این کارت اذیتم می کنه
دلم می گیره
شیما شیما شیما
منم دلم تنگه
منم دلم تنگه
منم دلم تنگه

هنوز هم یادمه از مدرسه که می رفتم خونه بدون اینکه لباسم و عوض کنم مرفتم سر تلفن و شماره خونه شما رو می گرفتم
هنوزم یادمه اون روزی که اومده بودین پشت پنجره ی کلاس و من با بدبختی اجازه گرفتم بیام بیرون و ببینمت
هنوز یادمه اون شب زمستونیُ که از مدرسه تا اطلسیُ پیاده راه رفتیم و حرف زدیم و نصف راه رو داشتیم به کاور سامسونگ ( یخچال سامسونگ!! ) می خندیدیم!!

شیما
منم دلم تنگه
منم دلم تنگه
منم دلم تنگه

اگه می دونستم ادیت می شی نمی نوشتم
می ذاشتم تو دلم بمونه
یا اینکه داشتم خفه می شدم
ببخشیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد!
در ضمن کاور ال جی بود نه سامسونگ...

فراز شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:10 ب.ظ http://hozoor-birang.blogfa.com

خیلی قشنگ بود

من که ۱۰ تا حال کردم

بای موفق باشی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد